چه اسفــــــــــــــندها،آه...!
چه اسفند ها دود کردیمــــــ ،
برای تو "ای روز ِ اردیبهشــــتی!"
که گفتند
این روزها می رسی،
از همیـن راهــــــــ
"قیصر امین پور"
روزهای اردیبهشتی من از راه می رسند :) اردیبهشت من از راه می رسد... با همه ی گل ها و شکوفه هایش... :)
پ.ن: با تشکر از پاییز بابت شعر :)
پ.ن: دارم از همین الان نرم نرمک می گویم که خودم و دل نازکم یکمرتبه شوکه نشویم.... 27 اردیبهشت همین سالی که فردا تحویل می شود... وقتی رسما به دنیای جوان ها وارد می شوم، وقتی رسما 18 ساله می شوم... اینجا را ترک می کنم... "من هم یک روز بچه بودم" را می گذارم و می روم به جایی همین نزدیکی ها... تا باشد یادگار نوجوانی ام... تا بماند یادگار روزهایی که بچه بودم....
بعد.ن: از دست دادم کسانی را امسال... شاید خوب... شاید بد....
صبح است، صبح خعلی زود، من دراز کشیده ام کف اتاق و فلسفه می خوانم، سرم را گذاشته ام روی بالش کوچکی که مامان جونی خیلی سال پیش برایم درست کرد و فلسفه می خوانم، اولش هشیارم و می فهمم... کمی که می گذرد کلمات از زیر چشمان سر می خورند پلک هایم را پایین می کشم، جریان هوا را در کاسه چشمم احساس می کنم و خواب از سرم می پرد و دوباره می خوانم....
این روزها زود از دستم در می روند، آخرین نفس های سال 92 از میان انگشتانم لیز می خورند و ناپدید می شوند همش فکر می کنم که هفته پیش بود که داشتم زمین و زمان را بهم می دوختم که لبخندتان را ببینم. هر چه حساب می کنم بیشتر از یک هفته می شود، اما نمی دانم چه قدر بیشتر.... فقط می دانم که نفهمیدم این روزها را چطور گذراندم. شنبه، یا شاید هم یکشنبه، یک صحنه، یک خبر کوتاه زیر لب توی نمازخانه، مرا کشاند تا متروی قلهک... اصلا یادم نمی آید که آن یکشنبه کذایی چند هفته پیش بود که با عارفه مستاصل ایستاده بودیم وسط ایستگاه مترو و این طرف و آن طرف را نگاه می کردیم و من برایش می گفتم که فلان جا بود که این اتفاق افتاد، آن رو به رو بود که این طور شد و عارفه با بی قراری بالا و پایین می پرید و نصف حرف هایم را نمی فهمید.
آن شنبه یا یکشنبه توی نمازخانه، بعد از شنیدن آن خبر که لبخند به لبم نشاند که خوشحالم کرد، یکمرتبه همه ی سالی که گذشت بر سرم آوار شد. مثل کشاورزی که ایستاده باشد و گندمزار طلایی رنگش را ببیند و باورش نشود این گندمزار روزی دانه های کوچکی بودند که در دل خاک گذاشته، روزی جوانه های سبزرنگی بودند که به پایشان آب ریخته و بزرگ شدنشان را زیر نور خورشید تماشا کرده.... مشکل اینجا نبود... مشکل اینجا بود که حاصل این سال... حاصل این سال طولانی و کشدار را نمی دیدم... نمی دانستم خوب است یا بد است... طلایی است یا نقره ای... یا شایدم هم تمام محصول گندمزار در یک حمله ناگهانی خوراک ملخ ها شده است....
