سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتابم را باز می کنم.

اولین صفحه اش نوشته ام. "یادگاری از کودک درون، نهِ نهِ هشتاد و نه."

کودک درون یک گوشه ی اتاق دارد نگاه می کند.  می آید جلو ماژیک های رنگی رنگی اش را دستش می گیرد و یک خروار یادگاری برایم روی کاغذ می ریزد.

"من"  دارد  پشت میز تاریخ ادبیات می خواند.

می گوید جوان تر که بود ساعت های با مداد رنگی برایم یادگاری می گذاشت، حالا بعد از این چند سال ناقابل فهمیده ماژیک ها زودتر کار را تمام می کنند.

کاغذ های نقاشی ام حالشان خوب نیست. حتی احساس می کنم پیشانی این متن هم از تب، آرام آرام داغ می شود.

"من" پشت میز "بشکست اگر دل من..." می خواند، آرام آرام داغی پیشانی این متن تا توی چشم هایش نفود می کند....



پ.ن:.نقاشی ها تمام شده و کتاب تاریخ ادبیات باز با نگرانی به هذیان گفتن هایم نگاه می کند.کودک درون پشت میز خوابش برده. "من" از تب می سوزد...


+تاریخ جمعه 91/11/13ساعت 9:46 عصر نویسنده polly | نظر