داری می ری بهار مهربون من؟
فصل سختی بودی بهارم....
ولی دلم برایت بازهم تنگ میشود....
پ.ن: سلام بر حضرت تابستان.... من بزرگ شده ی لطافت بهارم... لطفا با مهربانی تا کن....
سرم درد می کند. تنها در صورتی احساس نمی کنم که هر لحظه ممکن است مغزم به دیوار ها بپاشد که سیخ پشت لپ تاپ بنشینم و با یک زاویه ی خاص که تغییر هم نکند نگهش دارم.
به منصوره اس ام اس میزنم. اصلا نمی رسد.
قیچی هم جواب نمی دهد.
میان پاتوق های اینترنتی ام، آنجاهایی که دوست داشتم را دیگر دوست ندارم. فقط می روم سری می زنم که ببینم هنوز هم بدون من خوش اند؟ اصلا از کجا می فهمند نبود یک خواننده ی خاموش را که نصفه شب ها که به بهانه های تکلیف های عربی و خواندنِ تاریخ از خواب بلند می شد و تنها دلیل کنده شدن از رختخوابش نوشته های آنها بود؟
اصلا از کجا می فهمند که کسی بود که نوشته هایشان را سر شب نمی خواند، تا نصفه شب به بهانه ی خواندنشان از خواب بیدار شود و چند صفحه ی باقی مانده ی کتاب جغرافی را هم تورق کند.
اصلا کسی از کجا می فهمد؟
سردردم دارد حالم را بهم می زند.
صفحه ی مسنجرم باز است. اما هیچ کس نیست. حتی چراغ روشن "عینکی خوش قلب" هم پیدایش نیست. خودم را اینویزبل کرده ام که هم از چشم این و آن پنهان شوم، هم از چشم آنلاین لیست خودم، هم از چشم خودم....
شبی که قرار بود فردا صبحش راهی اصفهان شویم، شارژ موبایل ته کشیده بود. خاموشش کردم که تا صبح دوام بیاورد. صبح که بلند شدم، بعد از جمع کردن وسایلم و آب دادن به گلدان نازنینم، روی همان میز جا گذاشتمش. وسط های تهران بودیم که مامان داشت می گفت که باورش نمی شود که یک روز من هم بتوانم موبایل را جا بگذارم.
در این سه روزی که خاموش بودم الحمدلله کسی نگرانم نشد! وقتی آمدم خانه فقط نیکی زنگ زده بود و کمی بعدش هم قیچی زنگ زد و پرسید چرا سر و کله ام پیدا نیست. فکر کنم چهل من هم خیلی ها غصه بخورند که چرا این قــــــدر دیر متوجه مرگ نابهنگامم شده اند....
مهم نیست. سرم که درد می کند، دیگر نمی توانم کتاب بخوانم. نه اینکه نتوانم احساس می کنم در حق کتابم اجحاف کرده ام. تمام مسیر اصفهان تا تهران را خواندم، مانده ام چرا سرم و چشمانم قدرت و توان بچگی هایم را ندارند. علاوه بر آن کتاب خواندن های توی تاریکی، این کتاب خواندن های توی ماشین هم در بالا رفتن شماره ی چشمم بی تاثیر نبوده اند. تنها چیزی که بی گناه بود و من همیشه گناه ضعیفی چشمانم را گردنش می انداختم گریه های تابستان های اخیر بود.....
مهم نیست که چشم هایم ضعیف است. مهم این است که رختخواب و پتوی باب اسفنجی ام خیلی خنک و آشنا هستند. مهم این است که بعد از سه روز توی اتاقی می خوابم که به دلخواه خودم همه ی اجزایش را جا به جا کرده ام. مهم نیست که همین الان اگر یک خمیازه دیگر بکشم و زاویه ی سرم کمی جا به جا شود مغزم روی دیوار های خانه می پاشد... مهم نیست...
مهم این است که دلم می خواهد موبایلم را برای همیشه خاموش کنم و چند وقت به آن پاتوق های اینترنتی ام که دوستشان داشتم و حالا دیگر ندارم سر نزنم. مهم این است که برای اولین بار در عمرم به سرم زده کمی "اردیبهشتی" نباشم.
مهم نیست که امروز آخرین روز بهار است، مهم نیست که نوشته های خرداد ماه 92 ام از تعداد روزهای ماه هم بالا تر رفته. مهم نیست که شاید برای آخرین بار با سردرد و خسته از اصفهان آمده ام و وسایلم را توی اتاق پرت کرده ام. مهم این است که شاید برای یکبار هم که شده سر قولم به خودم مبنی بر "دفعه ی دیگر عمرا اصفهان نمی روم" ایستاده ام...
مهم نیست که نشسته ام اینجا و انگشتانم را بیخود و بی جهت روی کیبورد حرکت می دهم...
مهم این است که من باید از چهره ی خوشحال و خندان 16 سالگی ام خداحافظی کنم... مهم این است که...
حالم هنوز خوب است ...
