سرنوشت طوری رقم زد، که گزارشگران واحد مرکزی خبر در ترکیه هم جلیقه ی ضد گلوله بپوشند...
و مکرو و مکرالله ولله خیر الماکرین...
بعدا نوشت: یک نفر که نمی دونم کی بود، اومد و جایگاه موقت مسجد قلهک رو جمع کرد و برد! می ترسم چند وقت دیگر متروی قلهک را هم بردارند و ببرند یک طرف دیگر شهر بگذارن!
این روزها بیشترین و مهم ترین وظیفه سیستم عامل اندرویدی که یکسالی است به خدمت گرفته ام رساندن خبرهای جدید انتخابات است و فوق فوقش خواندن اس ام اس های قیچی که برای همه ی حوادث ناگوار و ناخوشایند تاریخ حسن تعلیل های خنده آور پیدا می کند و نمی گذارد دلت بگیرد.....
تو نیستی؛
صبح که بیدار شدم اولین گل شمعدانی پشت پنجره شکفته بود...
دلم شده یک چیزی مثل زرورق های تزیینات 22 بهمن دبستان،
با کوچک ترین تکان،
پاره پاره میشود.....
پ.ن: یکی می گفت زندگی هیجان انگیزی داری! فکر کنم این نازک دلی که در هیچ یک از اوان زندگی ام سراغش نداشتم، و این نگرانی های 24 ساعته ی همیشگی که گمانم تا آخرش ادامه دارد ناشی از همان هیجان زندگی ام باشد!
پ.ن: بعدا به این روزها هم مثل خاطره های سخت نگاه می کنم... که تمام شدند... که رفتند....
بعدا نوشت: در وصف زبان فارسی همین بس که یه نادون یه کتاب مینویسه صدتا عاقل نمیتونن پاسش کنند...:(
کسی نوشته بود:
دوست دارم اینو بگم. با هر گرایشی که دارم!
در صحبت های دکتر جلیلی، یک چیز ندیدم: “من”
پ.ن: قول داده ام به خودم از کسی دفاع نکنم! سر قولم هم هستم! انصافا بگویید ... حرف درستی نیست؟
پ.ن: 4 سال وزیر نفت و پست و تلگراف و تلفن.... 16 سال وزیر خارجه.... پلیس و نیروی انتظامی و شهرداری... تالیف کتاب های درسی و تاسیس دو مدرسه با بهترین فارغ التحصیل ها ....16 سال دبیر شورای امنیت ملی و نماینده ی مجلس خبرگان و غیره و غیره... چه قدر شنیدیم این عناوین را این روز ها؟
نظرمان درست بود، بهتر بود کوثر می رفت و فلسفه می خواند!
و شاید بهتر بود من هم می رفتم سراغ یک رشته ای مثل "ریاضیات محض" تا یک پنج شنبه ای (مثل امروز) می نشستم و از صبح تا شب با مشتقات و معادلات مثلثاتی سر و کله می زدم و حد می گرفتم تا نتوانم با خیال راحت به سان بچگی هایم زیر پتویم بخزم و از صبح کتاب بخوانم و دل پریشان حالم را پریشان تر کنم و در نهایتش هم وبلاگ کوثر را باز کنم و مطلب هایی که خیلی وقت است نوشته و من نخوانده ام را بخوانم و همزمان که فکر می کنم چرا "وبخوان" مدیریت وبلاگم خبر به روز شدن کوثر را نداده به این فکر کنم که همان بهتر بود می رفت و فلسفه می خواند.... بعد دوباره کتابم را باز کنم و آرزو کنم که قیچی دیگر اس ام اس ندهد و من را از میان خطوط مشکی رنگ کلمات دوست داشتنی ام بیرون نیاورد....
راستی مگر چیزی هم از خواندن یک کتاب قطور زیر پتویم (به سان همه ی روزهای کودکی ام) لذت بخش تر هست؟
پ.ن: این عکسه رو دوست دارم! :)
آقای کاندیدا؛
بی خیال همه ی بحث های انتخاباتی؛
به عنوان یکی از دختران سرزمینمان،
واقعا چه کسی گفته که همه ی آرزوی یک دختر رفتن به خانه ی بخت است؟
اگر متعالی ترین هدفتان بهبود وضعیت جهیزیه دختران سرزمینمان است که به همه ی آرزوهایمان برسیم...(!)
این ره که میروی به ترکستان است....
آقای کاندیدا؛
به عنوان یکی از دختران سرزمینمان بزرگترین آرزویم به اهتزاز در آمدن پرچم محمد رسول الله در قله های عالم است.
اگر مرد این کار هستید.
بسم الله.
