شکر خدا که در این عالم بر همه مخلوقات مولایی.....
خوش حالم که انسانی خوندم...
و می تونم دقیق تر...
از انقلابم دفاع کنم...
درود بر انسانی خوانده ها.....
...
همه ی خوبی هایش به کنار...
خدایا همین یکدانه اش...
برای همیشه کفایت میکند...
:)
ممنونم...
:*
پ.ن: یادم نرفته کار به جایی رسید تا
فرزندتان برای شما درد دل کند ...
از جان و آبرو و سر و دست دم زند
در خطبه ای تمام زمین را خجل کند ... (کلیک لطفا)
پ.ن غیر مخاطب خاص: شباهت هایمان همه قبول... همه ی نگاه ها و تصمیم گیری هایمان که مثل هم است... همه ی کارهایی که می توانستیم به کمک هم بکنیم درست... ولی ما از دور پنجره متفاوت به دنیا نگاه می کنیم که همیشه خواستیم نادیده اش بگیریم... بعضی اوقات به خاطر این پنجره ها باید از خیلی چیز ها گذشت... می گفت... عشق آن نیست که بهم خیره شویم... عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم.... نمی دانم... ولی شاید بروم... برای همیشه کنار بگذارم کاری که هیچ وقت حق انجام دادنش را نداشتم... نمی دانم... هنوز نمی دانم....
چند وقت بود ننوشته بودم؟
از آن چشم های بلوری؟
حتما باید نباشند تا یادم بیفتد؟
:(
پ.ن: عادی نمی شود...
پ.ن: چه قدر هوا گرمه.....
بعدا نوشت: این روزگار غدار بی ثبات... نگذاشت برای یک روز هم که شده معلم "راهنمایی" بشوم.... از دست این نام جدید دوره اول متوسطه....:(
درست همان موقع که فکر کردم بودنِ مهر کربلایم برایم عادی شده، میان حسینیه میشداغ از جیبم افتاد و جا ماند. چمدانم را که بدون جانمازم دیدم یکمرتبه قلبم ریخت، مسیر اتاقمان تا حسینیه را دویدم و از اولین خادمی که دیدم پرسیدم:
- خانوم من اینجا یه جانماز جا گذاشتم... این شکلی بود... اینجاش این طوری بود...
خادم همین طوری نگاهم کرد. گفت:
- ما اینجا چیزی ندیدیم، اگر ببینیم می ذارم که بیاین ورداریم...
نگفتم که من دارم می روم، همین الان بچه ها چمدان هایشان را بیرون می آورند، سوار مینی بوس می شوند و می روند و جانماز من برای همیشه، توی حسینیه میشداغ جا می ماند، می خواستم برایش توضیح بدهم که بدون او نمی روم، می خواستم بگویم همین امروز صبح فکر کردم که بودنش برایم عادی شده و شاید برای همین بود که از جیبم افتاد....
چیزی نگفتم، خادم را نگاه کردم و نگفتم که آن چیزی که قرار است موقع مرتب کردن اینجا با خیال راحت پیدا کند و یک گوشه بگذارد رو چه قدر دوست دارم....
یکمرتبه یکی از خادم ها جیغی زد و گفت:
- وااااای بچه ها... یکی از زائر ها اینو جا گذاشته...
میان چهره اش ترکیبی از ناراحتی و تعجب بود، انگار نه انگار که جاماندن هزاران جانماز میان حسینیه ها امر روزمره ای است، چند ثانیه طول کشید تا ارتباط میان حرفش و گمشده ی خودم را درک کنم....
وقتی میان دستانش جانماز کربلایی خودم را دیدم، فهمیدم که بیخود فکر کرده ام... بودنش هیچ وقت برایم عادی نمی شود... این قدر که دلم می خواهد بروم و بغلش کنم و در آغوشم بفشارمش و بگویم دیگر هیچ وقت از جیبم بیرون نرود و همیشه اینجا کنارم بماند....
.
.
.
.
.
.
.
.
همیشه اینجا کنارم بماند.....
