سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی قلمم فلج میشود....

خیلی فلج می شود. آن وقت است که فکر می کنم دارم مخاطبم را زجر می دهم به خاطر این نانوشته ها ....

آن وقت می روم دم دکان آنهایی که نویسنده ترند، خیلی نویسنده ترند و چیزی می آورم شبیه این را... بخوانید... عیدی من به خواننده های همیشگی و مهربان....

****

.:اصحاب 26:.

.:حسین قدیانی:.

 

ایام، ایام فاطمیه است. صبحی رفتم بهشتی که به نام خانم زده اند؛ «بهشت زهرا». «زهراییه» هوایش بهاری بود… و سلام گنجشککان شنیدنی! جواب سلام شان را دادم. جواب سلام شهدا را نیز. باران اما عاشق شده بود؛ می بارید… نمی بارید… امان از تردید! می آمد… نمی آمد… راستی! من که نتوانستم تعداد گنجشک های نشسته روی این درخت را بشمرم. بد نیست شما هم امتحان کنید! ما چه راحت می گوییم 300 هزار شهید… کسی این قطره های خون را شمرده؟! داغ این باغ را کسی شمرده؟! اینجا قطعه ای از بهشت است… لطفا به بی نهایت، عدد نبندید!

عید را به دید و بازدید می شناسند، و چون افتاده در فاطمیه، همان به که شما هم با من در این میهمانی همسفر شوید… از کجا اما شروع کنیم؟! به احترام ایام، می رویم «قطعه 26 ردیف 62 شماره 46». این شما و این هم شهید «مهدی اعلمی». رجعت: 8 شهریور 79 لیکن ایام فاطمیه! شهادت: باز هم عجبا! 25 دی 65 کربلای 5 ایام فاطمیه! تا این پیکر به دامان مادر برگردد 14 سال طول کشید… آفرین! نگو؛ 14 سال، بگو؛ بی نهایت…

دوست ندارید تصویر این شهید 16 ساله، همه اش 16 ساله را برای تان بگذارم؟!… خدا روزی رسان است… و در سفره بهاری فاطمه (س) خوب می داند اول کدام شهید قطعه 26 را در سفره دل من و تو بگذارد… به به از این جمال معصومانه… هم به فاطمه رفته و هم به فاطمیه… آقا مهدی! می شود بگویی؛ آسمان چه جور جایی است؟!

همان قطعه و همان ردیف، می رویم شهید شماره 47 تا از «محمدرضا موحددانش» (برادر سردار شهید علیرضا موحددانش) همان 2 بیتی را عیدی بگیریم که کنار تصویرش نوشته اند. در این رهاورد، دوربین کم آورد؛ نوشته واضح نیست. برای تان می نویسم؛ «ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها، همان قبیله که بودند غرق پاکی ها؛ به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند، زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها».

سخن از آینه و دوربین شد. «قطعه 26 ردیف 61 شماره 40» شهیدی دارد به نام «مهدی باقرنژاد». این شهید 17 ساله، جالب است بدانید که روز تولد و روز شهادتش یکی است؛ 10 اردیبهشت. دهم اردیبهشت 44 اردو زد در این دنیا و دهم اردیبهشت 61 برای ابد اردو زد در بهشت… روزی از مادر شهید باقرنژاد پرسیدم؛ «چرا بالای عکس پسرت، آینه گذاشته ای؟!» گفت: «آینه گذاشته ام، تا هر که از جلوی مزار مهدی رد می شود، یک آن چهره خودش را به جای شهید من ببیند… ببیند و متنبه شود که شهدا هم روزی در همین زمین زندگی می کردند! ببیند و حسرت بخورد از آسمانی نبودن خودش! ببیند و امیدوار شود بلکه عکسش به جای تابوت مرگ، روی دیوار شهادت نصب شود! ببیند و فکر کند بعد از شهدا چه کار کرده؟!… یک بار عکس خود را در آینه ببیند و دفعات بعد که آمد اینجا، تغییر چهره خودش را با ثبات سیمای شهدا مقایسه کند! و ببیند که زمان بر شهدا نمی گذرد، اما بر من و ما، چرا!… این آینه را گذاشته ام تا امروزه روز به مهدی بگویم؛ اینجا که مادرت پیر شد، لااقل آنجا عصای دستم باش!» گفت: ندیدم آینه ای چون لباس خاکی ها…

روز شهادت بی بی بی نشان است. تا یادمان نرفته، برویم دیار شهدای گمنام… بهشت زهرا جایی قشنگ تر از اینجا هم دارد؟!… نام، نام، نام… هر چه می کشیم از دست همین «نام» است… ببین! در قهقهه مستانه شان هم گمنام اند… نه تاریخ تولدی، نه تاریخ شهادتی، نه اسمی، نه نامی… اگر امسال، تمثال «حماسه» نباشد، با همه گمنامی شان، می آیند و یقه مان را می گیرند… این عکس نیست؛ مکث است! رنگ نیست؛ درنگ است! مادری داشتند این جماعت… مادری! «لاله» که جای مادر را نمی گیرد… «لاله» که بلد نیست «لالایی» بخواند… آرام، آرام آرام… شهیدش را بخواباند!