یکی از روزهای همین هفته، بعد از مدت ها سراغ عکس های اصفهان رفتم و عکس هایی که با قیچی و میرزایی از در و دیوار راهنمایی گرفته بودیم، می خواستم بریزمشان توی گوشی م و به دستوری نشان بدهم و بگویم وقتی سیزده ساله بودم این شکلی بودم... آن شیشه ی مدرسه که شکستم و خردش کردم این شکلی بود... کلاسمان آفتاب گیرمان همین قدر دوست داشتنی بود و از همین قبیل حرف ها. نشستم و به چهره ی خودم در عکس های اصفهان نگاه کردم، فکر کردم که چرا این قدر بد افتادم و چرا توی هیچ کدامشان از ته دلم لبخند نمی زنم. انگار در همه شان چیزی را گم کرده ام... گرچه آن روزها بهترین روزهای زندگی م بود، مانده ام چرا در لحظه هایی که قرار است همه ی عمرم حسرتشان را بخورم از ته دلم لبخند نزده ام.
برعکس...توی تنها عکسی که عارفه همان یکشنبه ی مذکور جلوی یکی از مغازه های شریعتی ازم گرفت دارم با تمام وجودم لبخند می زنم. تا بی نهایت صورتم لبخند می زنم. اگر کسی نداند فکر می کند آن لحظه ای که عارفه توی آلبوم گوشی م برای همیشه ثبت کرده، یکی از ناب ترین لحظات زندگی م بوده. کسی نمی فهمد... ولی عارفه می فهمد... شما هم می فهمید که آن موقع چه قدر ناراحتم... که چه قدر دلم می خواهد بدوم و بیایم جایی که کنار هم باشیم و باقی ماجرا... کسی چه می داند، شاید لبخند هایی که آدم ها در لحظه های سخت زندگی شان می زنند طلایی تر باشد....
مثل آن روز که مستی خواب توی سرم پیچیده بود و می دانستم اگر صبح کمی بیشتر می خوابیدم حتما حالا سرحال تر بودم ولی کنار شوفاژ کلاس دراز کشیده بودم و تاریخ ادبیات می خواندم و با تمام وجود خوشحال بودم، تک تک سلول هایم احساس نشاط می کردند و از سکر خواب که میانشان موج میزد لذت می بردند و چه قدر آن روز هوا خوب بود و نسیم چه شادمانه می تابید...
یادم نمی آید که این هفته بود یا هفته پیش که خبر رفتن یک پدر دیگر را شنیدم، شهریور امسال... وقتی پدر نگین فوت کردند، داشتم دینی می خواندم. عارفه زنگ زد با ناباوری بهم خبر داد. مسخره کردم و گفتم سرکارت گذاشته اند. مگر می شود پدر نگین از دنیا برود؟ نشانه های دلخور شدن را در صدایش احساس می کردم که گفت خودت زنگ بزن و از دیدی بپرس. بعد از زنگ زدن به دیدی خدا می داند دنیا چه قدر برایم آشفته و پریشان بود و نمی دانستم آیا حالا که پدر نگین دخترش با خنده های نخودی و اتاق یاسی رنگش را تنها گذاشته بازهم زمین به گردش خودش ادامه خواهد داد؟
توی نمازخانه که نشسته ام و حاصل امسال را نگاه می کنم با خودم فکر می کنم که خیلی چیز ها هست که بدتر از مرگ است... در حقیقت مرگ در مقابل خیلی چیزها چیز خوبی است. خصوصا مرگ آدم های خوب، آن زمان که می روند که حاصل گندمزار زندگی شان را نگاه کنند حتما خیلی خوشحال اند... آن موقع که می بینند سخت ترین لحظات زندگی شان بهترین لحظاتش بوده حتما خیلی ذوق می کنند... آن زمان که لبخند مهربان خدا را می بینند که به رویشان لبخند می زند و می گوید که "درست است که خیلی سخت بود ولی برای رسیدنمان، برای این وصال لازم بود...."
کف اتاق دراز کشیده ام و فلسفه می خوانم، ملاصدرا می گوید، این مسیر رسیدن، این مسیر بزرگ شدن روح و مستقل شدنش از این بدن خاکی سخت است... ولی می ارزد... می ارزد به همه ی آن لبخند ها و همه ی این حرف های ساده که فیلسوف ها به زبان خودشان می گویند و مجبورم می کنند صبح از خواب بیدار شوم و کف اتاق، مدام پلک هایم را پایین بکشم تا خوابم نبرد....
