خرمشهر امروز یادگار بهترین "پدر" های روی زمین است....
.
.
.
شهید سید احمد رحیمی
یک سال و سه ماه از ازدواجمان می گذشت که تنها یادگارش به دنیا آمد. خانواده ام می گفتند احمد قبل از تولد نوزاد ساعتهای متمادی نماز میخواند.
پس از تولد فرزندم به بیمارستان آمد. و به شکرانه سلامتی فرزند ذکر میگفت. پرستار بخش گفت: فرزندتان دختر است.
احمد در حالی که حالت پدرانه به خود میگرفت گفت: امیدوارم فردا او هم رزمنده پرور باشد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هر چقدر شیرین زبانی های آرمیتای کوچک قشنگ است، اما سکوت علیرضای کودک دل آدم را کباب می کند. دختربچه ای و پسربچه ای چه خوب پیامبر خون شهدای هسته ای شده اند. یکی برون می ریزد و دیگری در درون، مشغول عشق بازی است. کاری که روشنفکران ما از انجامش عاجزند، علیرضا و آرمیتا به راحتی آب خوردن انجام می دهند. هدایت دل مردم کاری ندارد. کافی است معصومیت یک بچه شهید را داشته باشی. این روزها به جامعه خط می دهد آرمیتا، و علیرضا بی نیاز به سخن، با چشمانش معلمی می کند. این هر 2 برای ملت، کلاس گذاشته اند. جمهوری اسلامی پیشرفت کرده. اینک رهبر ما آن طفل 13 ساله نیست. مگر آرمیتا و علیرضا همه اش چند سال دارند؟!(قطعه 26.حسین قدیانی)
.
.
.
پ.ن: ببخشید که نتوانستم بنویسم...
اردیبهشت از میان دستانم لیز خورد و رفت....
آن وقت که برای هزارمین بار با خودم فکر کردم...
.
.
.
"نکند دیگر نتوانم بنویسم....؟"
.
.
.
کمی میروم... شاید قلم خسته ام حالش جا بیاید.....
پ.ن: من گله مندم... من از همه این بازدید های سه رقمی بدون نظرگله مندم... و از اینکه کسی چیزی نمی گوید که بدانم درست می نویسم یا غلط، راست می گویم یا دروغ... من از همه ی این نظر های تک رقمی گله مندم...:(
حالا ببینیم چه کسی پایبند قانون است،
چه کسی تشنه ی قدرت است،
در کدام انتخابات تقلب شده،
فرزند کدام شخصیت سیاسی در خیابان ها حضور خواهد یافت،
چه کسی بیانیه خواهد داد،
و.....
.
.
.
.
خدا را شکر که سایه تان بالای سرمان است آقای خوب من.... این انتخابات هم می گذرد... مگر خودتان نگفتید که ما با صبر پیروز شدیم و باید با صبر به مسیرمان ادامه بدهیم....
و بین همه ی نگرانی ها...
و دل مشغولی ها...
و جغرافی های تمام نشدنی من و بقیه بچه های انسانی...
و زمین شناسی های تمام نشدنی تو و بقیه ی کلاس محترم سوم تجربی...
و جبر های تمام نشدنی برو بچه های ریاضی...
و تاریخ هنر، خانم های هنری...
خیالمان راحت شد...
که کوچولویمان اردیبهشتی شد...
گرچه خرداد هم ماه خوبی است...:)
.
.
.
بچه ها موجودات شگفت انگیزی هستن...
و اومدنشون به دنیا بزرگترین نشونه ی امید خدا به بنده هاشه...
به دنیا اومدن دومین خواهرزاده سوم ب ای، بزرگترین امید سوم ب ای ها به سوم ب ای موندن دل هاشونه....(این جمله آرایه ی تکرار داره.:دی)
دل خودت و خواهرزاده ای کوچولوت همیشه اردیبهشتی....
به وادی خاله ها خوش اومدی...:*
پ.ن: من اولین خاله ی سوم ب ای ام! این مساله که برای کسی پوشیده نیست؟ :دی
پ.ن: گرچه من آذر رو ترجیح میدم... ولی خب آبان هم ماه خوبی است...:)
چه قدر این چند وقته خواب هایم پریشان است...
خوب باش....
پ.ن: یکی از روزهای نوروز امسال که نوروز نبود... که اصلا بهار نبود، دستم را، همین دست راستم را کوباندم تو دیوار خانه....مانده بودم یکمرتبه آن همه درد چطور توانست در یک نقطه تمرکز کند.... بعد از چندین بار کندن زخمش از روی حرص و حوصله سررفتگی سر کلاس دینی، حالا نشسته ام و آرزو می کنم که جایش هیچ وقت نرود... تا یادم بماند یکی از روزهای نوروز 92 که نوروز نبود که اصلا بهار نبود، دستم را، همین دست راستم را کوباندم توی دیوار خانه.....
لازم نیست بیایی و یک روز صبح وقتی پشت این میزتحریر خوابم برده بیدارم کنی و بگویی همه اش رویا بوده، هیچ شاهدی گواه این مدعا نیست که من در بیداری شاهد آن لحظه ها بوده ام....
به غیر از این دل مجنون زده *، که دیگر حتی خودم هم خریدار حرف هایش نیستم....
* مجنون زده: مجنون زده واقعا یعنی چی؟ گاهی اوقات فکر می کنم شاید یه استعاره مکنیه باشه. مجنون رو به یه آفتی تشبیه کرده که به دل من زده... مثل دلِ آفت زده، دلِ مجنون زده...