این صحنه از جبهه را ندیده اند، آنان که پشت سر جنگ، صفحه می گذارند… تازه! این تصویر این دنیایی شان است. بهشت برین، خانم فاطمه زهرا (س) هم اضافه می شود به این جمع… اینها همه «محسن» های فاطمه اند؛ پیدا کردم نام شان را!

برگردیم قطعه 26 اما مگر می شود از این قطعه بهشتی نوشت و یادی از «دستواره ها» نکرد؟!… چه خوب! هنوز وارد قطعه نشده ای، می بینی شان! فرزندان حاج سیدنقی، باب 26 اند و جملگی در سال 65 تا بی نهایت بال گشودند. سیدحسین دستواره: 29 خرداد 65 دشت مهران، عملیات کربلای یک. سیدمحمدرضا دستواره: 13 تیر 65 دشت مهران، عملیات کربلای یک. سیدمحمد دستواره: 20 دی 65 عملیات کربلای 5 دریاچه ماهی شلمچه. سال 65 حاج سیدنقی دستواره در عرض 8 ماه، جمله پسران خود را تقدیم اسلام و امام کرد. با چنین ورودیه ای، به مقام قطعه، غبطه می خورم. همین که می خواهی وارد 26 شوی، رخ نشان می دهند…

این هم سنگ مزارشان… منشور قانون اساسی ما…

رازی هست در نگاه محمدرضا دستواره. هم در نگاهش، هم در چشمش. حرف دارد با آدمی… و تا حرفش را نزند، رهایت نمی کند. صبحی همین که آمدم از تصویر شهید محمدرضا دستواره عکس بگیرم، دیدم انعکاس پرچم ایران روی شیشه محفظه آلومینیومی افتاده. گوشه شیشه هم، نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای، عدل، عکس حاج احمد متوسلیان را چسبانده بود! بی اختیار یاد سیلی های حاج احمد افتادم توی گوش محمدرضا دستواره؛ «من تو را می زنم که اینها حساب کار دست شان بیاید!» «بزن!… تو که خودت می دانی! عشق می کنم حاج احمد مرا زده باشد… اصلا پز می دهم!» «یک بار زیر پرچم دوکوهه، توی مراسم صبحگاه، سینه خیز بردمت! یادت هست؟» «آره حاج احمد». «آمده ام حلالیت بگیرم». «فقط به یک شرط حلالت می کنم». «چه شرطی؟» «بگذاری توی بغلت، یک دل سیر، گریه کنم!… حاجی! به دلم افتاده این دیدار آخر است… حتی دلم برای سینه خیز بردن هایت هم تنگ می شود!… عشق من تویی، فرمانده من تویی، جنگ من تویی، جبهه من تویی…». راستی! در محاسبات سیاست زده ما، جای این مناسبات عاشقانه کجاست؟! اصلا یک سئوال؛ حاج احمد کجاست؟!

در قطعه 26 با تصویر این شهید زیاد صفا کرده ام… «سیدحسین مسعودیان». حیفم آمد در این عیددیدنی، جایش خالی باشد… نگاهش کنید!

«شهادت، عزت و افتخار ابدی است»، حتی اگر شهید علی کلانتری پور، باری به خواب مادرش آمده و از حاجیه خانم خواسته باشد؛ «اینجا هر شهیدی گمنام تره، به خانم حضرت زهرا (س) نزدیک تره… مادرم! کاش لااقل اون عکس بالای مزار رو برداری… داره اذیتم می کنه اینجا… مادرم! ما اینجا دست مون بازه ها، چرا از ما چیزی نمی خوای؟!…».

عجیب عیددیدنی با صفایی است… قطعه 26 از شهید 13 ساله داره…

تا شهید 63 ساله…

این شهید هم همیشه برایم جذاب بوده… با این آمادگی، ببینی چند تا بعثی رو به درک فرستاده تا شهید بشه! یک روز مادرش به من گفت: «محمدعلی عکسی نداره، مگر اینکه یه جای عکس، پیکانش معلوم باشه!! روزی 2 بار ماشیش رو می شست!! شاید باورت نشه، اما هر وقت به خوابم میاد، با پیکانش میاد!! خیلی ماشینش رو دوست داشت. با این همه وقتی داشت می رفت منطقه، ماشینش رو فروخت، پولش رو داد به من و گفت؛ شاید لازمت بشه مادر…». شهید «محمدعلی همتی فر» با 20 سال سن از جمله شهدای 10 اردیبهشت 61 ی قطعه 26 است. روحش شاد. یعنی شادتر از این؟!

