کاش می شد گفت؛ معلم که می شویم یا هر چیز دیگر، جماعتی که رو به رو و زیر دستمان می نشینند امانت های خداوند اند.
حکم، حکم مالکیت نیست، حکم مراقبت است....
همین.
برای مردی که به اندازه ی تمام روزهای عمرم ندیدمش....
ما بی تو پیمــــــــــان نشکستیم... خدا می داند...
پ.ن: فکر کرده اید اگر به خاطر این جماعت پریزدنت و پارلمان انقلاب کرده بودیم هم اکنون دقیقا کجای زباله دانی تاریخ قرار داشتیم آیا؟
مگر بشکند چشمان ساقی امشب خمارم را.... خمارم را... خمارم را...
.
.
.
.
.
پ.ن: ساقی؟.... اینجا نیستی...؟:(
از در خانه که بیرون می آیم هوای خنک می خورد به صورتم و یک حس خوبِ بی دلیل تا عمق چشم هایم پیش می رود.
آسمان خیلی صاف است، سرم را چسبانده ام به شیشه ی پنجره و عبارت پولک های ریز آسمونی را هجی می کنم،
خدای مهربان هم یکجایی همین نزدیکی ها به تشکر های کوچک و انسان وارانه ی مان لبخند می زند، شاید....
پ.ن: روز افتتاحیه کاوش توی ورزشگاه یکدفعه و بی دلیل یاد جشن 22 بهمن اولین سال راهنمایی می افتم و تویی که نمی شناختمت، آن دور و بر هیچ کس معنای نگاه هایم را نمی فهمد....
گاهی فکر می کنم مردم چطور می توانستند سه ماه تمام بازار و دانشگاه را به اعتصاب تعطیل کنند که مردی از آن سوی دنیا، یک دهکده ی کوچک نزدیک پاریس، فرمانش را داده بود.
مانده ام چه قدر از نسل های قبلی عقب تر هستیم، آیا واقعا اگر "آقا" یک روز ، فقط یک روز ، دستور به تعطیلی بازار بدهد مطیع امر رهبر می شویم؟
یا جمله ی امام که می گفتند "ملت ایران از بهترین ملت های تاریخ است" و عمری برایش فخر می فروختیم و ناز می کردیم شامل حال ما هم می شود؟
راستی چه کسی جوابگوی روی زمین ماندن حرف رهبر است؟
پ.ن: ما رو به میدان آزادی منتظر آخرین روز دهه ی فجر هستیم انشاءالله.
باز هم هوای گریز به سرم زده...
کجایی عااااارفه.....
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: دارم میروم جنوب... کسی باورش میشود؟
کتابم را باز می کنم.
اولین صفحه اش نوشته ام. "یادگاری از کودک درون، نهِ نهِ هشتاد و نه."
کودک درون یک گوشه ی اتاق دارد نگاه می کند. می آید جلو ماژیک های رنگی رنگی اش را دستش می گیرد و یک خروار یادگاری برایم روی کاغذ می ریزد.
"من" دارد پشت میز تاریخ ادبیات می خواند.
می گوید جوان تر که بود ساعت های با مداد رنگی برایم یادگاری می گذاشت، حالا بعد از این چند سال ناقابل فهمیده ماژیک ها زودتر کار را تمام می کنند.
کاغذ های نقاشی ام حالشان خوب نیست. حتی احساس می کنم پیشانی این متن هم از تب، آرام آرام داغ می شود.
"من" پشت میز "بشکست اگر دل من..." می خواند، آرام آرام داغی پیشانی این متن تا توی چشم هایش نفود می کند....
پ.ن:.نقاشی ها تمام شده و کتاب تاریخ ادبیات باز با نگرانی به هذیان گفتن هایم نگاه می کند.کودک درون پشت میز خوابش برده. "من" از تب می سوزد...
دلم می خواهد، بشوم یکی از کفشدار های حرم، شیفت نیمه شب خیلی خیلی دیر...
یا یکی از خادم هایی که نیمه شب به مردم راه صحن جمهوری اسلامی را نشان می دهد، یا شاید هم صحن قدس را که هر کس از درش وارد میشود خیال فتح بیت المقدس به سرش می زند....
حتی همین که یکی از زائر های معمولی هم باشم کافی است، از دسته ی دانش آموزان دبیرستانی، با دل خیلی تنگ و شال گردنی که تا روی چشمانش بالا کشیده و چادری که از سرما دور خود پیچانده .. صحن جمهوری اسلامی ترجیحا مثل آن روز دم غروب باهم.....
پ.ن: شما برای من دعا می کنید... من برای شما...من دلم به همین قرار ها خوش است... بیشتر به قسمت اولش....
پ.ن: "رسول الله زودتر به کودکان سلام می کردند"... از خودم بدم آمد به خاطر آن چند دفعه ای که با علی تند حرف زده بودم یا پشت در اتاق منتظرش گذاشته بودم...:(
"علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پاین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلایل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد! خشم ... عجز ... تنهایی ... این ها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پا و حلال گوشتی شده بود روی زمین....."
حالا علی نشسته و شبکه پویا می بیند و من گوشه ی اتاق کتاب را ورق می زنم تا دوباره مثل همیشه آن صفحه ای که راجع به گل های یاس نوشته بود را پیدا نکنم. خوشحالم که ارمیایی که دستم است شبیه کتاب خودم است، نه آن طرح جلد وحشیانه نشر افق.....
حالا علی نشسته و شبکه پویا می بیند و من برای بار هزارم صحنه ی نماز خواندن ارمیا از پنجره ی چشمان مصطفا را می خوانم و با خودم می گویم: "واقعا چه کسی می داند...." راستی دیروز سبا گفت گریه نکن من هم گریه ام می گیرد، بعد هم زد زیر گریه .....
همین....
پ.ن: ببخشید ...:(