سرش را روی شانه هایش گذاشت.
_چی بگم....؟
_هیچی نمی خواد بگی....
می فهمید دیگر، از پس همه ی این سال ها خوب می فهمید....
***
باران می بارد.
دلم برات تنگ شده لیلا ...
خیلی تنگ...
از همه ی بزرگ شدن ها و دیدار های کوتاه چند ثانیه ای فریاد...
پ.ن: و چه قدر کتاب در این دنیا هست که نخوانده ام... و جه قدر زود به مرز 20 سالگی م نزدیک می شوم...
بعد.ن: دست خودم نیست که تو را فقط برای خودم می خواهم....
و من هنوز نمی دانم چرا
غروب هر پنجشنبه گریه ام می گیرد
برایم بنویس
شاعران بزرگ... به ماه کامل چه می گویند؟*
دهانم را باز می کنم تا بگویم "خداحافظ" اما رویت را را آن طرف می کنی و دهان من هم به حالت تلفظ خ مضموم باقی می ماند. با خودم می گویم لابد قرار نیست ما خداحافظی کنیم، همان چند سال پیش هم خداحافظی نکردیم و بعدش دوباره همدیگر را دیدیم (که دیگر لبخند نمی زدی) داری آن طرف با دو نفر دیگر می گویی و شدیدا می خندی... با خودم می گویم:"هاه... فکر می کردم مهربان شده، همان به اقتضای فضا اندکی ملایم تر شده... مهم نیست دیگر... مهم نیست..."
و خب مسلما من غروب هر پنج شنبه گریه ام می گیرد. نه حتی گریه ی بد، شاید گریه ی خوب دلنشین. می آیم خانه و بعد چند ماه دوباره فکر می کنم تو چرا این طوری می کنی؟ و خب جواب هایی موجود است ولی کافی نیست. زندگی هم خوب است. من هم این ترم یک عالم واحد های خوب دارم و کسی چه می داند خدا چه مقدار لحظه های قشنگ در هر سال برای آدم چیده است؟ :)
توی تاریکی شب کسی را می بینم و فکر می کنم تویی، می گویم خداحافظ، رد می شود و می رود می بینم تو نیستی، ز این مسخرگی خنده ام می گیرد ا. می گویم لابد چند سال دیگر همدیگر را می بینیم... با لبخند های بی دریغ مثل قبل مثل قبل....
*سیدعلی صالحی
از دوم دبیرستان، از آن موقع که مدرسه اجازه داد به جای مقنعه روسری سرمان کنیم، بعد نماز روسری ساتن مشکی ام را زیر چانه ام گره می زدم و می گفتم من معلمم... توی راهرو می دویدم، توی حیاط می دویدم، روی سکوی کلاس می پریدم و با عشق به میز و صندلی ها نگاه می کردم و می گفتم من را "خانوم رحیمی پور" صدا کنند، بعد از ذوق جیغ می زدم و می گفتم:" همیشه روسری اش را زیر چانه اش گره می زد و با راهروی دبیران نسبت داشت...."
رویای آن روزهای من و بهترین دوستم (که قیچی بود) همین معلم شدن بود. پشت تلفن می نشستیم و از روزهایی که باهم معلم می شویم حرف می زدیم. قیچی می خواست توی اتاق پرورشی بغل کتابخانه "خانوم سید موسوی" شود، من هم می خواستم توی اتاق دبیران بالا بنشینم و "خانوم لیاقت" باشم. من می گفتم دلم می خواهد سرکلاس انشا بروم و قیچی دلش می خواست توی اتاق پرورشی بنشیند و مثل خانوم سید موسوی و همه ی معلم پرورشی هایی که دل به دل بچه ها می گذارند و شریک همه ی تلخی و شیرینی نوجوانی شان می شوند زنگ های تفریح به درد و دل هایشان گوش بدهد و زنگ های کلاس مقوا قیچی کند. من هم می گفتم آن زمان هایی که کلاس ندارم می آیم و توی اتاق پرورشی می نشینم و باهم خوش می گذرانیم. می گفتم توی کارهای پرورشی کمکش می کنم و باهم از مدرسه راهی می شویم و به خانه می رویم و تا همیشه ی همیشه پیش هم می مانیم و چه قدر این تصویر آشنا و دوست داشتنی بود.
همان موقع ها باهم تصمیم می گرفتیم کدام مانتو ها را بخریم که به درد مدرسه بخورد، کدام روسری را بخریم که به فلان مانتو بخورد. قول می دادیم که همیشه مانتو و روسری هایمان یک رنگ باشد و مثل معلم های شلخته و اعصاب خرد کن نباشیم که حال بچه ها را می گیرند، انگار که بلد نیستند لباس بپوشند. ما حتی با این هدف وارد "استاتیرا" شدیم و برای قیچی آن روسری زرد دوست داشتنی را خریدیم و من میان اتاق پرورشی تصورش کردم که آن روسری را روی سرش انداخته و وقتی وارد اتاق می شوم نگاهم می کند و به دیوانه بازی های مخصوص خودمان می پردازیم...