حال که تبسم مان هم فاطمی شد، بگذارید کامل ترش کنم. از جمله سرداران شهید جنگ که حالا نام شان بماند، وصیت کرده بود؛ «اگر شهید شدم مرا در زادگاهم شهر دماوند، کنار فلان امام زاده خاک کنید». قصه برمی گردد به اوایل جنگ و ایشان به خیل شهدا می پیوندد. با این همه، چون خانواده شهید چندی بود که در تهران سکونت داشتند، عزم شان بر این شد که شهید را در همین بهشت زهرای خودمان دفن کنند. دوستان شهید اما مخالفت کردند؛ «پس وصیت اش چه می شود؟!» خلاصه، بگو مگو بالا می گیرد. یکی پدر شهید می گوید و یکی دوستان شهید! «اگه من باباشم حتما توی تهران خاک می شه!» «اما طبق وصیت شهید، باید دماوند دفن بشه… ایناهاش! نوشته؛ مرا دماوند دفن کنین…». «اصلا حالا که همچین شد، شهید غلط کرده با شما!!!… من باباشم توی همین تهرانم خاکش می کنم».

از عداد شهدای بهاری قطعه 26 که همیشه دیدن شان می روم، شهیدان «محمدباقر و مرتضی توکلی» اند. اولی 10 اردیبهشت 61 در جاده خرمشهر و دومی 21 فروردین 62 در فکه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. یک بار مادرش اشک ریزان به من گفت: «یواش یواش داشتیم برای اولین سالگرد شهادت محمدباقر آماده می شدیم که خبر شهادت مرتضی را هم آوردند… کمرم شکست… یادم آمد که محمدباقر همیشه می گفت: مادر! از من و مرتضی برایت پسر درنمی آید، شهید درمی آید!»

خوشم می آید از آن دست مادران شهدا که نوروز، به فکر هفت سین جگرگوشه شهیدشان هم هستند. عکس زیر امتزاج سلیقه و سادگی است. سمفونی بهار و عاشقی است. مادر شهید «محسن سرلک» از خوش ذوق ترین مادران شهدا درباره چیدمان مزار سفرکردگان است و هر وقت بهشت زهرا می آید، چادر به کمر می بندد و بنا می کند آب و جارو کردن مزار پسرش. فقط هم به محسن بسنده نمی کند و تا آنجا که کمرش یاری کند، قبور دیگر شهدا را نیز تمیز می کند. این هم سبک زندگی قشنگ مادران دلاور شهداست دیگر! محسن سرلک در تاریخ 12 اردیبهشت 61 در 20 سالگی جرعه نوش باده شهادت شد. آن روزها محور اهواز-خرمشهر کربلای ایران بود. نشانی شهیدی که با شما دوستان خوب به دیدنش رفتیم این است: «قطعه 26 ردیف 69 شماره 41».

خانواده محترم شهیدان «شاه علی» اما مزار شهدای شان را با یادگاری هایی از فرزندان شان تزئین کرده اند. لباس و تسبیح و ساعت و چند تایی فشنگ و قمقمه و… بله دیگر! «یا ابالفضل العباس». در قطعه 26 چند تایی محفظه این طوری هست که بزرگ تر از مابقی محفظه ها و مختص به 2 یا 3 شهید است. از قبل همچین مزارهایی را دوست می داشتم. چرا که تک بود و راحت به چشم می آمد. با یک گشت کوچک در قطعه 26 می توان مزار شهیدان شاه علی را پیدا کرد. گفت: «آنکه گمگشته، ماییم، نه شهدا…».

