سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک بهار بدون تو گذشت،

دیروز زنگ زده بود و می گفت آن روز که پیام دادم، از خواندن مطلب نگران شده بودم که چه کسی تب کرده...

یادت هست نوشته بودم "تو" تب کرده ای؟

خندیدم... می دانستم کسی همین طور بیخود و بی جهت حال من را نمی پرسد...

حالا از یک فصل بدون "تو" بودن می گذرد و هیچ کس نگرانت نیست...

.

همان طور که هیچ کس نفهمید هستی....

.

.

.

.

.

.

خوبه که هنوز کنار منی...

حتی اگه "من" نباشی......

.

.

.

.

.

.

.
خوبه که هنوز هستی...

حتی اگر همیشگی نبودی....

.

.

.

.

.

خوبه که هنوز هستی...

حتی اگر فقط برای "من" باشی....

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

پ.ن: دل گرفتگی ام فقط از "خودم" است... نه کس دیگر... نه چیز دیگر....


+ تاریخ چهارشنبه 92/4/5ساعت 8:42 صبح نویسنده polly

نصفه شب...

خیلی خسته ام...

یکمرتبه به سرم زده...

آدم هایی که دوستشان داریم باید خیلی متواضع باشند...

من اگر جایشان بودم،

همان ابتدا از ذوق می مردم و این قدر به خودم می بالیدم که منفجر می شدم...

آدم هایی که دوستشان داریم باید خیلی بزرگ و متواضع باشند....

 

 

 

آخ خدا جونی... شکرت... شکرت...

 

پ.ن: بهتره برم بخوابم!


+ تاریخ سه شنبه 92/4/4ساعت 10:41 عصر نویسنده polly | نظر

بیا تا جوانم بده رخ نشانم...

که این زندگانی وفایی ندارد....

.

.

.

.

.

پ.ن: در نقض مطلب؛ رضایت مهم تر است از رؤیت...

پ.ن: کلیک لطفا


+ تاریخ سه شنبه 92/4/4ساعت 2:57 عصر نویسنده polly | نظر

اگر لوس شدن،

یک فرآیند تدریجی باشد...

 

 

خب مسلما لوس نبودن هم یک فرآیند تدریجی است....

 

 

 

لطفا تامل کنید....

 

 

 

 

هنوزم یه عالمه غرم میاد....

 

 

 

 


+ تاریخ یکشنبه 92/4/2ساعت 3:10 عصر نویسنده polly | نظر

ذوق زده ام از اینکه داستانی که دارم می خوانم بعد از مدت ها همه ی نیاز کتابخوانی ام را تامین کرده است. مدام چشمم را از روی کتاب برمیدارم و از پنجره ی مینی بوس به اینکه کجا هستیم نگاه می کنم و آرزو می کنم مینی بوس قبل از اینکه داستانم تمام شود به مقصد نرسد. آرزویم برآورده می شود. بعد از اینکه به انتهای داستان می رسم، مینی بوس می ایستد و با بی خیالی به سمت کوچه ی مان راه می افتم و در راه مثل نویسنده ی داستان دوست داشتنی ام لیست چیزهایی که ازشان می ترسم را ردیف می کنم. فکر می کنم که من از سوسک و آن چیزهایی که تعریف می کرد نمی ترسم. متاسفانه  یا شاید هم خوشبختانه هنوز بزرگ ترین ترس زندگی ام همان چیزی است که یک روز توی سرویس برای ملیکا تعریف کردم و او بهم خندید. بعد از آن، آن ترس چند دفعه محقق شد، نه آن طوری که فکر میکردم و برای ملیکا تعریف کردم. به مدل خودش محقق شد و من مدت ها با همان ترس، توی همین اتاق برای خودم فکر می کردم که تا کی باید صبر کنم؟

می خندم، به خودم به تابلوی کوچه مان که هر بار که می خواهم فراموشش کنم مقابل چشمانم ظاهر می شود، ولی باز هم می خندم. به اینکه امروز ناخودآگاه معلم زبان فارسی  اول دبیرستان مان را وسط راهروی مدرسه دیدم و بودنش را باور نمی کردم می خندم به اینکه انتظار داشتم اسمم را بداند با وجود اینکه حتی زمانی هم که میز آخر کلاسش می نشستم اسمم را نمی دانست. می خندم، به اینکه چند هفته پیش به نرگس گفتم که اگر یک روز میان خیابان ببینمش، نمی شناسمش هم می خندم.