پ.ن: تنگی ها و گرفتگی هایش می آید تا زیر گلویم... ولی من هنوز هم به این مدل بهانه گیری های دلم افتخار میکنم....
بعضی نعمت ها عام اند، مثل باران...
.
.
.
.
بعضی نعمت ها خاص اند.... مثل عکس....
.
.
.
بعضی نعمت ها خیلی خاص تر اند... مثل پیروی از عکس... مثل لیاقتِ بودن زیر پرچم این عکس...
حالا که فکر می کنم اطاعت از ولایت یک وظیفه نیست، یک موهبت است... یک نعمت است... یک منت است....
خداوند بر سر ما منت گذاشت که زیر پرچم ولایتیم، که تا آخرین قطره ی خونمان را فدایش می کنیم... که به هر چه می گوید بی چون و چرا عمل می کنیم...
خدا بر سر ما منت گذاشت.....
ادعای اطاعت از فرمان رهبر را ندارم ... فقط سربازی هستیم زیر لوایشان....
.
.
.
.
عین گمراهی است... راهی که بدون راهنمایی دستان جانباز رهبرم پیموده شود...
عین گمراهی است....
پ.ن: اگر مجلس سن رای دادن را به 18 سال افزایش نداده بود، من رای می دادم! به دکتر جلیلی هم رای میدادم. از گفتنش هم هیچ ابایی نیست. رای می دادم چون گفتند:" نه سازش نه تسلیم درست است... ولی همگی ما یار رهبری هستیم" رای می دادم چون وقتی امروز توی مترو روی دیوار "صلوات برای همه ی جانباز ها" را خواندم بعد از صلواتی که زیر لب فرستادم برخلاف همیشه "نه سازش نه تسلیم، یار ولایت هستیم" را زیر لبم زمزمه می کردم.
اگر مجلس سن رای دادن را به 18 سال افزایش نداده بود من رای می دادم، به دکتر جلیلی هم رای می دادم. چون راجع بهش فکر کردم. تحقیق کردم. پای حرف همه ی کاندیدا نشستم. نه به خاطر لجبازی با فلانی و بهمانی و قصه ی پوسیده روبان های سبز....
رای می دادم چون خدا منت بر سرمان گذاشت و راه رسیدن به خودش را به دست های جانباز رهبرم نشانمان داد...
پ.ن: دکتر حداد مایه افتخار انقلاب اند... بی شک...
پ.ن: خدایا شکرت... شکرت ... شکرت...
پ.ن:کلیک
می خواست برام قصه بگه...
نگفت...
گفت قصه های " من" " تو" رو خواب نمی کنه...
.
.
.
.
.
پ.ن: برایمـــ قصهـ بگوو.
من هنوز به رد نگاهتان به روی پستی بلندی های صورتم افتخار میکنم،
مثل آن وقتی که بالای کتاب عربی ام، جمله ای را به دست خط خودم می بینم و لبخند میزنم و ردپای چشمانتان میان چهره ام عمیق تر می شود...
.
.
.
.
.
.
.
مثل حالا...
:)
به اندازه ی همه ی سالهای نبودنت،
دلمان برای رای دادنت هم تنگ شده....
امام مهربانی ها.....
اماما باز هم دارد انتخابات می شود... از آن بالا با شهدا نگاهمان می کنی نه؟ راستی چه قدر بد که ستاد انتخابات نمی تواند صندوق های اخذ رای را به بهشت هم بیاورد و چه قدر بد که گزارشگر تلویزیون مثل همه ی ما جاده های منتهی بهشت را نمی شناسد، وگرنه با میکروفنش کنارتان می آمد تا با لحن امیدوار همیشگی تان مردم را تا پای صندوق ها همراهی کنید....