در قطعه 26 بالای سر مزار بعضی شهیدان، مجالس ماهیانه و هفتگی برگزار می شود. از دعای ندبه صبح جمعه بگیر تا دعای کمیل و زیارت عاشورای غروب 5 شنبه. بعضی از این مراسم ها بیش از 15 سال سابقه دارند. مثل مجالسی که هر از گاه در جوار مزار «شهیدان شاهمرادی» برگزار می شود. به ندرت پیش می آید غروب 5 شنبه ای بهشت زهرا باشید و کنار مزار شاهمرادی ها مراسم دعایی نباشد. اینجا مزار 2 برادر شهید است. شهید سیدعلی شاهمرادی که مرد بدر بود و شهید سیدمصطفی شاهمرادی که شهید کربلای 5 سه راه شهادت. در جوار مزار شهیدان شاهمردای آنقدر صفا هست که زیارت قطعه 26 جز با ملاقات این قبور منور کامل نمی شود. معمولا کنار مزار این برادران شهید، بازار خاطره گویی دفاع مقدسی هم داغ است و دوستان و خویشان سیدعلی و سیدمصطفی با یاد عزیزان شان واقعا دل آدمی را جلا می دهند… «سه راه شهادت، توی آن خاک و خل، ناگهان خواب بر چشمانم غلبه کرد. من 2 روز بود نخوابیده بودم و سیدمصطفی 3 روز. تکونم داد و گفت: تو توی این جهنم آتش چه جوری خوابت برده؟! گفتم: دیگه نمی تونم سر پا بایستم. گفت: «اگه بدونی الان داری با بیدار موندنت یه بخشی از گره های امام رو باز می کنی، دیگه خوابت نمی بره. اوووووه! بعدا اونقدر وقت می کنی که بخوابی!» حرفش مثل پتک آوار شد توی سرم. با هر جون کندنی بود، بیدار شدم و… جل الخالق! متوجه شدم سیدمصطفی با بدنی غرق در خون، مدام به خودش می پیچد! گفتم: سید! تو کی تیر خوردی؟! گفت: وقتی تو خواب بودی!… این را گفت، بعد یک «یا زهرا» گفت و به شهادت رسید. یعنی با بدن آغشته به خون، و فقط چند ثانیه قبل از شهادتش، مونده بودم چه جوری تونست زورش رو جمع کنه و منو بیدار کنه؟!… اینقدر به ولی فقیه عرق داشتن اینا».

این یکی از بهترین… از نظر من که بهترین و قشنگ ترین سنگ مزار قطعه 26 است. ایام فتنه، سنگ نوشته مزار شهید «قاسم ساغریچی» را در متنی نوشته بودم…

قطعه 26 اما هرگز خالی از نوستالوژی نیست. آنچه در زیر مشاهده می کنید اعلامیه شب هفت شهادت همین قاسم ساغریچی است که روز یکشنبه 19 اردیبهشت 61 برگزار شده و… بعد از حدود 31 سال، هنوز در جایی از قطعه 26 خوش می درخشد.

این هم یک نوستالوژی دیگر. در زمانی که نه کامپیوتر بود و نه اینترنت و نه فتوشاپ و نه خیلی چیزهای دیگر، اعلامیه اولین سالگرد شهادت شهید محمدجواد نجاری اینقدر زیبا از آب درآمده. این برگه هم نزدیک 31 سال در قطعه 26 سابقه دارد. بگو؛ بی نهایت!

پدری پیر؛ هر دست یک شهید… این «حماسه شهدایی» هم «ائتلاف 3 گانه» است، هم «جبهه پایداری».

نوبت عیددیدنی به شهید حاج علیرضا قدمی رسید. اول برای این شهید یک فاتحه بخوانید… قبلا برای تان گفته بودم که سال اول ابتدایی مدرسه شهید عاشقلو رفتم که مدرسه شاهد نبود. از سال دوم ابتدایی رفتم مدرسه شهید علیرضا قدمی که مدرسه شاهد بود. واقع در بلوار یافت آباد منطقه 18 شلوغ پلوغ. القصه! اول بار که اسم مدرسه جدیدم را شنیدم، توی دلم گفتم؛ چقدر این نام برایم آشناست! کجا دیده ام؟! کی برخوردی داشته ام؟! اینقدر این موضوع روی مخم بود که با مادرم در میان گذاشتم. جالب اینکه مادرم هم می گفت: «این نام برای منم آشناست!» و بعد از دقایقی فکر و گمانه زنی، «آهان»ی گفت و گفت: «شهید علیرضا قدمی فقط 2 قبر از بابااکبرت جلوتره!»… و معما چو حل گشت، آسان شد!! به مادرم گفتم: راست می گیا!… و 5 شنبه بعدش رفتم بهشت زهرا و خواندم؛ «معلم شهیدی که عمر پربارش طی سال های ستم شاهی در مبارزه و زندان گذشت و بعد از انقلاب، مرید جان بر کف امام خمینی بود. محل شهادت: اسلام آباد غرب، مرصاد». واقعا خیلی احساس خوش بختی می کردم وقتی می دیدم شهیدی که مدرسه ام به نام ایشان است، همسایه پدرم درآمده… «مدرسه شهید علیرضا قدمی»… یادش گرامی باد. ایضا خود حاج علیرضا. ایضاتر، «گروه سرود مدرسه شهید علیرضا قدمی تقدیم می کند»… کار من فکر می کنی در این گروه سرود چه بود؟! هیچی! فقط گاهی آ… آ… آ… می کردم! یکی تک خوان بود، الباقی همین «آ» را می کشیدند!! بعدها فهمیدم «آ» کشیدن، خیلی آسان تر از «آه» کشیدن است. مگر نه شهید علیرضا قدمی؟!

