گاهی اوقات،
وقتی خیلی ناراحتم،
دلم می خواد اولین کسی که رو به رومه، فقط صدا بزنم....
بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم، مدام آوای نامش را تکرار کنم...
تکرار کنم...
بی دلیل....
پ.ن: خدا جونم....؟
خدا جونم؟
خدا جونم.............
رهبر انقلاب در 2 خرداد 76 دربرابر جریان راست ایستاد و از آراء خاتمی دفاع کرد.
در 3 تیر 84 دربرابر هاشمی ایستاد و از آراء احمدی نژاد دفاع کرد.
در 22 خرداد 88 در برابر کل دنیا ایستاد و از آراء مردم حمایت کرد
و امروز همانطور. این شگفتی خمینی است؛
همان نظامی که به دیکتاتوری متهمش میکنند....
سید شهیدان اهل قلم می گفتند:
شهادت زیباست اما مثل مرد پای بیرق انقلاب ایستادن از آن هم زیباتر، خون دادن برای خمینی زیباست اما خون دل خوردن برای خامنه ای از آن هم زیباتر.
حضرت آقا -مدظله العالی-:
همواره باید شنبهی پساز انتخابات، روز مهربانی و بردباری باشد. چه طرفداران نامزد منتخب و چه هواداران دیگر نامزدهای محترم، از هرگونه رفتار و گفتار تحریکآمیز و بدگمانانه پرهیز کنند.
پ.ن: همه منتظرن تا ببینن کجا تو از جاده عشق دل می بری... ولی ایستادن فقط کار ماست، ما که قصمون قصه ی خواب نیست.....
پ.ن: آقای روحانی، هوا سرد نبود، تاریک هم نبود، شب هم نبود، ما در نهایت نعمت و امنیت زندگی می کردیم، اگر شما هم رییس جمهور شوید، نه شب می شود و نه تاریک... بازهم زیر پرچم جمهوری اسلامی با امنیت و آرامش زندگی خواهیم کرد... تا جمهوری اسلامی هست چه باک از طوفان ها...
پ.ن:اگر می گویند 8 سال برای ما خفقان بود... حالا 4 سال برای شما... می خواهم بگویم نیست دوست عزیز من... خفقان نیست... نعمت است زندگی در کشوری که رای اش را ملت انتخاب می کند. قانونش را شرع مقدس اسلام می گذارد. رهبری به خوبی سید علی دارد، نعمت است... ما به این نعمت شکرگزاریم... شب نیست... تاریک هم نیست... سرد هم نیست... روشن روشن است زندگی کردن در سایه ی نهضت امام خمینی... سایه ی روشن شنیده ای؟
پ.ن: خدایا شکرت....
نیازی به خواندن تاریخ نیست!
من خودم، با همین چشم های خودم عکس پاره شده ی امام را دیدم!
آن روزی که عاشورا زمان سوت و کف کشیدن شد من خودم پای تلویزیون نشسته بودم.
صبحی که ادعای تقلب کردند، من خودم پشت همین سیستم بودم، برادرم توی خیابان های همین شهر بود.
حتی توی آن نماز جمعه که همه گریه می کردند، خودم پشت سر "آقا" نماز خواندم.
نیازی به خواندن دوباره ی تاریخ نیست! کسانی که توی مدرسه و خیابان و کوچه دعوا می کردند خودمان بودیم....
آن کسی که روز شهادتش توی خیابان ها سوت زدند، مولای من بود....
کسی که عکسش را پاره کردند، امام من بود...
آن کسی که در نماز جمعه گفت " من جان ناقابلی دارم" آقا"ی من بود...
.
.
.
آهای اهالی شهر...
آن انتخابات در نهایت صحت و سلامت برگزار شد...
هیچ کس دلیلی مبنی بر تقلبش نیاورد! در 4 سال بزرگتر شدنم همه ی مستندات را دیدم!
شما اگر تکرارش می کنید...
پای خودتان نیست...
تاثیری که این حرف ها گذاشت! به روی سرزمین همه مان بود!
چشمانی که اشکبار شد، مردم همین سرزمین بودند،
ضربه ای که وارد شد به خاک و دین و انقلاب همه مان بود...
