سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتابم را باز می کنم.

اولین صفحه اش نوشته ام. "یادگاری از کودک درون، نهِ نهِ هشتاد و نه."

کودک درون یک گوشه ی اتاق دارد نگاه می کند.  می آید جلو ماژیک های رنگی رنگی اش را دستش می گیرد و یک خروار یادگاری برایم روی کاغذ می ریزد.

"من"  دارد  پشت میز تاریخ ادبیات می خواند.

می گوید جوان تر که بود ساعت های با مداد رنگی برایم یادگاری می گذاشت، حالا بعد از این چند سال ناقابل فهمیده ماژیک ها زودتر کار را تمام می کنند.

کاغذ های نقاشی ام حالشان خوب نیست. حتی احساس می کنم پیشانی این متن هم از تب، آرام آرام داغ می شود.

"من" پشت میز "بشکست اگر دل من..." می خواند، آرام آرام داغی پیشانی این متن تا توی چشم هایش نفود می کند....



پ.ن:.نقاشی ها تمام شده و کتاب تاریخ ادبیات باز با نگرانی به هذیان گفتن هایم نگاه می کند.کودک درون پشت میز خوابش برده. "من" از تب می سوزد...


+ تاریخ جمعه 91/11/13ساعت 9:46 عصر نویسنده polly | نظر

دلم می خواهد، بشوم یکی از کفشدار های حرم، شیفت نیمه شب خیلی خیلی دیر...

یا یکی از خادم هایی که نیمه شب به مردم راه صحن جمهوری اسلامی را نشان می دهد، یا شاید هم صحن قدس را که هر کس از درش وارد میشود خیال فتح بیت المقدس به سرش می زند....

حتی همین که یکی از زائر های معمولی هم باشم کافی است، از دسته ی دانش آموزان دبیرستانی، با دل خیلی تنگ و شال گردنی که تا روی چشمانش بالا کشیده و چادری که از سرما دور خود پیچانده .. صحن جمهوری اسلامی ترجیحا مثل آن روز دم غروب باهم.....

پ.ن:  شما برای من دعا می کنید... من برای شما...من دلم به همین قرار ها خوش است...  بیشتر به قسمت اولش....

پ.ن: "رسول الله زودتر به کودکان سلام می کردند"... از خودم بدم آمد به خاطر آن چند دفعه ای که با علی تند حرف زده بودم یا پشت در اتاق منتظرش گذاشته بودم...:(


+ تاریخ سه شنبه 91/11/10ساعت 10:15 عصر نویسنده polly | نظر

"علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پاین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلایل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد! خشم ... عجز ... تنهایی ... این ها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پا و حلال گوشتی شده بود روی زمین....."

حالا علی نشسته و شبکه پویا می بیند و من گوشه ی اتاق کتاب را ورق می زنم تا دوباره مثل همیشه آن صفحه ای که راجع به گل های یاس نوشته بود را پیدا نکنم. خوشحالم که ارمیایی که دستم است شبیه کتاب خودم است، نه آن طرح جلد وحشیانه نشر افق.....

حالا علی نشسته و شبکه پویا می بیند و من برای بار هزارم صحنه ی نماز خواندن ارمیا از پنجره ی چشمان مصطفا را می خوانم و با خودم می گویم: "واقعا چه کسی می داند...." راستی دیروز سبا گفت گریه نکن من هم گریه ام می گیرد، بعد هم زد زیر گریه .....

همین....

پ.ن:  ببخشید ...:(


+ تاریخ سه شنبه 91/11/10ساعت 12:36 عصر نویسنده polly | نظر

اهالی دنیا؛

صاحبان گریه های مجنون وار را از همه ی مجالس و تجمع هایشان می رانند....

من نیامده رفتم، من نیامده می روم....

 سخت باور دارم که مجنون هم اشک های داغش را از همه ی اهل دنیا دوست تر می داشت....

پ.ن: دلم گریز می خواهد... درست مثلِ مثل همین عکس.... دست راستی، مثل همیشه منم....