این هم شهید عبدالمجید رحیمی، هم محلی پدرم که با بابااکبرینا اعزام شد و فقط 5 روز دیرتر از پدر به شهادت رسید. می بینید دیگر! اسلحه از قدش بزرگ تر بود و کلاه از سرش گشادتر! من درباره این شهید در همین وبلاگ مطالب متعددی نوشته ام و دیگر هیچ نمی گویم…

الا گذاشتن متن کامل وصیت نامه این شهید که عکسش را صبحی به عشق شما گرفتم… به خدا مانیفست «حماسه سیاسی/ اقتصادی» است این دست نوشته… و فراموش نکنید این متن را کسی نوشته که هنگام شهادت، آیا به سن تکلیف رسیده بود، آیا نرسیده بود! الکی هی می گویند؛ شهید 16 ساله! کمتر از این حرف ها بود، حتی! این یک الف بچه با ما همسایه بود. مادرم می گوید؛ عبدالمجید در شناسنامه اش دست برد، در روز تولدش دست برد، در همه زندگی اش دست برد تا پایش به جبهه باز شود. می خواهم بگویم؛ با کمتر از 15 سال سن، دست برد در بی نهایت! باری در دارخوئین به پدرم گفته بود؛ «همه خیال می کنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم!!»

شهید «قاسم مرتضی قلی»… اگر فکر می کنی اسمش خنده دار است، پس این را هم بدان که وقتی در همین جا توی قبر گذاشتندش، لبش به خنده باز شد! عکسش هست… این جفیری مظلوم. در قطعه 26 هر وقت نگاهش می کنم، یاد این مصرع می افتم؛ «جمال چهره تو حجت موجه ماست». باید هم شهید می شدی و می خندیدی توی قبر…

به به… نوبتی هم که باشد نوبت شیربچه تخس و غیرتی و نترس و دلاور مسجد جوادالائمه، شهید بامعرفت و مشتی «مسعود رضوان» است. گاهی با خود و بی خود گیر می داد به پدرم که؛ «گلبرگ سرخ لاله ها را بخوان»… و پدرم می خواند؛ «در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد»… مسعود آقای رضوان البته ناگفته نماند از جرزن های درجه یک فوتبال بود، منتهی در جرزنی و خوره بازی، حریف پدرم نمی شد!! و متاسفانه باید اذعان کنم نامبرده نیز یک پرسپولیسی دو آتشه بود!! مهم ترین خصوصیت مسعود رضوان، با مرام بودن اوست که خود به خدایی در چهره اش هم هویداست. در کتاب «گردان عاشقان» صفحات 24 و 25 مختص شهادت مسعود رضوان است… «سلاح مسعود نباید بر زمین بماند. بی سیم را از پشتش باز کردم. عباس هم سراغ مسعود را می گرفت، ولی دیگر دیر شده بود. مسعود فقط جسمش در این دنیا بود و بس!» وقتی خبر شهادت مسعود رضوان به پدرم رسید، گفت: «این بار او جرزنی کرد»، اما وقتی نیم ساعت بعد خبر شهادت پدرم به گوش اصغر آبخضر رسید، یادش آمد که این 2 همیشه با هم جر می زدند و همیشه با هم بازی را می بردند! مثل اون فوتبال گل کوچیک دوکوهه… مثل اون همه فوتبال توی زمین خاکی میلان… مثل بازی های زمین شماره 2 آزادی… مثل… مثل چی بگم آخه؟!… درود خدا بر تو باد عمو مسعود رضوان. سالاری به مولا… مردی تو…

اگر من رئیس جمهور بودم، نشان درجه یک فرهنگ را می دادم به مادر شهید «مرتضی رحیمی». چقدر این شیرزن با سلیقه باشد، خوب است؟!… نشد ما یک روز برویم بهشت زهرا، یک ذره خاک داشته باشد سنگ مزار شهیدش… نشد! یک بار به من گفت: «اینجا خانه جسم پسرم است… باید تمیز باشد… اینجا ملائکه می روند، می آیند… باید تمیز باشد… من فقط مادر مرتضی نیستم، شهردار مزارش هم هستم…».

این یکی بدون شرح! می ترسم چیزی بنویسم خراب کند این زیبایی را…

آخرین عیددیدنی را به یک جانباز شهید اختصاص می دهیم. آنکه اردیبهشتی است، جلد اینجاست؛ دیر یا زود برمی گردد… این از سفره هفت سینش…

این هم از سینه ای که دیگر خس خس نمی کند، قلبی که دیگر تیر نمی کشد… قبری که ناز دارد… اعصابی که دیگر موجی نمی شود… نفسی که دیگر ممد درد نیست… اینجا بهار را قبضه کرده… اینجا اطلسی هنوز هم هست… اینجا قطعه ای از بهشت است… و امروز، روز خوبی بود… با شما خوش گذشت این عیددیدنی… ممنون که آمدید… گفت: آخرین کلام را گفتم و رفتم……………..

