سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صبح توی سرویس یکدفعه دلم می گیرد، دلم می خواهد سرم را بگذارم روی کیفم و های های گریه کنم. فکر می کنم به ملیکا که دست راستم نشسته و سارا که دست چپم است دقیقا دلیل اشک ریختن اول صبح  را چه بگویم. در هر حال سارا که هیچ وقت حرف نمی زند، ملیکا هم از آن روز که بهش گفتم رویش زیاد شده باهام قهر است ولی باز هم جلوی خودم را می گیرم.

تا همین الان دلم گرفته، یک چیزی میان دلم سنگینی می کند مثل همان سنگینی قبل از آخرین روزهای سال 88 .... یاد روزهای اول مهر توی راهروهای طبقه ی بالا می افتم سرم گیج می رود و همزمان فکر می کنم چطور از زیر دست معینمان در بروم تا مدام تکرار نکند که "خانوما زنگ خورده..."  و من را قاطی بقیه داخل کلاس هل ندهد؛ آخر هوای کلاس حالم را بد می کند.

زنگ آخر وقتی کتاب آرایه ام را گرفته ام جلوی صورتم و از بالایش یواشکی کلاس یازده نفره مان را نگاه می کنم سبا مطمئن میشود که دیوانه ام. یاد روز های آخر سال 88 می افتم و همان نیروی عجیبی که باعث شد در ورودی راهنمایی را به هزاران قطعه شفاف تبدیل کنم و حالا همان نیرو میان دلم مدام سنگینی می کند... مدام سنگینی می کند...

همین............

 


+تاریخ چهارشنبه 91/12/16ساعت 9:12 عصر نویسنده polly | نظر