رگ های دستانم برجسته شده. دلیلش را نمی دانم. لاغر تر شده ام یا جریان خون میانشان شدت پیدا کرده.... فقط نشسته ام و در حالی که به یک چیز دور فکر می کنم و اصلا حواسم نیست، فشارشان می دهم.
جایم خالی است...
در ناکجاآبادی که آفتاب خیلی شادمانه می تابید...
با اینکه پاییز بود....
کاش یک جفت دختر دوقلو داشتم،
یکیشان را هم اسم "لیلا" می گذاشتم...
یکی دیگر را هم اسم تو...
بعد می نشستم همین طوری نگاه می کردم که دنبال هم می دوند و حرف میزنند و می خندند و دعوا قهر می کنند و برای بازی که قرار است دو دقیقه ی دیگر انجام بدهند تصمیم می گیرند....
و در حالی پشت خروارها مطلبی که باید بنویسم و کتابی که باید بخوانم و کارهایی که باید انجام بدهم گم شده بودم، بدون ناراحتی از اینکه روز به روز پیر تر می شوم، لبخند می زدم که دوقلوهایم کنار هم اند....
پ.ن: فعلا که دختر دوقلو ندارم! دارم دور خانه دنبال کنترل تلویزیون میگردم که بیشتر از این سروصدا نکند و هی وسایل اتاقم را آن طور که دوست دارم جا به جا میکنم....
پ.پ.ن: نتیجه ی همه ی جا به جا کردن های وسایل اتاق این شد که حالا برای رسیدن به میزم باید از روی تخت رد شوم و از یک فاصله 50 سانتی خودم را روی صندلی پرتاب کنم و مواظب باشم مانیتور روی زمین نیفتاد. در هر حال از چیدمانش خیلی راضی ام...
قیچی می گوید اگر جای مامان من بود قطعا کمر به قتلم می بست.
تقصیر من نبود! یادم رفته بود که لباس های خودم را گذاشته ام روی مبل آن طرف خونه ی کوثر این ها تا با مال بقیه قاطی نشود و موقع رفتن یک چادری را از روی جالباسی برداشته ام ...
و خب چادر خودم روی صندلی ماند.....
وقتی آمدم خانه هم سعی کردم با نفسم مبارزه کنم و چادری که فکر می کردم متعلق به مامان است و سخاوتمندانه تا کنم و روی تخت بگذارم...
و خب... نفهمیدم....
ولی گویا نرگس موقع رفتن فهمیده بود که چادری که روی صندلی است مال خودش نیست و بعد از رسیدن به خانه اعلام کرد که مطمئنی چادر خودت رو برداشتی؟
و خب... هر چه انکار کردم فایده نداشت...
.
.
.
اصلا هم تقصیر من نبود....
تقصیر نرگس بود که قبل از من نرفت....
خود قیچی قبل از اینکه برایش تعریف کنم چه اتفاقی افتاده، داشت غر غر می کرد که تو از این مامانایی میشی که همش سر بچه هات داد میزنی...
ولی کسی که آخرش شروع کرد به داد و بیداد کردن خودش بود....
.
.
.
امروز 17 سال و یک ماهه می شوم...
نمیشه بازم تولد بگیرم؟
تولد 205 ماهگی ام را مثلا....
پ.ن: بعید می دانم دختر کوچولویم مثل من باشد... ولی در هر حال اگر یک روزی با نصف وسایلی که همراهش بود، برگشت... به 17 سالگی خودم، افتخار می کنم...
پ.ن: بیخود بی جهت به متی گیر داده ام که 500 صفحه کتاب خواندنش را به رخم نکشاند! بیچاره اصلا همچین کاری نکرد... شروع می کنم به تعریف کردن روزهایی که صفحه ها و صفحه ها را زیر لغزش چشمانم به مسلخ تقدیر می فرستادم... و نمی دونم چرا الان فقط نشستم اینجا و وقت تلف میکنم.... :(
گاهی اوقات،
وقتی خیلی ناراحتم،
دلم می خواد اولین کسی که رو به رومه، فقط صدا بزنم....
بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم، مدام آوای نامش را تکرار کنم...
تکرار کنم...
بی دلیل....
پ.ن: خدا جونم....؟
خدا جونم؟
خدا جونم.............
رهبر انقلاب در 2 خرداد 76 دربرابر جریان راست ایستاد و از آراء خاتمی دفاع کرد.
در 3 تیر 84 دربرابر هاشمی ایستاد و از آراء احمدی نژاد دفاع کرد.
در 22 خرداد 88 در برابر کل دنیا ایستاد و از آراء مردم حمایت کرد
و امروز همانطور. این شگفتی خمینی است؛
همان نظامی که به دیکتاتوری متهمش میکنند....
سید شهیدان اهل قلم می گفتند:
شهادت زیباست اما مثل مرد پای بیرق انقلاب ایستادن از آن هم زیباتر، خون دادن برای خمینی زیباست اما خون دل خوردن برای خامنه ای از آن هم زیباتر.
