اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک...
* این فعل متکلم مع الغیر است.
پ.ن: "آقا" عکس این شهید را خیلی دوست دارند :)
پ.ن برای نظرهای خصوصی ای که می آید: زمان جنگ رزمنده ها با تلاش خستگی ناپذیری میان سنگر ها بودند و مرخصی شان جایی میان شهر. حالا این روزها شهر سنگر ماست و مشهد الشهدا جایی برای نفــــــــس کشیدن. میان همین سنگر ها وظیفه مان را فراموش نکنیم؛ جنگ میراثی برای نسل سوم انقلاب است که تاریخش به دست های ما زنده نگه داشته می شود
سید شهیدان اهل قلم می گفت: آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
من هنوز باورم نشده، چه برسد به بستن ساک. از وقتی از مشهد آمده ام از خودم پرسیدم که چرا و به چه دلیل نامشخص این چمدان عظیم گوشه ی اتاق مانده، مرا که دیگر سفری در پیش نیست! کاشان و اصفهان و مشهد و جنوبم را رفتم و سال دیگر می روم میان آدمهایی که سرشان تا گردن داخل کتابهایشان است.
اعتراضی نداشتم، ساک هم به عنوان یکی از وسایل ثابت اتاق آنجا ماند و مسئول نگهداری خروار ها کتاب و برگه ی تمام نشدنی ام شد، حالا که لحظه به لحظه مهلت برای بستن ساک کمتر می شود لااقل خدا را شکر می کنم که آن گوشه ی اتاق را پر کرده و لازم نیست فکر آوردنش از انباری خاک گرفته باشم.
من که هنوز باورم نشده، چه برسد به اینکه ساکم را بردارم و دانه دانه وسایلم را تویش بگذارم. مهم ترین و امن ترین قسمتش را هم نگه دارم برای بردن بزرگترین گنجینه هایم که ساکم را تبدیل به قیمتی ترین چمدان دنیا می کنند. کسی چه می داند که رایحه ی سبز بهترین تسبیح روی زمین چه قیمتی دارد یا اینکه مهر من با اینکه کمی سیاه شده هنوز تربت کربلاست ...
اینبار به قصد برگشتن میروم، نه آرزوی مینی را می کنم که زیر پایم برود نه بمب عمل نکرده ای که کنار محل اقامتمان منفجر بشود و ما را هیچ وقت به این شهر دلگیر برنگرداند، هر راوی ای هم که گفت چند روز دیگر به شهرتان برمیگردید به جای بیشتر شدن هق هق گریه ها می گویم که: "بله باید برگردم، مگر نه این است که سنگر های جنگ را نباید خالی گذاشت؟ تهران این روزها خیلی جنگ است... "
همان طور که سید شهیدان اهل قلم که رحمت به تربت پاکش باد می گفت:
شهادت زیباست، اما مثل مرد پای بیرق انقلاب ایستادن از آن هم زیباتر. خون دادن برای خمینی زیباست، اما خون دل خوردن برای خامنه ای از آن هم زیباترست...
پ.ن: وحالا بلبلان دیگری در وصفش سرود شهادت می سرایند....
کاش می شد گفت؛ معلم که می شویم یا هر چیز دیگر، جماعتی که رو به رو و زیر دستمان می نشینند امانت های خداوند اند.
حکم، حکم مالکیت نیست، حکم مراقبت است....
همین.
برای مردی که به اندازه ی تمام روزهای عمرم ندیدمش....
ما بی تو پیمــــــــــان نشکستیم... خدا می داند...
پ.ن: فکر کرده اید اگر به خاطر این جماعت پریزدنت و پارلمان انقلاب کرده بودیم هم اکنون دقیقا کجای زباله دانی تاریخ قرار داشتیم آیا؟
مگر بشکند چشمان ساقی امشب خمارم را.... خمارم را... خمارم را...
.
.
.
.
.
پ.ن: ساقی؟.... اینجا نیستی...؟:(
از در خانه که بیرون می آیم هوای خنک می خورد به صورتم و یک حس خوبِ بی دلیل تا عمق چشم هایم پیش می رود.
آسمان خیلی صاف است، سرم را چسبانده ام به شیشه ی پنجره و عبارت پولک های ریز آسمونی را هجی می کنم،
خدای مهربان هم یکجایی همین نزدیکی ها به تشکر های کوچک و انسان وارانه ی مان لبخند می زند، شاید....
پ.ن: روز افتتاحیه کاوش توی ورزشگاه یکدفعه و بی دلیل یاد جشن 22 بهمن اولین سال راهنمایی می افتم و تویی که نمی شناختمت، آن دور و بر هیچ کس معنای نگاه هایم را نمی فهمد....
گاهی فکر می کنم مردم چطور می توانستند سه ماه تمام بازار و دانشگاه را به اعتصاب تعطیل کنند که مردی از آن سوی دنیا، یک دهکده ی کوچک نزدیک پاریس، فرمانش را داده بود.
مانده ام چه قدر از نسل های قبلی عقب تر هستیم، آیا واقعا اگر "آقا" یک روز ، فقط یک روز ، دستور به تعطیلی بازار بدهد مطیع امر رهبر می شویم؟
یا جمله ی امام که می گفتند "ملت ایران از بهترین ملت های تاریخ است" و عمری برایش فخر می فروختیم و ناز می کردیم شامل حال ما هم می شود؟
راستی چه کسی جوابگوی روی زمین ماندن حرف رهبر است؟
پ.ن: ما رو به میدان آزادی منتظر آخرین روز دهه ی فجر هستیم انشاءالله.
باز هم هوای گریز به سرم زده...
کجایی عااااارفه.....
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: دارم میروم جنوب... کسی باورش میشود؟