خونی که پایمال شد روزی میان رگ های جگر گوشه های مردم همین سرزمین جریان داشت....
.
.
.
آهای اهالی شهر... مردی که آن خطبه ی تاریخی را خواند "نایب امام" همه ی ما بود...
.
.
.
تمام کنید این داستان پوسیده را...
تمامش کنید....
نیازی به خواندن تاریخ نیست...
من خودم آنجا بودم...
ما خودمان آنجا بودیم...
پ.ن: شکر خدا که در این عالم بر همه مخلوقات مولایی.... حتی من... حتی من....
خدایا،
همیشه گفته ایم " لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا"
اگر قرار به هدایت فردی بود نیازی به ضمیر متکلم مع الغیر نبود، همان "لا تزغ قلبی بعد اذ هدیتنی" کفایت می کرد...
خدایا قلب های ما را بعد از آنکه هدایتمان کردی نلغزان...
قلب من را...
قلب دوستم را...
قلب همسایه ام را...
قلب همه مان را....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
امشب یک دفعه دلم شور افتاد... نه به خاطر نتیجه ی انتخابات... به خاطر لغزیدن دل هایمان تحت تاثیر چهار حرف و خبر ....
اللهم...
لاتزغ قلوبنا... بعد اذ هدیتنا.. و هب لنا من لدنک رحمه...
انک انت الوهاب....
پ.ن: می ترسم.. می فهمی؟ می ترسم... از این حرفای های بی پایه و اساس می ترسم... از این کورکورانه عمل کردن ها می ترسم... می ترسم....از این که تیپ فلانی خوب است و بهمانی بد است می ترسم... از اینکه فلانی شبیه آن یکی است پس خوب نیست هم می ترسم... می ترسم... از همه ی این اشتباه ها می ترسم...خدا جانم... لطفا... امشب.... :( :( :( .....
شکر خدا که در این عالم بر همه مخلوقات مولایی.....
خوش حالم که انسانی خوندم...
و می تونم دقیق تر...
از انقلابم دفاع کنم...
درود بر انسانی خوانده ها.....
...
همه ی خوبی هایش به کنار...
خدایا همین یکدانه اش...
برای همیشه کفایت میکند...
:)
ممنونم...
:*
پ.ن: یادم نرفته کار به جایی رسید تا
فرزندتان برای شما درد دل کند ...
از جان و آبرو و سر و دست دم زند
در خطبه ای تمام زمین را خجل کند ... (کلیک لطفا)
پ.ن غیر مخاطب خاص: شباهت هایمان همه قبول... همه ی نگاه ها و تصمیم گیری هایمان که مثل هم است... همه ی کارهایی که می توانستیم به کمک هم بکنیم درست... ولی ما از دور پنجره متفاوت به دنیا نگاه می کنیم که همیشه خواستیم نادیده اش بگیریم... بعضی اوقات به خاطر این پنجره ها باید از خیلی چیز ها گذشت... می گفت... عشق آن نیست که بهم خیره شویم... عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم.... نمی دانم... ولی شاید بروم... برای همیشه کنار بگذارم کاری که هیچ وقت حق انجام دادنش را نداشتم... نمی دانم... هنوز نمی دانم....
چند وقت بود ننوشته بودم؟
از آن چشم های بلوری؟
حتما باید نباشند تا یادم بیفتد؟
:(
پ.ن: عادی نمی شود...
پ.ن: چه قدر هوا گرمه.....
بعدا نوشت: این روزگار غدار بی ثبات... نگذاشت برای یک روز هم که شده معلم "راهنمایی" بشوم.... از دست این نام جدید دوره اول متوسطه....:(
درست همان موقع که فکر کردم بودنِ مهر کربلایم برایم عادی شده، میان حسینیه میشداغ از جیبم افتاد و جا ماند. چمدانم را که بدون جانمازم دیدم یکمرتبه قلبم ریخت، مسیر اتاقمان تا حسینیه را دویدم و از اولین خادمی که دیدم پرسیدم:
- خانوم من اینجا یه جانماز جا گذاشتم... این شکلی بود... اینجاش این طوری بود...
