سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بالای برگه ی امتحان فلسفه م می نویسم: 21 اردیبهشت 1391!

این یک خلاء تاریخی ست که از واپسین روزهای پانزده سالگی من به واپسین روزهای هفده سالگی م رسیده است لابد!

نمی دانم!

 

الان اردیبهشت است.  اردیبهشت از میان دستانم لیز خورد و خیلی زود رفت... دلم می خواست می رفتم توی جنگل، جنگل های شمالِ اردیبهشتیِ ارمیا گونه.... بعد صبح ها می نشستم میان چمن ها و کنار رودخانه و برای خودم "فبای الا ربکما تکذبان...؟" می خواندم... بعد از سبزی درخت ها، صدای رودخانه و همه ی زیبایی هایی که توی این زندگی ندیده ام لذت می بردم.

این واپسین روزهای هفده سالگی من است و من حتی یک بار هم دوان دوان روی چمن های خیس و خنک ندویده ام و شادمانه خودم را کنار بالا و پایین شدن رودخانه پهن نکرده ام، این واپسین روزهای هفده سالگی من است و اردیبهشتم فقط همان گلدان های شمعدانی پشت پنجره است، و همان شعر روی شیشه که "مواظب شمعدانی هایت باش... اردیبهشت فصل عاشقی های بی ملاحظه است..."

این واپسین روزهای هفده سالگی من است که شیرین شروع شد و شیرین به پایان می رود و میان خوشبختی های کوچک و بزرگ کشیده شده بود....

و من روز به روز بزرگتر می شوم و حتی یکبار هم خودم را توی رودخانه نینداخته ام و با تک تک سلول هایم حرف هراکلیتوس که "شما نمی توانید دوبار در یک رودخانه پا بگذارید" را درک نکرده ام... هفده ساله ام رو به پایان می رود و حتی یکبار هم با سلول های عصبی پوستم حرکت جوهری ملاصدرا را نفهمیده ام و خودم را توی رودخانه نینداخته ام و نفهمیده ام که همواره آب های روان بر ما می گذرند و نمی توانم دوبار در یک رودخانه پا بگذارم.....

 

 

سه دندانه به "1" سال 91 اضافه می کنم و به حرکت جوهری فکر می کنم و واپسین روزهای هفده سالگی ام... و واپسین روزهای نوجوانی ام....

پ.ن: درک کنید که چه قدر این عکس ها واقعی اند... که یک جایی توی دنیا وجود دارد که این شکلی باشد... که این زندگی تلویزیونی مانیتوری لذت حیرت در برابر طبیعت را از ما گرفته ست... حس کنید که چه قدر واقعی اند این عکس ها.... این درخت ها....


+تاریخ یکشنبه 93/2/21ساعت 4:19 عصر نویسنده polly | نظر