حضرت آقا -مدظله العالی-:
همواره باید شنبهی پساز انتخابات، روز مهربانی و بردباری باشد. چه طرفداران نامزد منتخب و چه هواداران دیگر نامزدهای محترم، از هرگونه رفتار و گفتار تحریکآمیز و بدگمانانه پرهیز کنند.
پ.ن: همه منتظرن تا ببینن کجا تو از جاده عشق دل می بری... ولی ایستادن فقط کار ماست، ما که قصمون قصه ی خواب نیست.....
پ.ن: آقای روحانی، هوا سرد نبود، تاریک هم نبود، شب هم نبود، ما در نهایت نعمت و امنیت زندگی می کردیم، اگر شما هم رییس جمهور شوید، نه شب می شود و نه تاریک... بازهم زیر پرچم جمهوری اسلامی با امنیت و آرامش زندگی خواهیم کرد... تا جمهوری اسلامی هست چه باک از طوفان ها...
پ.ن:اگر می گویند 8 سال برای ما خفقان بود... حالا 4 سال برای شما... می خواهم بگویم نیست دوست عزیز من... خفقان نیست... نعمت است زندگی در کشوری که رای اش را ملت انتخاب می کند. قانونش را شرع مقدس اسلام می گذارد. رهبری به خوبی سید علی دارد، نعمت است... ما به این نعمت شکرگزاریم... شب نیست... تاریک هم نیست... سرد هم نیست... روشن روشن است زندگی کردن در سایه ی نهضت امام خمینی... سایه ی روشن شنیده ای؟
پ.ن: خدایا شکرت....
نیازی به خواندن تاریخ نیست!
من خودم، با همین چشم های خودم عکس پاره شده ی امام را دیدم!
آن روزی که عاشورا زمان سوت و کف کشیدن شد من خودم پای تلویزیون نشسته بودم.
صبحی که ادعای تقلب کردند، من خودم پشت همین سیستم بودم، برادرم توی خیابان های همین شهر بود.
حتی توی آن نماز جمعه که همه گریه می کردند، خودم پشت سر "آقا" نماز خواندم.
نیازی به خواندن دوباره ی تاریخ نیست! کسانی که توی مدرسه و خیابان و کوچه دعوا می کردند خودمان بودیم....
آن کسی که روز شهادتش توی خیابان ها سوت زدند، مولای من بود....
کسی که عکسش را پاره کردند، امام من بود...
آن کسی که در نماز جمعه گفت " من جان ناقابلی دارم" آقا"ی من بود...
.
.
.
آهای اهالی شهر...
آن انتخابات در نهایت صحت و سلامت برگزار شد...
هیچ کس دلیلی مبنی بر تقلبش نیاورد! در 4 سال بزرگتر شدنم همه ی مستندات را دیدم!
شما اگر تکرارش می کنید...
پای خودتان نیست...
تاثیری که این حرف ها گذاشت! به روی سرزمین همه مان بود!
چشمانی که اشکبار شد، مردم همین سرزمین بودند،
ضربه ای که وارد شد به خاک و دین و انقلاب همه مان بود...
خونی که پایمال شد روزی میان رگ های جگر گوشه های مردم همین سرزمین جریان داشت....
.
.
.
آهای اهالی شهر... مردی که آن خطبه ی تاریخی را خواند "نایب امام" همه ی ما بود...
.
.
.
تمام کنید این داستان پوسیده را...
تمامش کنید....
نیازی به خواندن تاریخ نیست...
من خودم آنجا بودم...
ما خودمان آنجا بودیم...
پ.ن: شکر خدا که در این عالم بر همه مخلوقات مولایی.... حتی من... حتی من....
خدایا،
همیشه گفته ایم " لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا"
اگر قرار به هدایت فردی بود نیازی به ضمیر متکلم مع الغیر نبود، همان "لا تزغ قلبی بعد اذ هدیتنی" کفایت می کرد...
خدایا قلب های ما را بعد از آنکه هدایتمان کردی نلغزان...
قلب من را...
قلب دوستم را...
قلب همسایه ام را...
قلب همه مان را....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
امشب یک دفعه دلم شور افتاد... نه به خاطر نتیجه ی انتخابات... به خاطر لغزیدن دل هایمان تحت تاثیر چهار حرف و خبر ....
اللهم...
لاتزغ قلوبنا... بعد اذ هدیتنا.. و هب لنا من لدنک رحمه...
انک انت الوهاب....
پ.ن: می ترسم.. می فهمی؟ می ترسم... از این حرفای های بی پایه و اساس می ترسم... از این کورکورانه عمل کردن ها می ترسم... می ترسم....از این که تیپ فلانی خوب است و بهمانی بد است می ترسم... از اینکه فلانی شبیه آن یکی است پس خوب نیست هم می ترسم... می ترسم... از همه ی این اشتباه ها می ترسم...خدا جانم... لطفا... امشب.... :( :( :( .....