سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من هنوز هفده ساله ام...

یک هفده ساله ی کوچک، که صبح باید می آمدی و از خیالات درش می آوردی تا بنشیند جای فکر کردن به روز باشکوهی که می تواند دراز بکشد روی تخت و کتاب هایش را بخواند، آیه های دین و زندگی 2 را حفظ کند... بعد با همه ی آرزو هایش تهدیدش می کردی... بعد او می خندید و انگار از یک خلسه ی چندین ساعته بیرون می آمد و با لبخند تست های عربی اش را میزد و فلسفه می خواند و خوشحال بود....

من خوبم، همه چیز خوب است و ....

هنوز هفده ساله ام....

 

هفده سالگی کوچک من، روزهای سختی بود، پر از نگرانی، یکسره نشسته روی چسبیده ترین نیمکت به میز معلم، قهر و بحث های چند روزه و نگرانی اینکه نکند این دفعه تا همیشه به درازا بکشد .... هفده سالگی کوچک من شش ماه پیش همین روزها سر کلاس فلسفه سرش را انداخته بود پایین و توی یقه ی گشاد پیراهنی که از زیر روپوش مدرسه اش بیرون آمده بود فرو رفته بود و به خود می پیچید ... هفده سالگی کوچک من... با همه ی هفده سالگی اش مردانه زندگی کرد...

حتی اگر محترمانه آدم هایی را از دلش بیرون کرد که زخم عمیقی به جا گذاشتند و به روی خودش نیاورد و لبخند زد... اصلا خدا کمک کرد که به همین راحتی بی خیال یک دنیا خاطره و روزهای خوب شد.... خدا کمک کرد که دست نوشته های آن روزهای خوب را گم کرد... خدا خواست که این دل کندن، این جدا شدن، سختش نباشد.... وگرنه هیچ هفده سالگی ای تاب این زخم را نداشت....

 

من هنوز هفده ساله ام...

و در میانه ی همین اردیبهشت، با روزهای خوش و آفتابی که ثمره ی نگاه مهربان خداست،واپسین لحظات نوجوانی ام را بدرقه می کنم...

هنوز هفده ساله ام و میان خیالاتم فلسفه می خوانم و تست عربی و لبخند میزنم...


من هنوز هفده ساله ام...

میان همین اردیبهشت....

 

 

پ.ن: ببخشید که نمی تونم زیاد وقت بذارم و خوب بنویسم... :(


+تاریخ سه شنبه 93/2/16ساعت 11:24 عصر نویسنده polly | نظر