مثل صحنه های آهسته ی فوتبال بود در یک آن که رویم را برگرداندم عارفه و ضحی نبودند. هزاران فکر مختلف به ذهنم آمد که ضحی بیرون آمد دستم را گرفت و من را هم برد.
صحنه ی اولی که دیدم عارفه بود که چادرش را در می آورد و روی دست هایش می انداخت. چراغ روشن بود ولی کفاف تاریکی را نمی داد. به دور برم نگاهی انداختم و گفتم:"چه خبره اینجا...!"
صلی غر غر می کرد و می گفت که می خواهد برود. چادرش را روی سرش انداخت. در را برایش باز کردم و رفت. ضحی یک نفس حرف می زد و کم نمی آورد. می گفت و ما می خندیدیم. زمین و آسمان را به هم ربط می داد. چراغ را خاموش کردیم. تاریک تر از قبل شد.
سر و صدا بود ولی سکوت هم بود. این قدر سکوت بود که انگار هیچ وقت صدایی نمی شنوی...ضحی یکریز حرف می زد و ما می خندیدیم.
زمان گذشت...خیلی گذشت...
و تنها یادگار آن خاطره در کشوی میز من جاخوش کرده است...
و انگار هنوز هم ضحی توی گوشم یکریز حرف می زند و من یکریز به حرف هایش می خندم...
هنوز هم همه جا تاریک است ولی آن چیزی را که باید می بینیم....
سر و صداست و سکوت است.....
و.....
همه خواب اند، هوا تاریک است، گزارشگر قصه می گوید. اتاق را زیر و رو می کنم که دیوان سهرابم را پیدا کنم. پیدا نمی شود.
زیر فرش را هم نگاه می کنم، خبری نیست. از خودم می پرسم که کتاب 400 صفحه ای چطور زیر فرش جا می شود و آهسته به خودم می خندم.
عروسک ها را کنار می زنم تا بلکه زیرشان باشد. نیست...!
کیفم را از کنار تخت بیرون می کشم. کتابم توی کیف است. انگار از اول می دانستم که آنجاست.
نشانه ی کتاب را لای یکی از صفحه ها گذاشته ام. صفحه را باز می کنم آخر صفحه با حروف چاپی دو جمله به چشم می خورد:
خوابی را میان علف ها گم کرده ام،
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست...
از من خبری نیست.....
با هر صدای" جررررری" که می شنوم به خودم یادآوری می کنم که باید این کاغذ ها را دور انداخت و در هر بار تکرار این صدا برای تک تک برگه هایی که جرشان داده ام حسرت می خورم... من واقعا از حل کردن پلی کپی های حساب و فیزیک لذت می بردم...
دوباره تکرار می کنم...این ورق ها را باید جر داد، باید دور انداخت...و گرنه سیل ورق می برتت و گم می شوی.... مهم نیست که چه خاطراتی باهاشون داری....و دوباره یه دسته ورق دیگر جر می دهم...دلم نمی آید که پلی کپی های حساب و فیزیک را هم به آن روز مبتلا کنم می گذارمشان زیر فرش تا یادم باشد روزگاری که از حل کردن پلی کپی های فیزیک و حساب لذت می بردم.
آخرین باری که بی خیال کاغذ هایم شدم و همه شان را جر دادم زمانی بود که داشتم می اومدم راهنمایی و بعد از آن در طی سه سال متوالی این کاغذ ها بودند که روی یکدیگر تلنبار شدند و من در پایان راهنمایی زیر سیل آن ورق ها در حال مدفون شدن بودم. به بعضی از ورق ها که نگاه می کنم تاریخشان مربوط به سال 86 است. مهر 86.
روی یکی از برگه ها نوشتم: من از راهنمایی متنفرم. تاریخش برمی گردد به آبان 86. برگه را با جر می دهم و با خودم می گویم: عجب احمقی بودم!
چیزهایی را پیدا می کنم که تصور موجود بودنشان را هم نمی کردم. کارت پستال هایی که اصلا یادم نبود وجود دارند.کارت پستال ها را کنار می گذارم و به جر دادن دسته ی کاغذ ها ادامه می دهم.