بعد ها عکس های قیچی را با آن روسری زرد در خیلی جاها که هیچ کدامشان پرورشی مدرسه رویایی مان نبود دیدم و خودم هم براساس همان قول قدیمی هر شب پنج شنبه مانتو و روسری اتو کردم که یک رنگ و مرتب باشم، که حال بچه ها گرفته نشود و آن جوری نباشم که انگار بلد نیستم لباس بپوشم، حتی به این هم فکر کردم که نکند تیرگی مانتوی بنفشم غمگینشان کند و آستین های روشن دستم کردم. قول داده بودم خب... قول داده بودم... حالا مهم نیست که کسی چندان متوجه این هماهنگی هم نمی شد حتی...
عوضش آن ها هم برای منِ دانشجوی ترم یک ادبیات فارسی یه دنیا شادی و نشاط به ارمغان آوردند... آن قدر که این روز ها که به مهر نزدیک می شویم و پنج شنبه هایم را خالی و سکوت می بینم با خودم می گویم:" دلتنگی برای شما محزون ترین دلتنگی عالم است..." فکر می کنم پنج شنبه ها مقابل پل عابر پیاده میدان صنعت خدا مرا با یک دنیا انرژی و نشاط و توی چله کمانی می نشاند با شدت به طرف دانشکده ادبیات پرتاب می کرد و من در طول هفته غمگین تر و خموده تر می شدم و صبح پنج شنبه بعد وقتی با غصه از پله ها بالا می رفتم تا به دبیران مدرسه برسم با خودم می گفتم:"دیگر خسته شدم... دیگر نمی کشم... دیگر نمی آیم..." کسی داد می زد، "سلااااااام استاااااادیار"... یا "سلام خانوم رحیمی پور" حتی... همان طوری که وقتی دوم دبیرستان بودم سعیده صدایم می کرد و ذوق میکردم و جیغ می زدم و می دویدم و می دویدم....
یا آن وقت هایی که خسته از هر چه چشم غره و سرزنش توی لاک خودم فرو می رفتم و با لحن مسعود شصتچی تکرار می کردم:" من اشتباهی ام..." یکی از همان میز دوم ندای "خب خانوم ما هم آدمیم" سر می داد و من از خنده غش می کردم. حرف هایشان برایم نشاط انگیز بود، میان آن همه آدمی که هر روز می دیدم و فکر می کردم چرا این قدر نمی فهمند می دیدمشان و فکر می کردم چه قدر خوب است که انقدر می فهمند و دنیا با وجود آنها می تواند به آینده اش امیدوار باشد.
حالا که گوشی ام چراغ سبز می زند که همان فیلم پارسالی را بفرست با چند حرکت سنت باکس ایمیلم را نگاه می کنم و همان ایمیل پارسالی را فوروارد می کنم و فکر می کنم چه قدر جلوی همین لپ تاپ صحنه هایش را کم و زیاد کرده بودم که یک وقت حوصله شان سر نرود و حین دوباره دیدنش یاد ابراز احساسات هایشان می افتادم که قریب به یکسال بعد از آن روز هنوز صحنه به صحنه یادم هست... که "دلتنگی برای شما محزون ترین دلتنگی عالم است..."
و من هنوز همان دخترک دوم دبیرستانم، با روسری ساتن مشکی که زیر چانه ام گره زده ام و با سعیده که "خانوم رحیمی پور" صدایم می زند و من از ذوق فریاد می کشم و قرار است بعد از ظهر که به خانه رسیدم به قیچی زنگ بزنم و ادامه ی برنامه هایم را برای آینده بگویم در حالی که برنامه ی انتخاب واحد ترم سه زیر دستم است و یک عالمه کتاب نخوانده برای بسیج، و کتابخانه ی دفتر خواهران دانشکده ادبیات که هنوز ندیدم چه دارد که بخواهم آنچه ندارد را برایش تهیه کنم و همان ذوق همیشگی دیدن دخترهای دبیرستانی توی خیابان و اتوبوس و یاد شما افتادن و یاد دوست داشتنتان و "دلتنگی برای شما که محزون ترین دلتنگی عالم است..."