توی نمازخانه نشسته ام و دلم یک انار سرخ می خواهد، یک انار سرخ که شیرینی و ترشی اش معلوم نباشد که رنگش از سرخی به کبودی بزند، بعد دندان هایم را میان دانه هایش فرو کنم و آن زمان که شهد شیرین این میوه ی بهشتی به کامم می ریزد آن موقع که لب هایم از سرخی ش به کبودی می زند... برای خودم بخوانم... "مگر می شود زندگی مرا بهم ریخته آفریده باشد؟ خدای دانه های اناااار؟"
پ.ن: بابت امسال از همه تان ممنونم.... عزیزان همیشه همراهم....
بعد.ن: امروز یکی از بهترین روزهای زندگی م بود.... لحظه های نابی که یادم انداخت هنوز نسیم های خنکی در حال وزیدن اند... که دنیا را قشنگ تر می کنند... که من خوش بختم که یک روز میان راهروهای روشن راهنمایی شما را دیدم ... که می توانم به جای جلوی در بنشینم توی دبیران و بستنی بخورم... که همیشه می ترسیدم که روز اول معلمی ام، آن روز که به جای ایستادن جلوی در سرم را می اندازم و می روم توی دبیران چه شکلی ست.... خیال می کردم تا همیشه باید جلوی در بایستم و ... امروز هم خیال می کردم همین طور است... خوش بختم که گچ ها را از کمد خانوم عرفانیان در می آورم و روی تخته ی پرورشی (پرورشی ای که شاهد رفتن و آمدن خیلی ها بوده ولی هنوز هم به همان نابی و نازنینی است) می نویسم:
نیازمندیم به عاشق بودنت؛
به شعر های سیزده سالگی،
به دیوانگی های کوچک،
نیازمندیم که دیگر دیر نباشد....
خوش بختم که هیچ تخته پاک کنی آن دور و بر نیست که شعرم را پاک کند، در پایان این سال پر فراز و نشیب با خودم فکر می کنم که بیشتر از همه خوشبختم که امسال بیشتر خوشبختی هایم را دیدم، بیشتر زندگی کردم، بیشتر نفس کشیدم، گرچه سخت بود... گرچه خیلی سخت بود.....
تو باشی یا نباشی...
بهار می آید....
پ.ن: سرما خورده ام، نباید آن روز کنار دیوار می شستم، چون تازه از حمام آمده بودم و مامان و حمیده (نزدیک ترین افراد این روزها) هم سرما خورده بودند. نباید می نشستم چون داشت دندان هایم بهم می خورد و دستانم می لرزید. نباید می نشستم چون تا چند دقیقه بعدش هر چه قدر خودم را به شوفاژ چسباندم گرم نشدم... نباید... ولی متاسفانه عقلی وجود نداشت که بخواهد این چیزها را بفهمد... همان سال این عقل مصلحت اندیش را به بهای چیزهای باارزش تری داده بودم... همه ی مان همین طوری ایم... دیوانه های عاقل نمایی که رهایت نمی کنند، کبوتر های جلدی که از لب دیوار نگاهت بلند نمی شوند... به قولش "عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی....."
بعد از همه ی انگیزه ی انجام وظیفه و جنگ نرم و افزایش رشد علمی کشور و این ها...
تنها چیزی که مرا پشت این میز نگاه داشته خیال کتاب فروشی های انقلاب بعد از دانشگاه است... آن وقتی که مثل کودکی م هر چه پول دارم را پای کتاب می دهم و وقتی برمیگردم خانه مامان بی وقفه دعوایم می کنند که نگاه داشتن این کتاب ها مثل همه ی آنهایی که توی کارتون مانده غیر از بارکشی نتیجه ای دیگری ندارد _گرچه خودشان هم می دانند که حرفشان درست نیست_ و من هم خنده کنان و بی خیال با کتاب هایم توی اتاق قایم می شوم و می خوانم و می خوانم و می خوانم...