پ.ن: بعد از زنگ آخر طاقت فرسا ... سعیده زنگ زد،  خیلی خسته بودم، علی هم خواب بود. دلم می خواست بنشینم و تا صبح بی خیال امتحان عربیِ خودم و شاید زیستِ سعیده بلند بلند بگویم و بلند بلند بخندم، ولی نشد... راستی توی دنیا چه چیز نشاط آور تر از یک سوم ب ای است؟


+ تاریخ شنبه 91/11/7ساعت 5:22 عصر نویسنده polly | نظر

حسرت یعنی ...
تو شعری ...
و من ...شاعر نیستم ...

همین....


+ تاریخ جمعه 91/10/29ساعت 4:46 عصر نویسنده polly | نظر

 

یکی از پیچ های جاده ی زندگی است که از روز بعد از 16 سال و 8 ماهگی ام می گذرد، بزرگ می شویم میان همین پیچ ها، شاید تعجب نکنید ولی من گاهی از عدد 16 ای که به سنم نسبت می دهم حیرت زده می شوم.

وقتی از خانه بیرون می آیم، کوثر هنوز به پیچ جاده می خندد من هنوز به غروب روز پنج شنبه فکر می کنم، هنوز هوا بد است. نفسم می گیرد.

هدی قرمز می شود، نفسش می گیرد. دستش را می گذارد روی قلبش، نفس عمیقی می کشد و با یک انرژی دوباره شروع می کند به بلند بلند خندیدن، قلبش حق دارد بگیرد با این خنده ها. به نرگس می گویم که بدون عینک دوستش ندارم، لنز چشم هایش را روشن تر کرده گویا، ولی موقع خندیدن مانع برق چشم هایش نمی شود.

باید به کسی بگویم، برایم یک بغل گل نرگس بگیرد. چند بار توی سرویس از کنار هر گل فروشی که رد می شدیم روی کله ملیکا می پریدم و می گفتم صدایش کند تا برایمان یک بغل نرگس بیاورد. چند وقتی است نه حوصله ی گل فروش ها را دارم نه حوصله ی ملیکا را. فقط گل های نرگس را نگاه می کنم.

امروز می خواستم برای کوثر گل نرگس بخرم، خیابان باز هم شلوغ بود، بدون وقت برای ایستادن. گاهی با خودم فکر می کنم که چرا نرگس ها را جایی وسط چهار راه درست جلوی جلوی چشم هر کس که رد می شوند می گذارند و مگر گرفتن یک بغل گل چه قدر طول می کشد که ترافیک همیشه سنگین خیابان نمی تواند منتظرش بماند؟

قاب پشت موبایل زینب هنوز همانی است که یک روز صبح توی حیاط مدرسه نشانم داد. زینب هم همان زینبی است که آخرین روز مدرسه کنار همدیگر عکس انداختیم، نیکی هنوز همان بغل دستی اول دبیرستان زینب است که توی سر و کله ی همدیگر می زدند و کلاس را به هم می ریختند و جامدادی را توی صورت همدیگر می کوباندند. من همانی ام که میز عقبی از خنده روده بر می شدم.

عارفه هنوزهمان قدر عارفه هست که بداند، تا وقتی من هستم کسی نمی رود. من به تبحر خودم پنج شنبه ها بعد از ظهر وقتی دست خاله معین را می گرفتم و علاوه برهمه ی کارهایش نمی گذاشتم برود ایمان آوردم. به نظر شما ذوق آور نیست وقتی می فهمی کسی یادش می ماند تو چه خصوصیتی داشتی؟ گاهی اوقات به این چیزهای ساده خیلی افتخار می کنم...

ضحی هنوز همان قدر ضحی است که من برایش جیغ های 13 سالگی ام را بزنم و کوثر همان قدر کوثر که سه سال پیش همین روزها من را نائل به مقام خواهری اش کرد...

و این یکی از پیچ های جاده ی زندگی است که از روز بعد از 16 سال و 8 ماهگی ام می گذرد، وقتی از ماشین پیاده می شوم سرم را که بالا می گیرم ماه را می بینم. کمتر از نیمه است... با خودم می گویم: ماه کامل نه... شاعران بزرگ به همین ماه نیمه چه می گویند؟

از خانه که بیرون می روم کوثر خواهش می کند بیایید آدم های خوبی باشیم، آنوقت لااقل بهشت که برویم، دوباره دور هم جمع می شویم... من عکس روی گوشی ام را به نرگس و عارفه هم نشان دادم. آن دختر گل به دست از پشت سر، همان همبازی بهشتی ام بود... چند وقتی بود توی دنیا گمش کرده بودم...