ظرف غذایم گم نه! ناپدید! غیب شده! این مدرسه را زیر و رو کرده ام! نیست که نیست...
آخرش خسته، بعد یک ساعت توضیح دادن به خانم شمس که بابا جان فلان جا بود، حالا دیگر نیست! ناامید از زمین و زمان نشسته ام روی پله های جلوی ناهار خوری.
روی پله ها پر از توت ها سالم و له شده بود که کنارشان زدم و نشستم، دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و جسیکا* را که این طرف و آن طرف می رود را نگاه می کنم و دور و برم تلپ تلپ، توت رسیده می افتد و کم مانده گریه ام بگیرد ....
فکر می کنم، آخرین زنگ ناهاری که اینجا نشستم، آن زمانی که ظرف غذایم هنوز پیشم بود. حتی یکدانه از این توت ها هم نرسیده بود که با هر وزش نسیم روی زمین بیفتد....
مگر زمانی دورتر از یک هفته پیش بود؟
حسن ختام، صحنه ی غمگینم جایی است که برای خودم "ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست" زمزمه می کنم و فکر می کنم آیا افسردگی ای به نام "افسردگی روز بعد از تولد" هم وجود دارد یا نه....
* جسیکا: گربه ی جلوی ناهارخوری، که بعد از چند بار که دنبالش کردم باهم دوست شدیم، از آن به بعد هر بار می گفتم:"جسیکا برو زیر اون 206 قرمزه بشین تا صدات کنم" بدون چون و چرا میویی می کرد و زیر 206 می رفت، نامردی نمی کردم و قبل از راهی شدن به طرف نمازخونه صدایش می کردم که :"حالا می تونی بیای بیرون... "و می آمد.....:(
یعنی همون دختر عینکی خوش قلب؟
ت و ل د ت م ب ا ر ک......
پ.ن: سه سال پیش همچین روزی، حروف این "تولدت مبارک" مقطعه نبود.... امسال ولی دلم خواست مقطعه بنویسمش! چون سه سال بزرگ تر شدم.... سه سال گذشت... سه ساااااال.....
پ.ن: خوشحالم! این چند روز دل آسمون اردیبهشت خیلی گرفته بود، ولی حالا حسابی آبی و آفتابی است.... به گمونم 17 سال پیش، همچین روزی آسمون حسابی آفتابی بوده.....
عزیز من؛
هیچ وقت لحظه لحظه های شیرینت را.....
فراموش نخواهم کرد...
و اینکه یک روز بهاری،
مثل یک بادکنک پر شده از هلیوم...
دستانم را رها کردی و جایی میان آسمان گم شدی،
گم...
عزیز من...
هیچ وقت لحظه لحظه هایت را فراموش نخواهم کرد.....
پ.ن: نویسنده در حال فلسفه خواندن است، لطفا تامل بفرمایید... :) :دی
*در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.
- مرکز دنیای من یک جایی میان پایتخت جمهوری اسلامی است....
* قبل از رحلت حضرت امام که دوران ریاست جمهوری در حال اتمام بود. دست و پایم را جمع می کردم. مکرر مراجعه می کردند و بعضی از مشاغل را پیشنهاد می نمودند. ولی من گفتم اگر یک وقت امام به من واجب کنند و بگویند شما فلان کار را انجام دهید، چون دستور امام تکلیف است و برو برگرد ندارد، آن را انجام می دهم. اما اگر تکلیف نباشد، من از امام خواهش خواهم کرد که تکلیفی به من نکنند تا به کارهای فرهنگی بپردازم، دنبال کارهای فرهنگی می روم....
- مرکز دنیای من، اتاق بزرگی است که هر کسی ندارد! مجهز به یک دستگاه کامیپوتر، یک خروار کتاب درسی و غیر درسی و یک میز تحریر که از روزهای دبستانم اینجاست و یک تخت جهت استراحت....
* مرتب از من می پرسیدند که بعد از اتمام دوره ی ریاست جمهوری، می خواهید چه کار کنید. گفتم اگر بعد از پایان دوره ی ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رییس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندار مری زابل بشوم، حتی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود، من دست زن و بچه ام را می گیرم و می روم!
- جز این نیست: مرکز دنیا که بلنگد، همه ی عالم به تبعش خواهد لنگید!
*والله این را راست می گفتم و از ته دل بیان می کردم، یعنی برای من زابل مرکز دنیا می شد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی می شدم! به نظر من، بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.
- راستی مرکز دنیای شما کجاست؟
*نگذارید حضور نمایان زنان فعال در جبهه انقلاب کمرنگ بشود، خانم هایی که اهل اقدامند، اهل فکرند، اهل نگارش و نویسندگی اند، اهل سخن گفتنند، اهل فکر دادند، صحنه ی انقلاب و دفاع از انقلاب را خالی نگذارند...
پ.ن: حق مطلب بیشتر از این چیزی است که نوشتم... یک روز یادم بیندازید! شما که اهل فکر دادنید که بنویسمش...
بعد نوشت بی ربط: صبح احساس می کنم اگر بروم و سر جلسه ی امتحان بنشینم! ممکن است یکمرتبه همه آن چیزی رو که این دو روزه خوندم رو روی کاغذم با نگرانی و گریه بالا بیاورم.... بعد از ظهر میان خانه تکانی فایل های کامپیوترم یک سری فیلم پیدا می کنم که میانش همه مان خیلی جوانیم.... خیلی....