و آن وقت به گمانم همه ی سختی این روزها جبران خواهد شد...
:)
پ.ن: با تشکر از زهرا* بابت عکس :)
یاد تولد دیدی می افتم، صبح خیلی کله ی سحر حتی قبل از اینکه عارفه بخواهد بیدار شود! یاد قطار جنوب، آن کوپه در حال خفقان و من که جلوی در ایستاده ام و فیلم می گیرم، یاد زینب و دیدی که یک ساعت چاقو را دست به دست کردند تا به همدیگر ثابت کنند آن یکی بلد نیست کیک ببرد و یاد سعدی که رو به دوربینی که دست من است می گوید: اینا تا کیک رو شخم نزنن دست بردار نیستن... و من می خندم.
و یاد خودم که دوربین را دست قنو یا یکی دیگر همان نزدیکی می دهم و یکمرتبه با کف دست به کیک حمله ور می شوم...
و خانوم فاطمی که ایستاده کنار دستم و من هم بابت این کار به غلط کردم افتاده ام و نمی دانم چطور آن همه کیک کف دستم را بخورم و چه لذتی دارد وقتی خامه و کیک و گردو ها را می جوم و با خوشحالی پایین می دهم، حتی اگر خوردنش همراه با یک اضطراب غریب باشد که چطور می توانم دست هایم را پاک کنم....
و سال بعدش که وقتی سوار قطار می شوم که به دیدی پیامچه داده ام و با ناراحتی اعلام کرده ام که امسال بدون او و کیکش سوار قطار می شوم و دیدی می گوید که به یادم باش به یاد کیکم و جای انگشت روش... و من حتی طعم شیرین آن پیامش را هنوز که هنوز است احساس می کنم و حتی آوای کلماتش را به یاد دارم... مثل خرچ خرچ های گردو های آن کیک تولد زیر دندان هایم...
و حالا امروز... صبح خیلی کله سحر، وقتی هنوز عارفه بیدار نشده با خودم فکر می کنم که دیروز که تولد دیدی بود را فراموش کرده بودم، آن همه خوش بختی را هم... آن کوپه ی شلوغ... خنده های زینب سادات و نرگس، قیافه ی بهت زده دیدی بعد از به فنا رفتن کیکش و ناسزا گفتن اهالی کوپه به کسی که همچین بلایی به سر کیک تولدشان آورده، دیدی که رو گرفته بود و رو به دوربین با ذوق می گفت:" امروز تولد منه... این بچه ها خیلی ماهن... برام تولد گرفتن..." و چادرش را سفت تر می گرفت و ریز ریز می خندید، از ته دلش....
و من میان این همه خوش بختی فقط بغض زیر پلک هایم را می دیدم... میان این همه خوش بختی... میان این همــــــــــــه خوش بختی....
خدا را شکر....
بازهم دارد بهار می آید لیلا....
باز هم بهار می آید...
بهارمان....
خوش بختی یعنی اینکه روسری ام را جلو می کشم، در را باز می کنم و هوای سرد اسفند ماه به صورتم می خورد و حالم را جا می آورد،
بعد با عارفه سنگفرش های خیابان شریعتی را وجب به وجب متر می کنیم و خیلی بی دلیل زیر لب برای خودم می خوانم:
ملالت علما هم ز علم بی عمل است....
پ.ن: دیروز پریروز از مصطفی مستور خواندم،
"کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم
یا یک مشت خاک باغچه ات
کاش دستگیره اتاقت بودم
تا روزی هزار بار مرا لمس کنی
کاش چادرت بودم..."