راستی ما همدیگر را میان این جاده های پیچ و واپیچ زندگی پیدا کردیم؟ مگر نه؟

 

پ.ن: و من هنوز نمی دانم چرا غروب هر پنج شنبه گریه ام می گیرد. برایم بنویس شاعران بزرگ به ماه کامل چه می گویند؟

پ.ن: امروز ده سال بعد از اولین باری است که قیچی را دیدم، وقتی 17 سالش می شود....

پ.ن: دو ی اسفند نود و هشت من معلم شده ام؟ علی حالا فقط سه سالش است.... آن موقع ده ساله می شود به گمانم.....

 


+ تاریخ پنج شنبه 91/10/28ساعت 9:41 عصر نویسنده polly | نظر

امروز شال گردنی که از مشهد آورده بودم خانه تنها ماند، شال گردن همیشگی ام را گردنم انداختم و رفتم.

ماه ربیع زمستانی هم صفای خاص خودش را دارد، با شال گردن های زرد و قرمز که گرم گرمت می کنند :)

پ.ن: پارسال حول و حوش همین روزها نوشتم "چهارشنبه های بعد از ماه صفر خاص بودند همیشه! هستند هنوز هم ولی مثل اینکه من دیگر جزو خواص نیستم!" ... بازنشر مطلب دی ماه پارسال و ادامه ی چیزی که می خواهم بگویم با خودتان....

پ.ن 2: کسایی که نمی تونن بنویسن حتما زندگی خیلی سختی دارن... مثل حالای من...

پ.ن 3: بیاین یه قولی بهم بدین... هیچ وقت هیچ وقت راجع به چیزایی که درکشون نمی کنیم و توشون قرار نداریم مثل رابطه ی آدما باهم قضاوت نکنیم ... هیچ وقت ....


+ تاریخ یکشنبه 91/10/24ساعت 10:20 عصر نویسنده polly | نظر

ترک کردن بعضی عادت ها "جان" می خواهد که ما نــــداریم....

مثلا عادت "یکهویی از پشت پریدن روی ضحی" ترک نمی شود، حتی اگر فردی که رو به رویت با مقنعه ی سرمه ای ایستاده، ضحی نباشد باز هم برای یک لحظه طلایی خیال می کنی که باید همین الان خیز برداری و دست هایت را از دو طرف دور گردنش بیندازی.

یا مثلا عادت منتظر ماندن برای نگین که بیاید با ذوق همیشگی اش برایت خاطره تعریف کند  هیچ گاه ترک نخواهد شد، حتی اگر آن صدایی که از بیرون اتاق شنیدی صدای نگین نباشد، باز هم برای یک لحظه خیلی طلایی احساس می کنی که باید منتظر باشی بیاید و با ذوق برایت خاطره تعریف کند.

یا عادت شنیدن صدای خنده های خودت، بعد از خاطره های نفس گیر غزال که خودش را به خنده نمی انداخت....

ما با هم بزرگ شده ایم، زندگی ام لحظه لحظه سرشار از همین لحظه های طلایی بوده، مگر می شود دلم تنگ نشود؟ :(

ترک کردن بعضی عادت ها "جان" می خواهد... که به گمانم من یکی هیچ وقت نداشته باشم...


+ تاریخ یکشنبه 91/10/17ساعت 1:0 عصر نویسنده polly | نظر

آخ خدایا...

چه قدر خوب است وقتی عاشق می شویم بعضی کارها را دیگر "حق" نداریم بکنیم...

آخ خدایا.....

پ.ن: من هنوز پرواز نکردم، یک چیزهایی پاهایم رو می گیرد و مدام پایین می کشد و بال های خسته ام....


+ تاریخ چهارشنبه 91/10/13ساعت 7:13 عصر نویسنده polly | نظر

همین نیروی عجیبی که من را از خواب پرانده می تواند یک تنه تمام فلسفه رو زیر سوال ببرد؟

یا شاید اصلا بیدار نبوده ام. که بخواهم بیدار شوم. گاهی می شود که فکر می کنم شاید همه اش خواب است و ....

حالا که خیالتان راحت شد که همه ی درسم را خوانده ام. می شود بریم بخوابیم؟


+ تاریخ چهارشنبه 91/10/13ساعت 2:44 صبح نویسنده polly | نظر