سلام بهار...
سلام بهار من ...
سلام بهارِ ساکت و سکوت من...
آمدنت مبارک امیدِ تکرار فصل ها....
باید بزرگ تر بشوم. زین پس.
میشداغ که بودیم، یک خبر باعث شد که توی راهِ رفتن به نمازخانه میان خاک های بیایان بالا و پایین بپرم و رو به ماه که آن شب یک قرص کامل بود داد بزنم و از خدا تشکر کنم! چند تا از دخترهایی که خیلی آرام و متین در حال برگشتن بودند بدجوری نگاه کردند، سرعتم را بیشتر کردم تا از محدوده ی دیدشان خارج شدم.
میشداغ خیلی بیابان بود، آسمانش هم خیلی ستاره داشت، هر وقت می خواستی می توانستی رو کنی به آسمان و تا میتوانی داد بزنی! تهران اما خیلی تنگ و تو در تو است. صدایت که کمی بالا برود به محدوده ی حکومتی کس دیگری وارد می شود.
حالا مانده ام میان همین شهر و بزرگ می شوم، شاید سخت تر... شاید بهتر...
***
سال 91 تمام شد و سالی که در پیش است گیج و سردرگم و مبهم است. اما وعده ی خدای مهربانمان مثل همیشه حق.
"و بشارت ده به صبر کنندگان..."
***
به قول یک خاطره ی جنوبی که خواندم و مال خودم نبود.
" کاش اینجا، میشداغ بود...."
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: مانده ام چرا این روزها تا می آیم بنویسم زلف قلم گره می خورد به جنوب و ....
پ.ن: من خوبم، خیلی خوب. شما دعایم کنید، خیلی دعا....:)
خواب می دیدم جنوبم، خرمشهر باران باریده همه ی خاک ها گل شده. هنوز پادگان دژ خرمشهریم. منتها دژ خرمشهر را بازسازی نکرده اند و مثل زمان جوانی اش است. هنوز رزمنده ها به یک سمت بیابان حرکت می کنند، انگار جایی آن طرف تر از محدوده ی دید ما حاج ابراهیم همت هنوز مشغول سازماندهی نیرو هایش است. با یکی از رزمنده ها حرف میزنم حتی. می بینم علاوه بر بچه های مدرسه با چادر های مشکی پسرهایی همسن و سال ما با لباس های خاکی از پادگان بیرون می آیند .
همه هستند. قیچی هم هست، زهرا و عبدو هم هستند. حتی محدثه هم آمده. با خودم می گویم دیدی زود نگذشت؟ تازه فردا سوار قطار می شویم، تا فردا هم یک عالمه وقت هست. دور و برم را نگاه میکنم ببینم بچه های روشنگر کجا هستند، فکر میکنم حتما بچه های دو دوره بعد از ما را امسال آورده اند، دنبال یک آدم آشنا میان دختر ها می گردم... با خودم فکر می کنم مربی هایی که آورده اند چه کسانی هستند؟ بی شک معلم پرورشی قدیمی شان که دفعه پیش توی کوپه شان نشستیم امسال نیامده... اصلا انگار یکسال تمام است که میان پادگان دژ خرمشهر زندگی می کنم. می گویم سوار قطار که شدیم باید بروم کوپه ها را بگردم. شاید معلم پرورشی روشنگر که وقت رفتن شماره اش را گرفتم و یادم رفت یادداشت کنم میان همان کوپه هاست. شاید دوباره در همان اولین دیدار یک کتاب دست نوشته های شهید علم الهدی را به دخترکی که یکدفعه در کوپه شان را باز کرده هدیه کند. اصلا شاید دست نوشته های کتاب دیگر تکرار ی نباشد. شاید شهید سید حسین علم الهدی مثل حاج همت که همچنان مشغول مبارزه است هنوز جایی میان سنگرش می نویسد"من در سنگرهستم..." و من توی همان کوپه ی روشنگری ها با صدای بلند برای فلفل می خوانم: " من در سنگر هستم...."
یادم می افتد خیلی وقت است تهران زنگ نزده ام، این طرف و آن طرف دنبال خانم عرفانی می گردم تا گوشی را بگیرم. منصوره از یکجایی پیدایش می شود و می گوید سلام رسانده و گفته: " بگو حالش درست مثل آب و هوای خرمشهر است" از پنجره ی اتوبوس که تمام طول سفر آرزو می کردم که بزرگ شود و از مینی بوسی به اتوبوسی برسد( و گویا حالا شده) آسمان خرمشهر را نگاه میکنم و می گویم" اینجا که خیلی ابری است..." منصوره حرفی نمی زند و می رود. من همچنان دنبال خانم عرفانی و گوشی اش می گردم. پیدایش که می کنم گوشی خودش را دستم می دهد. فکر می کنم یعنی گوشی مدرسه کجاست؟
رفته ام نشسته ام یکجای خلوت ته اتوبوس و از پنجره آب و هوای ابری و بارانی خرمشهر را که لحظه به لحظه از ما دورتر می شود را نگاه میکنم. می گویم:" حال آسمان اینجا زیاد خوب نیست. هوایش بارانیِ بارانی است... این قدر که همه ی خاک ها را گل کرده. دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانیم کفش هایمان را در بیاوریم..."
