سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حالا می توانیم بنشینیم همین وسط و باهم "هیچ چیز آن سوی پیروزی نبود" بخوانیم....

اینکه بعد از شنیدن خبر دوباره ی قبول شده های آزمون ورودی یک زخم کهنه در دلم سر وا کرد و گریه م گرفت این قدر که نمی توانستم تست های دین و زندگی و زبان فارسی م را عین آدم بزنم به خاطر این نیست که توی یک خاطره ی قدیمی محبوس شده ام، به خاطر این است که از این روزها دلم گرفته، به خاطر اینکه این خبر چیزهایی را خیلی وقت بود می خواستم نادیده شان بگیرم را یادم انداخته و یک زخم کهنه.....

اصلا بی خیال این حرف ها... زندگی هنوز هم دارد خیلی خوب پیش می رود، من هر چه قدر هم ناراحت باشم می توانم از آن لبخند های تا بناگوشی بزنم که جلوی یکی از مغازه های شریعتی در اوج ناراحتی زدم و عارفه ازم عکس گرفت و بعدش کنارش برایم نوشت "قسمت این بود که من با تو معاصر باشم...."

هنوز هم زندگی خیلی خوب است، حتی اگر یادم بیفتد کسی که آن روز به کمدهای طبقه ی بالا تکیه داد و چراغ را خاموش و راهرو را تاریک کرد من بودم، حتی اگر یادم بیفتد دره یهویی روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن، حتی اینکه ریحانه و خلیل آمدند و به من گفتند گریه نکن و من از همه ی پاکی و کوچکی و مهربانی شان ذوق کردم.... حتی آن راهروی تاریک آن سال هم چیز خوبی بود... چون خلیل و ریحانه بودند، چون یاسمن و شجی و لیلا بودند... چون دره نشست زمین ولی چند روز بعدش باز هم لبخند میزد...

اصلا دردم از این ها نیست.... دردم از این است که همان روز خانوم رحمانی پور، بعد از اینکه خبر قبولی ام را داد چیزی در گوشم گفت که من فراموشش کردم... این قدر فراموشش کردم که الان بعد چهار سال یادم افتاد و دیدم دست هایم خالی ست و حالا بر تپه ای از خاطرات گذشته ایستاده ام و فکر می کنم آن سراشیبی زندگی، آن راهروی تاریک چرا تا اینجا کشیده شد؟ مگر قرار نبود بزرگترین درد زندگی قبول نشدن دبیرستانمان باشد....

 

خدای من راضی م... هنوز هم همه چیز خوب است... هنوز هم می توانم رو به دوربین گوشی م که دست عارفه است خنده های کشیده بزنم و او برایم کنار عکس هایم بنویسد "قسمت این بود که من با تو معاصر باشم..." بعد عکس را بگذارم پشت صفحه گوشی م و زندگی کنم... میان همه ی سراشیبی ها و سربالایی ها زندگی کنم حتی اگر یک بغض کهنه اینجایم گیر کرده باشد... بغضی که بعد از سال ها یادم بیندازد که توصیه ی آن روز خانوم رحمانی پور رو فراموش کردم... حتی با اینکه هیچ چیز... هیچ چیز دست من نبود.....

 

پ.ن: دعا کنید برای منِ فراموش کار... منی که باید حواسم می بود و نبود... منی که فراموش کردم و ....


+تاریخ شنبه 93/2/13ساعت 6:14 عصر نویسنده polly | نظر