یادتان باشد، ما به اعتبار جمهوری اسلامی است که به شما رای می دهیم!
و به یاد ندارم که رفاه اقتصادی مطلق جزو آرمان های نظام جمهوری اسلامی باشد...
آقا می فرمودند: ما با صبر پیروز شدیم با صبر هم ادامه می دهیم...
دیشب خواب می دیدم زنده شده ای، از آن شب بهاری که با دست های خودم کشتمت به بعد ندیده بودمت، هیچ جا، هیچ کس از تو خبر نداشت اصلا کسی نمی شناختت. گاهی اوقات نامت را تکرار می کردم و می گفتند: راستی این که می گویی، کیست؟
دیشب خواب می دیدم لیلا آمده صدایم می کند، رویم را که با خوشحالی برمیگردانم. تو هم هستی، داری از پشت سر لیلا با شیطنتی که از چشم های خودم به ارث برده ای نگاهم می کنی. تعجب می کنم، می پرسم لیلا... از کجا آوردیش؟ می خندد، اصلا انگار نه انگار که تو مرده ای. به روی لیلا نمی آورم که خودم با دست های خودم کشتمت با ریتم خنده هایش همراه می شوم. تو هم جایی دور از من ایستاده ای و نگاه می کنی.
دیشب آمده بودی توی اتاق و برایم می گفتی که "یسار" یعنی چپ. "یمین" یعنی راست.... مثل دست راست... طرف راست... من گفتم مثل شب ششم شهریور. تو خندیدی. سرت را تکان دادی و گفتی یمین یعنی راست مثل شب ششم شهریور. نپرسیدم که تو از کجا میدانی....
بعد با هم نشستیم لب پنجره ی اتاق کنار گل های قرمز شمعدانی جدیدم، گلدانم میانمان بود. سرت را تکیه دادی بودی به لبه ی راست پنجره ی اتاق و به جنوب غربی تهران زیر پایمان نگاه می کردی و می گفتی: یمین یعنی راست... مثل طرف راست پنجره ی اتاق، مثل آن ساختمان طرف راست خیابان که جلوی چشمانمان را گرفته و نصف چراغ های جنوب غربی تهران را نمی بینیم...
من نپرسیدم مگر تو نمرده بودی؟ تو هم حرفی نزدی. فقط گلدان شمعدانی جدیدم را نشانت دادم و گفتم بعد از تو خریدمش. با هم کتاب های اتاق را نگاه کردیم و گفتم هر بار که می بینمشان یاد تو می افتم. تو خندیدی. خنده هایت شبیه من بود. کمکم کردی بند جدید گردنبندم را بیندازم گردنم. گفتم که نخ های آبی را پیدا نکرده ام. فقط یک نخ سبز آنجا بود... گفتم سبز من را یاد تو می اندازد. گفتی سبز مثل روان نویس استدلر سبز رنگ میان جامدادی تماما نارنجی ات... مگر نه...؟ من حرفی نزدم. خودت که می دانی. چرا دیگر می پرسی؟
راستش را بخواهی حالا که میان این آینه ی جدید اتاق چهره ی 17 ساله ام را نگاه می کنم که کنار تو ایستاده می ترسم، نه به خاطر اینکه مثل روح های سرگردان یک روز سر و کله ات پیدا شد بلکه به خاطر اینکه گاهی فکر می کنم نه حتی نگاه ها و لبخند هایم... که حتی برق چشمانم را هم دزدیده ای......
پ.ن: من از این متن می ترسم... :(
پ.ن: اگر دو تا دختر دوقلو داشتم... یکی شان را هم اسم تو می گذاشتم... یکی دیگر را هم اسم لیلا......
خیال می کنم هنوز صفحاتی از کتاب جامعه شناسی ام مانده که نخوانده باشم و وقتی ورقش بزنم به عکس هایی برسم که تا حالا ندیدمشان یا نوشته هایی که هنوز حفظ نکردمشان.
مانده ام روی اولین خطوط درس نهم که یکدفعه یاد کلاس می افتم، این قدر مطمئنم که هنوز خیلی از صفحات کتابم سفید و بدون خط کشی های خودکار نارنجی ام است که فکر می کنم سه شنبه ی این هفته که بروم مدرسه و زنگ اول سر کلاس بنشینم بعد از یک ساعت بحث کردن راجع به مسائل روز معلممان اعلام می کند که دیگر حرف خارج از کتاب نمی زند، چون معلوم نیست کدام از خدا بی خبری توی نظرسنجی ها برایش نوشته است که حرف خارج از کتاب نزند و من و ریحانه و زهرا و سبا و بقیه کلاس شروع می کنیم به "خانم... توروخدا" گفتن که فقط یک ذره دیگشو بگین....