+++

پ.ن: اردیبهشت می آید، لیلا همیشه می گفت اردیبهشت ماه خوبی است و من ذوق زده می شدم از اینکه واپسین روزهایش سالروز تولدم است.... حالا کسی بگوید آیا روز ورود به این عالم خاکی هم فخر فروختن دارد؟ آن هم میان این همه شهید اردیبهشتی؟


+ تاریخ دوشنبه 92/1/5ساعت 5:28 عصر نویسنده polly | نظر

به خودم می گویم که لوس شده ای... تقصیر رایحه همان چفیه است که یادم آمد... حواسم را پرت کرد، جملات عصا قورت داده ام را بهم ریخت و گفت: اینها که می نویسی عشق ندارد، عاشقانه بنویس... چه کار کنم که آمد و همه ی معادلات کلماتم را بهم زد، چه کار کنم که نشاندم همان جا گوشه ی اتاق کنار شوفاژ و گفت این کارهایی که می کنی عاشقانه نیست.... عاقلانه است.... خود همان رایحه بود که مثل آن روز توی مسجد مغزم را فلج کرد. من که تقصیری نداشتم، من داشتم می نوشتم، حتی داشتم از نوشته هایم ابراز بیزاری می کردم.... او بود که آمد صفحه ی دفترم را کند. تا کرد گذاشت گوشه میز و گفت عاشقانه بنویس.... حالا که سردرگم اینجا نشسته ام و خطاب به خودم آوای چه قدر لوسی سر میدهم... میان افکارم چرخ میزند و ندامت کنان می گوید عاقلانه زندگی می کنی.....

پ.ن: آخ که بهشت چه قدر جای خوبی است....


+ تاریخ شنبه 92/1/3ساعت 1:0 عصر نویسنده polly | نظر
من راضی ام... :)  


+ تاریخ جمعه 92/1/2ساعت 8:36 عصر نویسنده polly | نظر

سلام بهار...

سلام بهار من ...

سلام بهارِ ساکت و سکوت من...

آمدنت مبارک امیدِ تکرار فصل ها....


+ تاریخ چهارشنبه 91/12/30ساعت 8:4 صبح نویسنده polly | نظر

باید بزرگ تر بشوم. زین پس.

میشداغ که بودیم، یک خبر باعث شد که توی راهِ رفتن به نمازخانه میان خاک های بیایان بالا و پایین بپرم و رو به ماه که آن شب یک قرص کامل بود داد بزنم و از خدا تشکر کنم! چند تا از دخترهایی که خیلی آرام و متین در حال برگشتن بودند بدجوری نگاه کردند، سرعتم را بیشتر کردم تا از محدوده ی دیدشان خارج شدم.

میشداغ خیلی بیابان بود، آسمانش هم خیلی ستاره داشت، هر وقت می خواستی می توانستی رو کنی به آسمان و تا میتوانی داد بزنی! تهران اما خیلی تنگ و تو در تو است. صدایت که کمی بالا برود به محدوده ی حکومتی کس دیگری وارد می شود.

حالا مانده ام میان همین شهر و بزرگ می شوم، شاید سخت تر... شاید بهتر...

***

سال 91 تمام شد و سالی که در پیش است گیج و سردرگم و مبهم است. اما وعده ی خدای مهربانمان مثل همیشه حق.

"و بشارت ده به صبر کنندگان..."

***

به قول یک خاطره ی جنوبی که خواندم و مال خودم نبود.

" کاش اینجا، میشداغ بود...."

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: مانده ام چرا این روزها تا می آیم بنویسم زلف قلم گره می خورد به جنوب و ....

پ.ن: من خوبم، خیلی خوب. شما دعایم کنید، خیلی دعا....:)


+ تاریخ سه شنبه 91/12/29ساعت 6:16 صبح نویسنده polly | نظر

 

خواب می دیدم جنوبم، خرمشهر باران باریده همه ی خاک ها گل شده. هنوز پادگان دژ خرمشهریم. منتها دژ خرمشهر را بازسازی نکرده اند و مثل زمان جوانی اش است. هنوز رزمنده ها به یک سمت بیابان حرکت می کنند، انگار جایی آن طرف تر از محدوده ی دید ما حاج ابراهیم همت هنوز مشغول سازماندهی نیرو هایش است. با یکی از رزمنده ها حرف میزنم حتی. می بینم علاوه بر بچه های مدرسه با چادر های مشکی پسرهایی همسن و سال ما با لباس های خاکی از پادگان بیرون می آیند .