پ.ن: آن قسمت قضیه که مربوط به آدم بزرگ ها می شد، که مجبورم می کرد مدام توی دبیران بنشینم غمگینم می کرد... همان قسمت وجودم که می خواهد هیچ وقت بزرگ نشود به همه ی وجودم فشار می آورد و در خودم فرو می رفتم و پنهان می شدم. برای همین است که فکر می کنم من نباید هیچ وقت استادیار شوم... من باید یک معلم کله شق باشم، همین طور کودک بمانم و در چارچوب ها نگنجم و برای خودم ذوق کنم و جیغ بزنم و هر وقت اتفاقی افتاد از همه چیز فرار کنم بدون اینکه برای کسی دردسر ایجاد کنم، باید بتوانم بدوم، قایم شوم حتی، بروم جایی غیر از دبیران و برای خودم خوش باشم... گرچه قیچی هم دیگر توی اتاق پرورشی منتظرم نیست که از دبیران نادوست داشتنی به اتاق شلوغ و دوست داشتنی اش پناه ببرم... نگویید این طور نمی شود زندگی کرد که غمگین می شوم... نگویید زندگی جدی است که از نظردنیای من همه چیز خیلی هم جدی است... فقط یک جدی متفاوت... یک جدی متفاوت با حقایق روزمره ی همیشگی....
کف واحد شهید علیمحمدی نشسته ایم و فاطمه دارد ریزه کاری های برنامه ی ورودی های سال آینده را به توضیح می دهد، میان صحبتش نگاهش مثل خیلی وقت ها که حرف می زند به نگاهم گره می خورد. با خودم فکر می کنم که این همه گره خوردگی بی دلیل نیست... شاید به خاطر اینکه من خیره شده ام و چشم از صورتش برنمی دارم. میان آن همه جمعیت نگاه فاطمه روی چشمان من مانده و کنده نمی شود رشته ی کلامش را از دست نمی دهد، من هم نگاهم را نمی دزدم. باز هم خیره می شوم...
توی واحد علیمحمدی "مریمِ ادبیات" صدایم می کنند، یا اختصارا "ادبیات" این خطابه را دوست دارم، نون و پنیر خوردن برای ناهار و شور "مستعضف" بودن را درآوردن را هم، وقتی نان ها تمام می شود و با مهقانی که به خودمان می آییم مشغول سنگ خوردن (نان های مانده از چند روز گذشته) هستیم... سنگ ها را از جلو دست مهقانی دور می کنم و می گویم لواش بخورد. چون لااقل خشک هست ولی دلدرد آور نیست. می گویند به این جور نون ها عادت دارند... می گویم سنگ اند... و در همان حال لوبیا های بسیار بسیار دیرپز می سوزند، گرچه منصوره می گویند نسوخته اند، ولی سیاه شدن و ساطع شدن بوی گیاه آتش زده می تواند نشانگر چه چیزی غیر از سوختگی باشد؟
و فاطمه ایستاده کنار قابلمه ی لوبیا های دیرپز و با لحن خمار و خسته ی همیشگی اش که می پسندم حوادث مرکز را توضیح می دهد و باز نگاهش بیش از حد به نگاهم گره می خورد، شاید چون من زیاد خیره می شوم. شاید چون تو یادم داده ای که نگاهم را از نگاه کسی برندارم، فاطمه رشته کلامش را گم نمی کند، برخلاف تو، ادامه ی دعواهای مرکز را توضیح می دهد و من باز نگاهش می کنم، بدون اینکه سرم را پایین بیندازم و بخندم...
و اینکه خسته و خسته تر از همیشه به خانه می رسم، روی تخت کوچکم ولو می شوم و می دانم علاوه بر همه ی گرفتاری ها... چاره بعد از تو ندانم به جز تنهایی... چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی....
جواب های کنکور آمد
نمی دانم چرا انتظار داشتم تو همان آدم یک سال پیش باشی
ولی نبودی....
و من هم نشستم و با خودم فکر کردم تنها موفقیت چشمگیرم در زندگی همان رتبه ی کوچک و مهربان بود که به قدر کافی تو را خوشحال کرد...
تا الان که خاصیت دیگری نداشتم...
پایان.
صبح خیلی زود است، گردنم گرفته و شال گردن گریفندور را دورش انداخته ام تا گرم بماند و باز شود. شال گردن عزیز و درازم همان مهربانی است که دوستش داشتی و حرص معلم دینی سوم دبیرستانم را در می آورد و نصف وقت کلاسش را به این می گذراند که کاری کند من را آن را در بیاورم و اصرار داشت هوا گرم است!