به اینکه امروز که شنبه روزی بود و چادرم را سرم انداختم و دوان دوان به طرف نمازخانه رفتم می خندم، بعد از خواندن نماز ظهرم هم بلند شدم و از نمازخانه بیرون آمدم و توی راه پله برای بار یک میلیاردم از خودم پرسیدم که واقعا چطور سر از کلاس دوم ریاضی در آوردم؟ دیدن معلم زبان فارسی اولین سال دبیرستانم انگار نمکی روی زخم های کهنه پاشیده بود....

نزدیک در خانه آب ریخته و بوی خاک آب خورده از آسفالت های داغ کوچه بلند شده، همسایه ی طبقه ی دوم دارد بالکنش را می شورد و من از این بو یکمرتبه ذوق می کنم. کما و بیش دوان دوان به طرف خانه می روم و دستم را روی زنگ می کوبم و رو به چشمی آیفون نیشخند می زنم.

بعد از رسیدن به راه پله ی خانه جنونی که اسمش را "جنون خیابان" گذاشته ام ناپدید می شود. دیگر با خودم حرف نمی زنم و خیال های عجیب و غریب نمی کنم...

می خندم، با وجود اینکه "تو" دیشب باز هم تب کرده بودی و من ترسیدم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، می خندم با وجود اینکه عصبانی شدم و سرت داد زدم، بهت گفتم که برای هیچ کس، هیچ وقت لفظ "همیشه" را به کار نبر. تو حرفی نزدی با چشمان سرخ و تبدارت فقط نگاهم کردی. من یاد همان شبی افتادم که مُردی، که ترسم محقق شد که تا مدت ها میان همین اتاق نشستم و فکر کردم تا کی باید صبر کنم....

می خندم، "تو" هم که کنارم راه افتاده ای و جست و خیز می کنی می خندی، دیگر یادت نمی اندازم آن لفظ "همیشه" که "هیچ وقت" محقق نشد دیشب چه قدر حالمان را بد کرد، این قدر که من فکر کردم یکبار دیگر می میری و من دیگر هیچ وقت نمی توانم خودم را متقاعد کنم که زیر نوشته هایم را به اسم "تو" امضا کنم.

می خندم، تو هم می خندی شبیه ِ من....

دراز کشیده ام روی تخت و یک باد خنک و خوشبو گل های سرخابی پرده را تکان تکان می دهد، وسایلم را از توی کیفم بیرون می کشم و به کارهای انجام نداده ام فکر می کنم...

به "تو" می گویم، همان روزهایی که ترس هایم را برای ملیکا تعریف می کردم، در جواب سوال کسی که پرسید "تا کی؟" جواب دادم "تا هیچ وقت" نگفتم" تا همیشه"... برایت می گویم که من لیلا را "تا هیچ وقت" دوست دارم... بعد توضیح می دهم که هیچ وقت، هیچ وقت تمام نمی شود، ولی به بی نهایت بودن "همیشه" (خصوصا بعد از آن شب بهاری) خیلی مشکوکم...

تو می خندی،

شبیه ِ من...

.

من می خندم،

شبیه ِ تو...

.

هر دومان،

شبیهِ لـــیـــلا.....


+ تاریخ شنبه 92/4/1ساعت 9:17 عصر نویسنده polly

داری می ری بهار مهربون من؟

 

فصل سختی بودی بهارم....

ولی دلم برایت بازهم تنگ میشود....

 

پ.ن: سلام بر حضرت تابستان.... من بزرگ شده ی لطافت بهارم... لطفا با مهربانی تا کن....


+ تاریخ جمعه 92/3/31ساعت 10:54 عصر نویسنده polly

سرم درد می کند. تنها در صورتی احساس نمی کنم که هر لحظه ممکن است مغزم به دیوار ها بپاشد که سیخ پشت لپ تاپ بنشینم و با یک زاویه ی خاص که تغییر هم نکند نگهش دارم.

به منصوره اس ام اس میزنم. اصلا نمی رسد.

قیچی هم جواب نمی دهد.