همه هستند. قیچی هم هست، زهرا و عبدو هم هستند. حتی محدثه هم آمده. با خودم می گویم دیدی زود نگذشت؟ تازه فردا سوار قطار می شویم، تا فردا هم یک عالمه وقت هست. دور و برم را نگاه میکنم ببینم بچه های روشنگر کجا هستند، فکر میکنم حتما بچه های دو دوره بعد از ما را امسال آورده اند، دنبال یک آدم آشنا میان دختر ها می گردم... با خودم فکر می کنم مربی هایی که آورده اند چه کسانی هستند؟ بی شک معلم پرورشی قدیمی شان که دفعه پیش توی کوپه شان نشستیم امسال نیامده... اصلا انگار یکسال تمام است که میان پادگان دژ خرمشهر زندگی می کنم. می گویم سوار قطار که شدیم باید بروم کوپه ها را بگردم. شاید معلم پرورشی روشنگر که وقت رفتن شماره اش را گرفتم و یادم رفت یادداشت کنم میان همان کوپه هاست. شاید دوباره در همان اولین دیدار یک کتاب دست نوشته های شهید علم الهدی را به دخترکی که یکدفعه در کوپه شان را باز کرده هدیه کند. اصلا شاید دست نوشته های کتاب دیگر تکرار ی نباشد. شاید شهید سید حسین علم الهدی مثل حاج همت که همچنان مشغول مبارزه است هنوز جایی میان سنگرش می نویسد"من در سنگرهستم..." و من توی همان کوپه ی روشنگری ها با صدای بلند برای فلفل می خوانم: " من در سنگر هستم...."

یادم می افتد خیلی وقت است تهران زنگ نزده ام، این طرف و آن طرف دنبال خانم عرفانی می گردم تا گوشی را بگیرم. منصوره از یکجایی پیدایش می شود و می گوید سلام رسانده و گفته: " بگو حالش درست مثل آب و هوای خرمشهر است" از پنجره ی اتوبوس که تمام طول سفر آرزو می کردم که بزرگ شود و از مینی بوسی به اتوبوسی برسد( و گویا حالا شده) آسمان خرمشهر را نگاه میکنم و می گویم" اینجا که خیلی ابری است..." منصوره حرفی نمی زند و می رود. من همچنان دنبال خانم عرفانی و گوشی اش می گردم. پیدایش که می کنم گوشی خودش را دستم می دهد. فکر می کنم یعنی گوشی مدرسه کجاست؟

رفته ام نشسته ام یکجای خلوت ته اتوبوس و از پنجره آب و هوای ابری و بارانی خرمشهر را که لحظه به لحظه از ما دورتر می شود را نگاه میکنم. می گویم:" حال آسمان اینجا  زیاد خوب نیست. هوایش بارانیِ بارانی است... این قدر که همه ی خاک ها را گل کرده. دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانیم کفش هایمان را در بیاوریم..."

خانم عرفانی را نگاه میکنم که دارد قرآن می خواند. اتوبوس کمابیش خالی است. یاد شارژ گوشی مدرسه می افتم و می گویم:" میشه شما زنگ بزنید؟" بعد احساس میکنم به اندازه ی سال ها از تهران دور بوده ام...

خرمشهر هنوز دارد باران می بارد. همه ی خاک ها گل شده و اگر کفش هایمان را در بیاوریم، شاید برای همیشه داخلش فرو برویم. شاید یک روز برگشتم میان خرمشهر و دیدم مسجد جامع شده مثل عکس کتاب تاریخ... شاید دیدم که خرمشهر هنوز همان شهر خون و قیام است، بدون اینکه آسمانش مدام ببارد، انگار دل خرمشهر هم خیلی گرفته... کسی باید برود توی گوشش بخواند که  از حاج همت ها و حسن باقری ها و علم الهدی ها فقط ردپا نمانده خودشان همینجا مشغول مبارزه و منتظر نیروهایشان اند....

فکرم این است که موقع برگشت حتما کوپه ی روشنگری ها را پیدا کنیم و ساعت ها داخلش غرق شویم... حتما از خانم حاج حسینی بخواهم که من را یکروز ببرد پیش آن پیرمردی که توی 45 روز مقاومت خرمشهر بوده و من خاطراتش را بنویسم و کتاب کنم، اصلا خدا را چه دیدی شاید "آقا" هم کتابم را خواندند. شاید مثل "نورالدین پسر ایران" اول کتابی که نویسنده اش منم نوشتند...

خواب می دیدم جنوبم، خرمشهر باران می بارد و همه ی خاک ها را گل کرده. قرار است کفش هایمان را در بیاوریم و برای همیشه داخلش فرو برویم....

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: این عکس های کلیشه ای جنوب میان صفحات وب، حالم را بد می کند...این پست عکس ندارد...

پ.ن: می دونین چیه؟ یه حس خوبی دارم از این حضور، با این سکوت...