خانم عرفانی را نگاه میکنم که دارد قرآن می خواند. اتوبوس کمابیش خالی است. یاد شارژ گوشی مدرسه می افتم و می گویم:" میشه شما زنگ بزنید؟" بعد احساس میکنم به اندازه ی سال ها از تهران دور بوده ام...
خرمشهر هنوز دارد باران می بارد. همه ی خاک ها گل شده و اگر کفش هایمان را در بیاوریم، شاید برای همیشه داخلش فرو برویم. شاید یک روز برگشتم میان خرمشهر و دیدم مسجد جامع شده مثل عکس کتاب تاریخ... شاید دیدم که خرمشهر هنوز همان شهر خون و قیام است، بدون اینکه آسمانش مدام ببارد، انگار دل خرمشهر هم خیلی گرفته... کسی باید برود توی گوشش بخواند که از حاج همت ها و حسن باقری ها و علم الهدی ها فقط ردپا نمانده خودشان همینجا مشغول مبارزه و منتظر نیروهایشان اند....
فکرم این است که موقع برگشت حتما کوپه ی روشنگری ها را پیدا کنیم و ساعت ها داخلش غرق شویم... حتما از خانم حاج حسینی بخواهم که من را یکروز ببرد پیش آن پیرمردی که توی 45 روز مقاومت خرمشهر بوده و من خاطراتش را بنویسم و کتاب کنم، اصلا خدا را چه دیدی شاید "آقا" هم کتابم را خواندند. شاید مثل "نورالدین پسر ایران" اول کتابی که نویسنده اش منم نوشتند...
خواب می دیدم جنوبم، خرمشهر باران می بارد و همه ی خاک ها را گل کرده. قرار است کفش هایمان را در بیاوریم و برای همیشه داخلش فرو برویم....
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: این عکس های کلیشه ای جنوب میان صفحات وب، حالم را بد می کند...این پست عکس ندارد...
پ.ن: می دونین چیه؟ یه حس خوبی دارم از این حضور، با این سکوت...
می خواهم از جایم بلند شوم و بروم توی دفترم بنویسم که دندانم درد می کند. بنویسم که همین الان خواندم که شهید علم الهدی را همه ی بومی ها هویزه و سوسنگرد دوست داشتند. می خواهم بنویسم اینکه نشسته ام اینجا و از درد دندان و دندان پزشک می نویسم همه بهانه است. می خواهم بنویسم که شهید علم الهدی متفاوت بود ولی همه ی بومی های هویزه و سوسنگرد دوستش داشتند... می خواهم بلند شوم بروم میان خطوط دفترم داد بزنم. می خواهم بروم میان خطوط دفترم به مخاطب همیشگی خودکار آبی ام بگویم که دیشب خیلی دیر بود نشد تشکر کنم بابت آن "همه چیز" ی که همیشه می گویم.
دستم را گذاشته ام طرف راست صورتم و به دندان پزشک های فکر می کنم و به صندلی کنار سبا که امروز خالی است و خیره شده ام به شال گردن و مانتو راهنمایی ام که از چوب لباسی پشت در آویزان اند. بعد به دفترم می گویم که من هیچ وقت دندان پزشک نمی شوم، می گویم که شنبه دوباره میروم و کنار سبا می شینم، شاید سال دیگر هم جایم همان جا کنارش باشد و سال بعدش دیگر هیچ نیمکتی از مدرسه مال من نیست... بعد به شال گردنم نگاه می کنم که از دوبرابر مانتوی راهنمایی ام قد کشیده است....
دستم را دوباره می گذارم طرف راست صورتم و چشم هایم را می بندم، یک نفر انگار برایم با لهجه ی غلیظ حمد می خواند.....
پ.ن: تاب می خوام :(
میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست...
بگذار که پشت در میخانه بمیرم...
پ.ن: مشهد حالا خیلی سرد است حتما، این قدر سرد که میروم پشت گرمای شال گردنم برای همیشه پنهان می شوم. هر چه می گردم هم میان این صفحات ایمیج بینگ عکس صحن جمهوری اسلامی برفی را پیدا نمی کنم، سه شنبه سرکلاس تاریخمان انقلاب شد و جمهوری اسلامی سرکار آمد، امشب خدا را شکر می کردم که حرم مشهد یک صحن جمهوری اسلامی دارد که همیشه درش به روی من که پشت شال گردنم پنهان شده ام باز است، امشب خدا را شکر کردم که وقتی به دنیا آمدم جمهوری اسلامی سرکار بود و سایه ی شبیه ترین فرد به امام خمینی بالای سرم... امشب خدا را شکر کردم که ذهنم این قدر پخش و پلاست که با یک برف تا شمال شرقی ترین نقطه ی سرزمینمان کشیده میشود....