به تو هم می گفت:" یک شال گردن دراااااز دارد... از دور گردنش هم در نمی آورد و ..." و تو می آمدی و به من می گفتی:" تو چرا نمی توانی عادی باشی؟"
و من جواب نمی دادم که" من نمی توانم عادی باشم چون تو هستی." در سکوت لبخند می زدم و می گفتم من عادی ام! بعد قصه ی شال گردن را تعریف می کردی و حکایات واصله از اعضای شورای دانش آموزی را که عجیب ند. که من عضو شورای دانش آموزی از طرف سوم انسانی بودم می پرسیدی:" چرا من هر طرف می روم از غیرعادی بودن تو می گویند؟"
و ساعت ها باهم حرف می زدیم، و چه قدر شیرین بود آن حرف ها، شاید شیرین تر از همه ی آنچه در سال های قبل و بعدش گفتیم و خندیدیم.
حالا صبح خیلی زود است و تو هم نیستی و شاید من هنوز غیرعادی ام. حتی وقتی تو نباشی. همان میان که دارم کارهایم را انجام می دهم و شال گردنم را دور گردنم می پیچم و کتاب های پخش و پلا شده در سطح اتاق را جمع می کنم فکر می کنم که چرا با دیگران متفاوت فکر می کنم؟ چرا مسائل عادی و روتین زندگی از نظر آنها از نظر من فاجعه هایی اند که هیچ وقت حاضر نیستم انجامشان بدهم؟ بعد یاد حرف های تو می افتم وقتی می گویم دلم نمی خواهد در جامعه هضم شوم. دلم می خواهد خودم باشم همان پلی فانتزی سوم ب ای... تو هم می گویی جامعه ای که بخواهد تو را در خودش هضم کند رودل می کند. هر دو می خندیم.
نمی دانم این یک تعارف بود، یا از آن دسته حرف های همین طوری که برای لبخند من می زدی، ولی حقیقت این است که من هنوز آن دختر بالا و پایین پرنده ی سوم انسانی با شال گردن گریفندورم و می فهمم هنوز در متن جامعه هضم نشده ام چون مثل قدیم بدم نمی آید که تصور کنم دارم با این شال گردن می روم مسابقه کوییدیچ گریفندور و اسلیترین را تماشا کنم و دیروز هم یک جلد دیگر آرتمیس فاول خریدم و فهمیدم هیچ وقت از خواندن کتاب های فانتزی نوجوانانه سیر نمی شوم.
راستش را بخواهی حالا فکر نمی کنم زیاد هم غیرعادی باشم. حقیقت این است که آدم های شبیه من به شدت خودشان را قایم کرده اند که به چشم نیایند، مثل خود من که بیشتر موقع ها سعی می کنم قایم شوم و شال گردن گریفندورم را موقع دانشگاه رفتن گردنم نمی اندازم. اما دیگر فکر نمی کنم که اگر جامعه من را در متن خودش هضم کند دچار سوءهاضمه شود... او بی رحم تر از این حرف هاست و من خودم را در حاشیه ش قایم کرده ام و تو هم نیستی، معلم دینی سوم دبیرستانم هم نیست که به تناقض میان شال گردن و 28 تیر ماه اشاره کند و آن را به زور از دور گردنم در بیاورد...
و همین...
تا بداند که شبِ ما به چه سان میگذرد . . .
درد عشقش دِه و عشقش دِه و بسیارش دِه
مولانا//
پ.ن: گفته بودم لیلا؛ خشم، عجز، تنهایی.... این ها لغاتی علمی نیستند....
شاعر می فرماد:
بیچاره قاصدک دلش را به باد داد،
اما نسیم فرصت عاشق شدن نداشت....
صبح چشم هایم را که شادمان باز می کنم و کماوبیش به چیزی فکر نمی کنم پیام تو را می بینم...
عصر دارم کتاب می خوانم، نوشته یار محمد دست گذاشته زیر چانه ی یاشا. یاشا یک دیوانه ی یاغی است، یار محمد هم یک آخوند درباری. هیچ کدام شبیه ما نیستند. ولی من دلم می شکند. باز هم می شکند. کتاب را می بندم و با بغض خودم را زیر پتو قایم می کنم. اگر کسی همان موقع از من عکس بگیرد و نشانت بدهد می گویی اینکه خیلی آرام است... و من نمی دانم باید چند بار دیگر بگویم که لیلا جان بغض در عکس معلوم نیست، دوربین رادیولوژی که نیست، چه بسا که همان هم بغض را نشان نمی دهد...
بعد پنهان شوم زیر پتو و تو بگویی "تو که این روزها مدام ناراحتی" که همان معنی "دیگر چه کارت کنم" را می دهد... و من شعر هایی بخوانم در همین مایه های "درد ما را نیست درمان الغیاث..." تو نمی دانی لیلا... "هجر ما را نیست پایان الغیاث...."
بعد آن روز آخر آخر لابد یک فایل صوتی توی اتاقم پیدا می کنی که همین بیت را می خوانم... و دریغا سوختگان عشق لیلا... دریغا سوختگان عشق.....