میان پاتوق های اینترنتی ام، آنجاهایی که دوست داشتم را دیگر دوست ندارم. فقط می روم سری می زنم که ببینم هنوز هم بدون من خوش اند؟ اصلا از کجا می فهمند نبود یک خواننده ی خاموش را که نصفه شب ها که به بهانه های تکلیف های عربی و خواندنِ تاریخ از خواب بلند می شد و تنها دلیل کنده شدن از رختخوابش نوشته های آنها بود؟

اصلا از کجا می فهمند که کسی بود که نوشته هایشان را سر شب نمی خواند، تا نصفه شب به بهانه ی خواندنشان از خواب بیدار شود و چند صفحه ی باقی مانده ی کتاب جغرافی را هم تورق کند.

اصلا کسی از کجا می فهمد؟

سردردم دارد حالم را بهم می زند.

صفحه ی مسنجرم باز است. اما هیچ کس نیست. حتی چراغ روشن "عینکی خوش قلب" هم پیدایش نیست. خودم را اینویزبل کرده ام که هم از چشم این و آن پنهان شوم، هم از چشم آنلاین لیست خودم، هم از چشم خودم....

شبی که قرار بود فردا صبحش راهی اصفهان شویم، شارژ موبایل ته کشیده بود. خاموشش کردم که تا صبح دوام بیاورد. صبح که بلند شدم، بعد از جمع کردن وسایلم و آب دادن به گلدان نازنینم، روی همان میز جا گذاشتمش. وسط های تهران بودیم که مامان داشت می گفت که باورش نمی شود که یک روز من هم بتوانم موبایل را جا بگذارم.

در این سه روزی که خاموش بودم الحمدلله کسی نگرانم نشد! وقتی آمدم خانه فقط نیکی زنگ زده بود و کمی بعدش هم قیچی زنگ زد و پرسید چرا سر و کله ام پیدا نیست. فکر کنم چهل من هم خیلی ها غصه بخورند که چرا این قــــــدر دیر متوجه مرگ نابهنگامم شده اند....

مهم نیست. سرم که درد می کند، دیگر نمی توانم کتاب بخوانم. نه اینکه نتوانم احساس می کنم در حق کتابم اجحاف کرده ام. تمام مسیر اصفهان تا تهران را خواندم، مانده ام چرا سرم و چشمانم قدرت و توان بچگی هایم را ندارند. علاوه بر آن کتاب خواندن های توی تاریکی، این کتاب خواندن های توی ماشین هم در بالا رفتن شماره ی چشمم بی تاثیر نبوده اند. تنها چیزی که بی گناه بود و من همیشه گناه ضعیفی چشمانم را گردنش می انداختم گریه های تابستان های اخیر بود.....

مهم نیست که چشم هایم ضعیف است. مهم این است که رختخواب و پتوی باب اسفنجی ام خیلی خنک و آشنا هستند. مهم این است که بعد از سه روز توی اتاقی می خوابم که به دلخواه خودم همه ی اجزایش را جا به جا کرده ام. مهم نیست که همین الان اگر یک خمیازه دیگر بکشم و زاویه ی سرم کمی جا به جا شود مغزم روی دیوار های خانه می پاشد... مهم نیست...

مهم این است که دلم می خواهد موبایلم را برای همیشه خاموش کنم و چند وقت به آن پاتوق های اینترنتی ام که دوستشان داشتم و حالا دیگر ندارم سر نزنم. مهم این است که برای اولین بار در عمرم به سرم زده کمی "اردیبهشتی" نباشم.

مهم نیست که امروز آخرین روز بهار است، مهم نیست که نوشته های خرداد ماه 92 ام از تعداد روزهای ماه هم بالا تر رفته. مهم نیست که شاید برای آخرین بار با سردرد و خسته از اصفهان آمده ام و وسایلم را توی اتاق پرت کرده ام. مهم این است که شاید برای یکبار هم که شده سر قولم به خودم مبنی بر "دفعه ی دیگر عمرا اصفهان نمی روم" ایستاده ام...

مهم نیست که نشسته ام اینجا و انگشتانم را بیخود و بی جهت روی کیبورد حرکت می دهم...

مهم این است که من باید از چهره ی خوشحال  و خندان 16 سالگی ام خداحافظی کنم... مهم این است که...

 

 

 

 

 


حالم هنوز خوب است ...