پ.ن شاید بی ربط: معلم میشم.... هنوزم همون قدر به صدای ضبط شده ی اردیبهشت امسالم افتخار میکنم، حتی وقتی که گوش میدمش و فکر میکنم آیا من "ر" هایم را یک مقدار لوس نمیگم؟
صبح توی سرویس یکدفعه دلم می گیرد، دلم می خواهد سرم را بگذارم روی کیفم و های های گریه کنم. فکر می کنم به ملیکا که دست راستم نشسته و سارا که دست چپم است دقیقا دلیل اشک ریختن اول صبح را چه بگویم. در هر حال سارا که هیچ وقت حرف نمی زند، ملیکا هم از آن روز که بهش گفتم رویش زیاد شده باهام قهر است ولی باز هم جلوی خودم را می گیرم.
تا همین الان دلم گرفته، یک چیزی میان دلم سنگینی می کند مثل همان سنگینی قبل از آخرین روزهای سال 88 .... یاد روزهای اول مهر توی راهروهای طبقه ی بالا می افتم سرم گیج می رود و همزمان فکر می کنم چطور از زیر دست معینمان در بروم تا مدام تکرار نکند که "خانوما زنگ خورده..." و من را قاطی بقیه داخل کلاس هل ندهد؛ آخر هوای کلاس حالم را بد می کند.
زنگ آخر وقتی کتاب آرایه ام را گرفته ام جلوی صورتم و از بالایش یواشکی کلاس یازده نفره مان را نگاه می کنم سبا مطمئن میشود که دیوانه ام. یاد روز های آخر سال 88 می افتم و همان نیروی عجیبی که باعث شد در ورودی راهنمایی را به هزاران قطعه شفاف تبدیل کنم و حالا همان نیرو میان دلم مدام سنگینی می کند... مدام سنگینی می کند...
همین............
اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک...
* این فعل متکلم مع الغیر است.
پ.ن: "آقا" عکس این شهید را خیلی دوست دارند :)
پ.ن برای نظرهای خصوصی ای که می آید: زمان جنگ رزمنده ها با تلاش خستگی ناپذیری میان سنگر ها بودند و مرخصی شان جایی میان شهر. حالا این روزها شهر سنگر ماست و مشهد الشهدا جایی برای نفــــــــس کشیدن. میان همین سنگر ها وظیفه مان را فراموش نکنیم؛ جنگ میراثی برای نسل سوم انقلاب است که تاریخش به دست های ما زنده نگه داشته می شود
سید شهیدان اهل قلم می گفت: آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
من هنوز باورم نشده، چه برسد به بستن ساک. از وقتی از مشهد آمده ام از خودم پرسیدم که چرا و به چه دلیل نامشخص این چمدان عظیم گوشه ی اتاق مانده، مرا که دیگر سفری در پیش نیست! کاشان و اصفهان و مشهد و جنوبم را رفتم و سال دیگر می روم میان آدمهایی که سرشان تا گردن داخل کتابهایشان است.
اعتراضی نداشتم، ساک هم به عنوان یکی از وسایل ثابت اتاق آنجا ماند و مسئول نگهداری خروار ها کتاب و برگه ی تمام نشدنی ام شد، حالا که لحظه به لحظه مهلت برای بستن ساک کمتر می شود لااقل خدا را شکر می کنم که آن گوشه ی اتاق را پر کرده و لازم نیست فکر آوردنش از انباری خاک گرفته باشم.
من که هنوز باورم نشده، چه برسد به اینکه ساکم را بردارم و دانه دانه وسایلم را تویش بگذارم. مهم ترین و امن ترین قسمتش را هم نگه دارم برای بردن بزرگترین گنجینه هایم که ساکم را تبدیل به قیمتی ترین چمدان دنیا می کنند. کسی چه می داند که رایحه ی سبز بهترین تسبیح روی زمین چه قیمتی دارد یا اینکه مهر من با اینکه کمی سیاه شده هنوز تربت کربلاست ...
اینبار به قصد برگشتن میروم، نه آرزوی مینی را می کنم که زیر پایم برود نه بمب عمل نکرده ای که کنار محل اقامتمان منفجر بشود و ما را هیچ وقت به این شهر دلگیر برنگرداند، هر راوی ای هم که گفت چند روز دیگر به شهرتان برمیگردید به جای بیشتر شدن هق هق گریه ها می گویم که: "بله باید برگردم، مگر نه این است که سنگر های جنگ را نباید خالی گذاشت؟ تهران این روزها خیلی جنگ است... "
همان طور که سید شهیدان اهل قلم که رحمت به تربت پاکش باد می گفت:
شهادت زیباست، اما مثل مرد پای بیرق انقلاب ایستادن از آن هم زیباتر. خون دادن برای خمینی زیباست، اما خون دل خوردن برای خامنه ای از آن هم زیباترست...
پ.ن: وحالا بلبلان دیگری در وصفش سرود شهادت می سرایند....