+ تاریخ پنج شنبه 91/12/24ساعت 5:58 عصر نویسنده polly | نظر

می خواهم از جایم بلند شوم و بروم توی دفترم بنویسم که دندانم درد می کند. بنویسم که همین الان خواندم که شهید علم الهدی را همه ی بومی ها هویزه و سوسنگرد دوست داشتند. می خواهم بنویسم اینکه نشسته ام اینجا و از درد دندان و دندان پزشک می نویسم همه بهانه است. می خواهم بنویسم که شهید علم الهدی متفاوت بود ولی همه ی بومی های هویزه و سوسنگرد دوستش داشتند... می خواهم بلند شوم بروم میان خطوط دفترم داد بزنم. می خواهم بروم میان خطوط دفترم به مخاطب همیشگی خودکار آبی ام بگویم که دیشب خیلی دیر بود نشد تشکر کنم بابت آن "همه چیز" ی که همیشه می گویم.

دستم را گذاشته ام طرف راست صورتم و به دندان پزشک های فکر می کنم و به صندلی کنار سبا که امروز خالی است و خیره شده ام به شال گردن و مانتو راهنمایی ام که از چوب لباسی پشت در آویزان اند. بعد به دفترم می گویم که من هیچ وقت دندان پزشک نمی شوم، می گویم که شنبه دوباره میروم و کنار سبا می شینم، شاید سال دیگر هم جایم همان جا کنارش باشد و سال بعدش دیگر هیچ نیمکتی از مدرسه مال من نیست... بعد به شال گردنم نگاه می کنم که از دوبرابر مانتوی راهنمایی ام قد کشیده است....

دستم را دوباره می گذارم طرف راست صورتم و چشم هایم را می بندم، یک نفر انگار برایم با لهجه ی غلیظ حمد می خواند.....

Click here to enlarge

پ.ن: تاب می خوام :(


+ تاریخ چهارشنبه 91/12/23ساعت 11:45 صبح نویسنده polly | نظر
گفته ام، بعد از این هم می گویم؛
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت... سر خم می سلامت شکند اگر سبویی...
+ تاریخ جمعه 91/12/18ساعت 6:2 عصر نویسنده polly | نظر

میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست...
بگذار که پشت در میخانه بمیرم...

پ.ن: مشهد حالا خیلی سرد است حتما، این قدر سرد که میروم پشت گرمای شال گردنم برای همیشه پنهان می شوم. هر چه می گردم هم میان این صفحات ایمیج بینگ عکس صحن جمهوری اسلامی برفی را پیدا نمی کنم، سه شنبه سرکلاس تاریخمان انقلاب شد و جمهوری اسلامی سرکار آمد، امشب خدا را شکر می کردم که حرم مشهد یک صحن جمهوری اسلامی دارد که همیشه درش به روی من که پشت شال گردنم پنهان شده ام باز است، امشب خدا را شکر کردم که وقتی به دنیا آمدم جمهوری اسلامی سرکار بود و سایه ی شبیه ترین فرد به امام خمینی بالای سرم... امشب خدا را شکر کردم که ذهنم این قدر پخش و پلاست که با یک برف تا شمال شرقی ترین نقطه ی سرزمینمان کشیده میشود....

پ.ن شاید بی ربط: معلم میشم.... هنوزم همون قدر به صدای ضبط شده ی اردیبهشت امسالم افتخار میکنم، حتی وقتی که گوش میدمش و فکر میکنم آیا من "ر" هایم را یک مقدار لوس نمیگم؟


+ تاریخ پنج شنبه 91/12/17ساعت 11:32 عصر نویسنده polly | نظر

صبح توی سرویس یکدفعه دلم می گیرد، دلم می خواهد سرم را بگذارم روی کیفم و های های گریه کنم. فکر می کنم به ملیکا که دست راستم نشسته و سارا که دست چپم است دقیقا دلیل اشک ریختن اول صبح  را چه بگویم. در هر حال سارا که هیچ وقت حرف نمی زند، ملیکا هم از آن روز که بهش گفتم رویش زیاد شده باهام قهر است ولی باز هم جلوی خودم را می گیرم.

تا همین الان دلم گرفته، یک چیزی میان دلم سنگینی می کند مثل همان سنگینی قبل از آخرین روزهای سال 88 .... یاد روزهای اول مهر توی راهروهای طبقه ی بالا می افتم سرم گیج می رود و همزمان فکر می کنم چطور از زیر دست معینمان در بروم تا مدام تکرار نکند که "خانوما زنگ خورده..."  و من را قاطی بقیه داخل کلاس هل ندهد؛ آخر هوای کلاس حالم را بد می کند.

زنگ آخر وقتی کتاب آرایه ام را گرفته ام جلوی صورتم و از بالایش یواشکی کلاس یازده نفره مان را نگاه می کنم سبا مطمئن میشود که دیوانه ام. یاد روز های آخر سال 88 می افتم و همان نیروی عجیبی که باعث شد در ورودی راهنمایی را به هزاران قطعه شفاف تبدیل کنم و حالا همان نیرو میان دلم مدام سنگینی می کند... مدام سنگینی می کند...

همین............

 


+ تاریخ چهارشنبه 91/12/16ساعت 9:12 عصر نویسنده polly | نظر