حالا نشسته ام اینجا و به صفحه ی موبایلم خیره شده ام، به آن حریر مشکی رنگی که روسری ات را پوشانده... و با خودم تکرار می کنم... کاش چادرت بودم... کاش چادرت بودم... و چه افتخار بزرگی است وقتی دست هایت را بالا می آوری و صورتت را با آن آسمان مشکی رنگ می پوشانی....چیزی شبیه پنهان شدن ماه...
وای به حال سربازی که بی خیال حرف های فرمانده، بدون گوشی برای شنیدن، میانه ی جنگ، به جای دشمن به سرابی از او حمله ببرد و اعتراض کند که چرا پیروز نمی شود و...
به گمانم آن دسته آدم هایی که به ولایت فقیه اعتقادی ندارند، همان دسته ای هستند که زودتر از دیگران ناامید می شوند...
این را دیگر سریال های کره ای هم می فهمند، سربازِ بدون فرمانده کارش ساخته است....
آه خدایا؛
یادم رفته بود روزهای نابی که در یکی از صبح های اواخر اردیبهشت خیلی سال پیش شروعش کردم، بیست و هفتمین روز اردیبهشتی که در پیش است پایان می پذیرد،
و من ششم تیر 93، وقتی روی صندلی آزمون سراسری می نشینم، که رسما یک جوان محسوب می شوم،
و چه کسی می خواهد نوجوانی ام را از لابه لای تاریخ جمع آوری کند....
و عجیب نیست اگر تا چند لحظه ی دیگر کتاب تست عربی پذیرای قطرات گرمی باشد که....
پ.ن: دیشب تایپ می کردم، "نازنینا ما به پایت نوجوانی داده ایم..." به هیچ کدام از این ها فکر نمی کردم، فقط به یک مصراعی فکر می کردم که خیلی وقت است برای خودم گاه و بی گاه تکرارش می کنم، اما حالا که به عمق مطلب پی می برم، کسی را می بینم که تک تک لحظات نوجوانی اش را نفس کشید، میان همه ی خوبی ها و بدی ها و تلخی و شیرینی هایش بزرگ شد و آدم هایی را دید که این مسیر هفت ساله را پا به پایش آمدند و راه را نشانش دادند و در تمام این لحظات کنارش بودند و تنهایش نگذاشتند، حالا که نگاه می کنم فکر می کنم چیزهایی که از دست دادم در مقابل آنچه به دست آوردم به چشم نمی آید. حالا که نگاه می کنم، آن شب که با سردرد توی رختخواب دراز کشیده بودم و چشم هایم از خماری بعد از خواب می سوخت، وقتی نرگس و کوثر از مشهد برایم پیامچه می فرستادند که دعایم کردند، وقتی میرزایی می گفت که جایم خالی است، وقتی لیـــــــلا و عارفه می گفتند که زودتر خوب شوم... خوش بخت ترین دختر روی زمین بودم، اصلا بی خیال آدم هایی که اطرافم را گرفتند و دوستشان ندارم، اصلا بی خیال کسانی که در این مسیر یکمرتبه راهمان از یکدیگر تفکیک شد.... اصلا بی خیال همه ی این ها من بهترین نوجوانی ممکن را داشتم، طلایی ترین و ناب ترین لحظاتی که کسی می تواند تجربه کند و این را همان سردرد ساده ی آن شب به صراحت اثبات می کند....
و تا همیشه ی همیشه به خاطر این هفت سال از خدای خوبم ممنونم.....
اینکه من یک دختر نجیب هفده ساله جلوه می کنم دروغی بیش نیست،
چون من یک دختر نجیب نیستم،
من حتی یک دختر هفده ساله هم نیستم، من برای همیشه در سیزده سالگی ام مانده ام، این را خودم هم می دانم لازم نیست به رخم بکشید خودم می دانم که برای همیشه در واپسین روز راهنمایی ام گیر کرده ام و بیرون نیامده ام...