از زیر تخت و توی کشو و کمد کاغذ بیرون می کشم و همه شان را جرواجر می کنم. کتاب های کمک درسی ام را هم می دهم به پسردایی ام که مجبور شود یکسال تحصیلی مثل من با آنها سر و کله بزند و کتاب های درسی ام را هم به مدرسه. کاغذ هایم را هم جرواجر می کنم. از پلی کپی های فیزیک و حساب هم دل می کنم و بدون اینکه نگاه دیگری به آنها بیندازم تا مبادا دلم به رحم بیاید. می گذارمشان توی کیسه ی ورق های باطله.
در آخر از همه آن شلوغی فقط دو تا دفترچه خاطرات، یک پوشه ی بی نظیر، دفتر های انشایم و چند برگه مربوط به یکی از دروس دیگری باقی می ماند.
خوشم می آید از این خلوتی...کوچه ی ذهنمان خلوت شد...دیگر مجبور نیستم این همه کاغذ را برای پیدا شدن اندکی جا از کشو به کمد و از کمد به زیر تخت منتقل کنم.
جر دادن هایم که تمام می شود یاد می آید که امشب شب آرزوهاست. تلق تولوق انگشت هایم را در می آورم و با خودم می گویم امشب شب آرزوهای جدید است....
دقیقا چهارده سال و 30 روزه هستم.
فردا می شوم 14 سال و یک ماهه. یعنی فردا 169 ماه زندگی تمام می شود و می روم تو 170 ماه زندگی ام.
این جا آسمان آبی است. بهتر است بگویم آسمان هنوز هم آبی است. در 14 سال و 30 روز زندگی ام افتخار داشته ام که هر روز آسمان را آبی ببینم.
هوا هم گرم است. شاید گرم تر از سال های پیش من با گرمی هوا آنچنان مشکلی ندارم. هر چه باشد دختر جنوب غربی آسیا هستم و 14 سال و 30 روز زندگی ام را در همین گرما گذرانده ام.
پرنده ای برای خواندن وجود ندارد. آفتاب پهن شده است کف اتاق وصدای جلز ولز بادمجان ها توی روغن سکوت را به هم می زند.
این جا من 14 سال و 30 روزه هستم.
14 سال و 30 روزگی ام توام است با یک اتاق در هم ریخته...یک تلویزیون روشن...یک عالمه عروسک کف اتاق...یک عالمه ورق باطله...یک عالمه پوستر جسبانده شده به در و دیوار... و یک عااااالمه چیز دیگر.
سرم را از پنجره بیرون می برم و می خواهم به هوای اینکه کسی صدایم را نمی شنود بلند بلند هر چه دلم می خواهد را بگویم. کمی به اطراف که نگاهی می اندازم سرم را از میان نرده های پنجره بیرون می آورم و به آرامی پنجره را می بندم. اینجا جایی نیست که کسی صدایت را نشنود.
زیر پنجره می نشینم آفتاب پهن شده کف اتاق. سرم را تکیه می دهم به دیوار و نگاه می کنم به دنیای 14 سال و 30 روزگی ام....خبری نیست...همه چیز سر جایش است...و همه چیز منظم....آسمان هم آبی است و آفتاب پهن شده کف اتاق.
من حال گریه کردن ندارم...حوصله ی بالا رفتن شماره ی چشم هم ندارم.... دیشب هم دلم می خواست سرم را به جایی بکوبم تا دیگر مجبور نشوم غصه بخورم...و از آینه و پنجره حرف بزنم و غصه بخورم...دلم می خواهد جام جهانی را نگاه کنم بدون اینکه فکرم جای دیگر پرواز کند...پر پر پر.....
سرم ر ا عقب می برم و دلم می خواهد همه چیز را فریاد بزنم. ولی اینجا جایی نیست که کسی صدایت را نشوند...
14 سال و 30 روزگی ات مبارک دخترک عینکی خوش قلب....
از غم دوری تان چشمه نوشتنم خشکیده است...
مثل اشک هایم...
نمی توانید کمی جلوتر بیایید....من حالا حالا به این اشک ها و به این قلم نیاز دارم...
می خواستم بنویسم اما جمله ها هر کدام جسورانه به یک سمت و سو می رفتند...می خواستم در مورد جام جهانی بنویسم که جمله ها رفتند سر شب های امتحان.
در مورد شب های امتحان که می خواستم بنویسم همه شان جمع شدند طرف هوای گرم و طاقت فرسای این روزها.