راستی... غمی نیست، تا سید علی هست،جاده های منتهی به بهشت را پای به پای قدم هایش طی می کنیم و عاقبت یک روز با صندوق های اخذ رای کنار هم خواهیم بود، به یاد همه ی روزهای غرور آفرین زندگی دنیایی مان.... انشاءالله...:)
پ.ن:"مردی از قم مردم را به حق دعوت کند، افرادی پیرامون او گرد آیند که قلب هایشان همچون پاره های آهن استوار است. بادهای تند حوادث آنان را نلغزاند، از جنگ خسته نشده و نترسند، اعتمادشان بر خدا است و سرانجام کار از آن پرهیزکاران است."
بعدا نوشت: امام روح الله : ما مسلمانیم و می خواهیم زندگی کنیم . ما می خواهیم زندگی فقیرانه داشته باشیم ولی آزاد و مستقل باشیم. ما این پیشرفت و تمدنی که دستمان پیش اجانب دراز باشد را نمی خواهیم، ما تمدنی را می خواهیم که بر پایه شرافت و انسانیت استوار باشد و بر این پایه صلح را حفظ نماید. (صحیفه امام خمینی- جلد 15-صفحه 340)
یک: رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای:از برنامه های عملیاتی دشمنان برای انتخابات ریاست جمهوری 92؛ ناامید کردن مردم از طریق مانع تراشی و کتمان پیشرفت هاست.
دو: ما زندگی می کنیم. شمال غربی مان ترکیه است، اتفاقا همین امروز درگیری های خیابانی و کشته شدن دو نفر را از تلویزیون نشان داد. غربمان هم عراق است. در یک هفته اش 800 نفر کشته می شوند. کمی پایین تر عربستان است زنانشان هنوز هم اجازه ی رانندگی ندارند و در صد سال یک انتخابات هم برگزار نمی کنند! اتفاقا در شرق هم همسایه هایی داریم به اسم پاکستان و افغانستان، طالبان سال های سال است مردمشان را سر می برد. در جنوب هم همسایه ای داریم به نام بحرین که گاهی اوقات نگران می شویم که نکند شمار کشته شدنگانش از جمعیتش بیشتر باشد!.... ما زندگی می کنیم. آرام و در امنیت و آرامش زندگی می کنیم و بزرگترین مشکلمان تورم و اقتصادمان است که به بهانه اش اجازه ی زدن هر حرفی را به خودمان می دهیم. چطور می خواهیم جواب شهدا رو بدهیم که اجازه دادیم دشمن به بهانه "نان" در میانمان نفوذ کند! چطور جواب می دهیم این همه نعمت را و این همه ناسپاسی را؟ و این کاندید های ریاست جمهوری، چطور پاسخ می دهند این سیاه نمایی را. این از بین بردن امید مردم را. این زیر پا گذاشتن حرف ولایت و راه باز کردن برای دشمن را؟
سه: امام می گفتند:"هر چه فریاد دارید بر سر آمریکا بزنید". مانده ام کسی که خود را "ولایتی آزاده" می داند. چطور در رسانه ی ملی می گوید که اشتباه ما این است که همه ی مشکلاتمان را گردن آمریکا می اندازیم؟
نتیجه: با احترام به آقای محسن رضایی و افتخار به همه ی رشادت هایشان در دوران دفاع مقدس، با وجود سیاه نمایی های مستند امروز و به استناد حرف رهبر معظم انقلاب بی شک ایشان اصلح نخواهند بود و با وجود برنامه های اقتصادی چند ساله شان، حفظ نهضت امام خمینی و عمل به حرف امام خامنه ای را در اولویت می دانیم. ما همیشه به فرمانده ی سپاه دفاع مقدسمان افتخار می کنیم اما تا هستیم گوش به فرمان رهبریم ولاغیر.
شما نمی دانید...
با اینکه همیشه گفتم بازهم نمی دانید...
که من چه قدر می توانم،
عاشق صحنه ی نماز خواندن ارمیا از پنجره ی چشمان مصطفا باشم...
اگر می دانستی این جمله را به تکیه به روی "عاشق" اش می خواندی....
شما نمی دانید...
هیچ کی نمی داند....
.
.
.
پ.ن: تو که میدانی من لوسم... این قدر سر به سر چشم هایم نگذار... شروع که بشود دیگر تمام شدنش دست من نیست.....:(