+ تاریخ جمعه 92/3/31ساعت 4:16 عصر نویسنده polly

رگ های دستانم برجسته شده. دلیلش را نمی دانم. لاغر تر شده ام یا جریان خون میانشان شدت پیدا کرده.... فقط نشسته ام و در حالی که به یک چیز دور فکر می کنم و اصلا حواسم نیست، فشارشان می دهم.

جایم خالی است...

در ناکجاآبادی که آفتاب خیلی شادمانه می تابید...

با اینکه پاییز بود....

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید


+ تاریخ چهارشنبه 92/3/29ساعت 5:9 صبح نویسنده polly

کاش یک جفت دختر دوقلو داشتم،

یکیشان را هم اسم "لیلا" می گذاشتم...

یکی دیگر را هم اسم تو...

بعد می نشستم همین طوری نگاه می کردم که دنبال هم می دوند و حرف میزنند و می خندند و دعوا  قهر می کنند و برای بازی که قرار است دو دقیقه ی دیگر انجام بدهند تصمیم می گیرند....

و در حالی پشت خروارها مطلبی که باید بنویسم و کتابی که باید بخوانم و کارهایی که باید انجام بدهم گم شده بودم، بدون ناراحتی از اینکه روز به روز پیر تر می شوم، لبخند می زدم که دوقلوهایم کنار هم اند....

پ.ن: فعلا که دختر دوقلو ندارم! دارم دور خانه دنبال کنترل تلویزیون میگردم که بیشتر از این سروصدا نکند و هی وسایل اتاقم را آن طور که دوست دارم جا به جا میکنم....

پ.پ.ن: نتیجه ی همه ی جا به جا کردن های وسایل اتاق این شد که حالا برای رسیدن به میزم باید از روی تخت رد شوم و از یک فاصله 50 سانتی خودم را روی صندلی پرتاب کنم و مواظب باشم مانیتور روی زمین نیفتاد. در هر حال از چیدمانش خیلی راضی ام...


+ تاریخ دوشنبه 92/3/27ساعت 9:8 عصر نویسنده polly | نظر

قیچی می گوید اگر جای مامان من بود قطعا کمر به قتلم می بست.

تقصیر من نبود! یادم رفته بود که لباس های خودم را گذاشته ام روی مبل آن طرف خونه ی کوثر این ها تا با مال بقیه قاطی نشود و موقع رفتن یک چادری را از روی جالباسی برداشته ام ...

و خب چادر خودم روی صندلی ماند.....

وقتی آمدم خانه هم سعی کردم با نفسم مبارزه کنم و چادری که فکر می کردم متعلق به مامان است و سخاوتمندانه تا کنم و روی تخت بگذارم...

و خب... نفهمیدم....

ولی گویا نرگس موقع رفتن فهمیده بود که چادری که روی صندلی است مال خودش نیست و بعد از رسیدن به خانه اعلام کرد که مطمئنی چادر خودت رو برداشتی؟

و خب... هر چه انکار کردم فایده نداشت...

.

.

.

اصلا هم تقصیر من نبود....

تقصیر نرگس بود که قبل از من نرفت....

خود قیچی قبل از اینکه برایش تعریف کنم چه اتفاقی افتاده، داشت غر غر می کرد که تو از این مامانایی میشی که همش سر بچه هات داد میزنی...

ولی کسی که آخرش شروع کرد به داد و بیداد کردن خودش بود....

.

.

.

امروز 17 سال و یک ماهه می شوم...

نمیشه بازم تولد بگیرم؟

تولد 205 ماهگی ام را مثلا....

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

پ.ن: بعید می دانم دختر کوچولویم مثل من باشد... ولی در هر حال اگر یک روزی با نصف وسایلی که همراهش بود، برگشت... به 17 سالگی خودم، افتخار می کنم...

پ.ن: بیخود بی جهت به متی گیر داده ام که 500 صفحه کتاب خواندنش را به رخم نکشاند! بیچاره اصلا همچین کاری نکرد... شروع می کنم به تعریف کردن روزهایی که صفحه ها و صفحه ها را زیر لغزش چشمانم به مسلخ تقدیر می فرستادم... و نمی دونم چرا الان فقط نشستم اینجا و وقت تلف میکنم.... :(


+ تاریخ دوشنبه 92/3/27ساعت 3:48 عصر نویسنده polly | نظر