و من و ریحانه شروع می کنیم به جیغ جیغ کردن راجع به تمام اطلاعاتی که اخبار دیروز گفت و خانم برزگر میان حرف هایمان اطلاعاتش را می دهد. حتما اگر امروز جامعه شناسی داشتیم، برای هم تعریف می کردیم که دیروز آقای روحانی توی گفت و گوی ویژه ی خبری چه گفت و خانوم برزگر برایمان تعریف می کند که چرا آن سالی که خیلی بچه بودیم درهای انرژی هسته ای بسته شد.....
مانده ام روی اولین خطوط درس نهم و کم مانده گریه ام بگیرد! به خودم یادآوری می کنم که باید هر چه زودتر خودم را به آخر این کتاب برسانم و برای پرت کردن حواس دل بهانه گیرم شروع می کنم به بلند بلند خواندن جملات کتاب....
این یک حقیقت است که هیچ جای دنیا برای من "سوم انسانی" نمی شود..........
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: دیروز نشسته ایم و با قیچی خاطرات روزگار سوم ب ای مان را تعریف می کنیم و برای بار هزارم به تک تکشان می خندیم! خنده هایمان هم هر لحظه بلند تر می شود، بعد یک حس غریب میان دلم سرباز می کند که دیگر هیچ وقت میان آن کلاس 32 نفره و سوگلی بازی های قنو و زیر صدا بودن غزال و فشرده کردن صندلی ها برای صمیمیت بیشتر و بستن موها روی بالاترین نقطه سرمون و اعلام کردن اینکه "ما گوجه فرنگی هستیم!" نفس نخواهم کشید.... بعد خنده هایم بلند تر می شود که حواس دل بهانه گیرم را پرت کند... پرت....
پ.ن: شبیه بند کفشی
هر لحظه را
با ترس
گیر کردن زیر پای منطق ام
می گذرانم
که نکند
با مغز عاشقم
طعم زمین خوردن را
بچشم
پ.ن: به قلمم گفته ام صبر کند، شب امتحان ریاضی که بشود دو روز تمام برای نوشتن وقت دارم... و این است امتیاز های باقی مانده از کلاس دوم ریاضی... :)
نرگس میگوید برایش یک کاری بکنم، یاد آن زمان هایی می افتم که بلند می شدم و پی گشت و گذار(!) می رفتم این طرف و آن طرف و در نبود وسیله های ارتباطی جایم را پر می کرد!
فکر می کنم باید یک چند وقت بروم، گلدان شمعدانی جدیدی که امروز خریدم را هم بغلم می گیرم و با خودم می برم و به نرگس می گویم که تا وقتی نیستم جایم را پر کند... شاید نرگس اصلا یادش برود... شاید اصلا هم جایم خالی نباشد...
فکر کردم وقتی برگردم حتما دنیا حسابی تغییر کرده و گلدان شمعدانی ام حسابی بزرگ شده که یکدفعه یادم افتاد ارمیا وقتی بلند شد و به جنگل های شمال زد اردیبهشت بود و حالا برای رفتن خیلی دیر شده...
به حرف نرگس گوش می دهم، بدون چون و چرا... فقط به خاطر همه ی آن روزهایی که جای، شاید، خالی ام را پر می کرد...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: پرت و پلاست....
کتاب تاریخم تمام می شود و قیچی شاید آخرین اس ام اس اش را برای روحیه دهی ام می فرستد.
"خریدمش برات، گذاشتمش گوشه ی خوابت... بخواب پیداش می کنی"
قرار بود اگر کتاب تاریخم را تمام کنم - که گمان می رفت هیچ وقت تمام نشود- آن چیزی را که می خواهم برایم بیاورد...
حالا ایستاده ام وسط اتاقم و فکر می کنم که نمی شد به جای "گوشه ی خواب" بگذاردش " زیر بالشم" که فردا صبح که از خواب بلند می شوم بدون خستگی های خواندن کتاب تاریخ و نگرانی دوره نکردن قاجاریه از زیر بالشم برش دارم و این بار واقعا -نه در خواب- برویم میان همان باغ گردوی پشت مدرسه که نمی توانستیم گردوهایش را بخوریم چون مال ما نبود....
ایستاده م و کتاب تاریخ خسته ام روی زمین افتاده و فکر می کنم که برای اینکه فردا صبح دستم را با خوشحالی از زیر بالشم بیرون بیاورم حاضرم همه ی دندان های شیری کودکی ام را گرو بگذارم....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: اجباری به خواندن نیست... وقتی پرت و پلا هایم را فقط خودمم می فهمم.... این بار مثل قدیم ها فقط خودم... نه هیچ کس دیگر...:(