اینکه من سر کلاس های پیش دانشگاهی می نشینم،
اینکه برای روزها و شب ها برنامه می ریزم و درس می خوانم،
اینکه مشاورمان توی دفترم برای حرف های امیدوار کننده می نویسد و خودش هم خیلی امیدوار است،
دروغی بیش نیست،
اگر من از سیزده سالگی ام در آمده بودم، الان توی خانه بالا و پایین نمی پریدم، حتما مثل دخترهای نجیب مینشستم، مثل دختر های نجیب نگاه می کردم، مثل دختر های نجیب درس می خواندم، برای خودم خوش بودم، بزرگترین دردم در زندگی پایین آمدن درصد فلسفه و منطق بود و بزرگترین آرزویم درهای دانشگاه تهران...
اینکه من یک دختر نجیب هفده ساله جلوه می کنم دروغی بیش نیست، چون بعد از همه ی آن حرف های اسفند پارسال من هنوز هم مثل آدم های عادی رفتار نمی کنم، اگر عادی بودم هر روز زنگ نماز تنهای تنهای مثل دیوانه ها از پله ها پایین نمی آمدم و کله معلق زنان خودم را به نماز خانه نمی رساندم و میان کاشی ها بالا و پایین نمی پریدم و همه ی این چیز ها...
اگر یک دختر نجیب هفده ساله بودم، حتما تنها درد دوای ناراحتی هایم خواندن چند برگ ناقابل از دفترچه خاطرات نازک پیش دانشگاهی ام نبود، حتما می رفتم و آن چادر نماز را می انداختم توی ماشین لباسشویی، حتما بیخودی برای خودم آن پنج شنبه ی قبل جنوب را تداعی نمی کردم و خیالم را نمی فرستادم میان عطر بهترین رایحه ی دنیا که آن روز سرم را میانش پنهان کرده بودم...
اگر من یک دختر نجیب هفده ساله بودم، حتما حالا می رفتم و می خوابیدم، بدون اینکه دلم برای صفحه ی مدیریت وبلاگم و انگشت هایی که به روی کیبورد با سرعت در حرکت اند تنگ شود، می رفتم می خوابیدم تا فردا صبح ساعت شش بلند شوم و تست های ترکیبی آرایه ام را بزنم...
اگر یک دختر نجیب هفده ساله بودم.... حتما به جای اینکه بنشینم اینجا و به شعر هایی که فلفل و سنا و هدی در طول همه ی این سال ها برایم خوانده اند فکر کنم می رفتم و می خوابیدم، حتما به جای اینکه دغدغه ام این باشد که "می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت..." به فکر سهروردی و فلسفه ی اشراق و ملاصدرا بودم...
و این دروغی بیش نیست.... چون من یک دختر نجیب هفده ساله نیستم...
پ.ن: فردا چهارمین سالگرد خاله شدن من است... :) به همین زودی....
پ.ن: آه وبلاگ عزیز من .... تخت کن کیهان خود را بی درنگ ...تا در آغوشت بگیرم تنگ تنگ... چه قدر دلم برایت تنگ شده بود... هیچ کدام از تکنولوژی های روز دنیا به گرمی و مهربانی تو نیست... وبلاگ نازنین من....
پ.ن: چند وقت پیش یکنفر را دیدم که می گفت خیلی کتابخوان است ولی رمان نمی خواند! از میان همه ی رمان های دنیا فقط امیرخانی و مستور خوانده بود... همان کتاب هایی که بعد از قرآن و مفاتیج الجنان و دیوان حافظ در خانه ی هر کسی وجود داره ... توی چشم هایم نگاه می کرد و می گفت خوشش نمی آید رمان بخواند! انگار رمان خواندن کار چندش آوری است! انگار هر که رمان می خواند آدم سبکی است... حیف که من آن لااقل در ظاهر آن دختر روزهای کودکی و نوجوانی ام نبودم... وگرنه به تلخ ترین حالت ممکن متوجهش می کردم هیچ چیز لذت بخش تر از یک صبح برفی زیر پتو و چند جلد کتاب کلفت نیست... و این دقیقا همان لذتی است که او با عقاید عجیب و غریب به خود حرام کرده است...:|