خادم همین طوری نگاهم کرد. گفت:
- ما اینجا چیزی ندیدیم، اگر ببینیم می ذارم که بیاین ورداریم...
نگفتم که من دارم می روم، همین الان بچه ها چمدان هایشان را بیرون می آورند، سوار مینی بوس می شوند و می روند و جانماز من برای همیشه، توی حسینیه میشداغ جا می ماند، می خواستم برایش توضیح بدهم که بدون او نمی روم، می خواستم بگویم همین امروز صبح فکر کردم که بودنش برایم عادی شده و شاید برای همین بود که از جیبم افتاد....
چیزی نگفتم، خادم را نگاه کردم و نگفتم که آن چیزی که قرار است موقع مرتب کردن اینجا با خیال راحت پیدا کند و یک گوشه بگذارد رو چه قدر دوست دارم....
یکمرتبه یکی از خادم ها جیغی زد و گفت:
- وااااای بچه ها... یکی از زائر ها اینو جا گذاشته...
میان چهره اش ترکیبی از ناراحتی و تعجب بود، انگار نه انگار که جاماندن هزاران جانماز میان حسینیه ها امر روزمره ای است، چند ثانیه طول کشید تا ارتباط میان حرفش و گمشده ی خودم را درک کنم....
وقتی میان دستانش جانماز کربلایی خودم را دیدم، فهمیدم که بیخود فکر کرده ام... بودنش هیچ وقت برایم عادی نمی شود... این قدر که دلم می خواهد بروم و بغلش کنم و در آغوشم بفشارمش و بگویم دیگر هیچ وقت از جیبم بیرون نرود و همیشه اینجا کنارم بماند....
.
.
.
.
.
.
.
.
همیشه اینجا کنارم بماند.....
پ.ن: تنگی ها و گرفتگی هایش می آید تا زیر گلویم... ولی من هنوز هم به این مدل بهانه گیری های دلم افتخار میکنم....
بعضی نعمت ها عام اند، مثل باران...
.
.
.
.
بعضی نعمت ها خاص اند.... مثل عکس....
.
.
.
بعضی نعمت ها خیلی خاص تر اند... مثل پیروی از عکس... مثل لیاقتِ بودن زیر پرچم این عکس...
حالا که فکر می کنم اطاعت از ولایت یک وظیفه نیست، یک موهبت است... یک نعمت است... یک منت است....
خداوند بر سر ما منت گذاشت که زیر پرچم ولایتیم، که تا آخرین قطره ی خونمان را فدایش می کنیم... که به هر چه می گوید بی چون و چرا عمل می کنیم...
خدا بر سر ما منت گذاشت.....
ادعای اطاعت از فرمان رهبر را ندارم ... فقط سربازی هستیم زیر لوایشان....
.
.
.
.
عین گمراهی است... راهی که بدون راهنمایی دستان جانباز رهبرم پیموده شود...
عین گمراهی است....
پ.ن: اگر مجلس سن رای دادن را به 18 سال افزایش نداده بود، من رای می دادم! به دکتر جلیلی هم رای میدادم. از گفتنش هم هیچ ابایی نیست. رای می دادم چون گفتند:" نه سازش نه تسلیم درست است... ولی همگی ما یار رهبری هستیم" رای می دادم چون وقتی امروز توی مترو روی دیوار "صلوات برای همه ی جانباز ها" را خواندم بعد از صلواتی که زیر لب فرستادم برخلاف همیشه "نه سازش نه تسلیم، یار ولایت هستیم" را زیر لبم زمزمه می کردم.
اگر مجلس سن رای دادن را به 18 سال افزایش نداده بود من رای می دادم، به دکتر جلیلی هم رای می دادم. چون راجع بهش فکر کردم. تحقیق کردم. پای حرف همه ی کاندیدا نشستم. نه به خاطر لجبازی با فلانی و بهمانی و قصه ی پوسیده روبان های سبز....
رای می دادم چون خدا منت بر سرمان گذاشت و راه رسیدن به خودش را به دست های جانباز رهبرم نشانمان داد...
پ.ن: دکتر حداد مایه افتخار انقلاب اند... بی شک...
پ.ن: خدایا شکرت... شکرت ... شکرت...
پ.ن:کلیک