جلوی پنکه که نشستم همه ی جمله های توی هوا پخش شدند. دویدم تا بگیرمشان که متوجه شدم دارم کمی بیش از اندازه خیال بافی می کنم.
می خواستم در مورد کتاب های بخت برگشته ام که شب های امتحان مورد هجوم حس نویسندگی من قرار می گیرند بنویسم که یادم افتاد ننوشته ام بر سر آینه ی خرد شده چه آمد.
می خواستم گله و شکایت کنم از تلویزیونی که برای ارائه دادن یک تصویر مطلوب مجبور به دریافت انواع تنبیه های بدنی است که دیدم دلم می خواهد متنی بلند بالا راجع به تغییرات در طول سال های تحصیلی متوالی(!) بنویسم.
متن طویل و دراز کتاب آمادگی دفاعی مانع نوشتن اون متن بلند بالا می شد آمدم شکایت کنم از این درس ها حفظی که باز هم جملات جسورانه جای دیگری رفتند.
شاید بهتر باشد راجع به وسیله ای بنویسم شبیه جاروبرقی که جمله های جسور را از این طرف و آن طرف جمع آوری کند...
اطلاعیه
یک پولی خرد شده....
به ریز ترین قطعه های ممکن... و تکه تکه اش گم شده....
دور و برتان را نگاه کنید...پولی شما آنجا نیست....؟
من پولیم را خرد کرده ام...گم کرده ام....
و دلیلش نه دلتنگی است نه وداع.... دلیلش یک حس آشنا و تنها حسی است که بر پولی ممنوع نشده است.... شاید شما به آن عصبانیت بگویید.
کم تر از یک ساعت می گذرد از گذاشتن متن قبلی...اما این حرف ها ته گلویم گیر کرده... و حرف های زیادی هنوز آنجا گیر کرده است.... اگر فکر می کنی که حرف هایت تسکینی می دهد به این خرده ریز ها دریغ نکن....
چهار زانو نشسته ام و دستم را گذاشتم زیر چانه ام و با حرص به قیافه اش نگاه می کنم. کودک درون هم نشسته روی کمرم همه ی وزنش را انداخته رو شانه هایم! نمی داند که ممکن است از فشار وزن وی مقداری بدن من درد بگیرد.
- به چی خیره شدی؟!
- این آینه است کودک درون.
اگر کمی تکان بخورم سبب ریختن یک کوه دفترچه خاطرات به روی زمین می شوم. پس تکان نمی خورم. می خواهم دستم را بگذارم روی زمین تا لااقل وزن خودم و کودک درون به زمین منتقل شود. دستم را که می گذارم درست رو مداد نوکی ام فرود می آید و نوکش درست توی دستم فرو می رود. جیغ می زنم و کودک درون بی خیال به تاب خوردنش ادامه می دهد و باز هم اصلا فکر نمی کند که ممکن است شانه های من مقداری خسته شوند.
- به چی خیره شدی؟!
- گفتم که این آینه است کودک درون.
- چرا بهش خیره شدی؟
- به آینه خیره نشدم به خودم خیره شدم. می بینی اینی که تو آینه است منم.
دوباره دستم را می گذارم زیر چانه ام و با حرص به قیافه اش نگاه می کنم و دوباره اعصابم از دستش خرد می شود وقتی به دقیقا یکسال گذشته فکر می کنم درک می کنم که خیلی چیز های تغییر کرده است و باز هم به خودم و به آینه زل می زنم.
خم می شوم که خودکارم را بردارم و توی دفترم بنویسم. کودک درون هم خم می شود ولی باز هم اصلا به روز خودش نمی آورد که ممکن است سقوط کند و سرش به جایی بخورد و یه عاااالمه فاجعه ی دیگه.
- چی می نویسی؟
- کودک درون تو کاری جز سوال کردن نداری؟
من می نویسم و او از بالای سرم خیره می شود به نوشته. نمی دانم می خواند یا نمی خواند فقط می دانم که این خیره شدن باعث می شود که تاب نخورد و فشار کم تری به شانه های من بیاید.
- برای چی می نویسی؟
- خودم هم نمی دانم.
دفترم را می بندم و باز هم خیره می شوم با آینه و با حرص خودم را نگاه می کنم.
خم می شوم که خودکارم را بگذارم سر جایش...کودک درون سقوط می کند و روی آینه می افتد، آینه خرد می شود.
با خودم می گویم: چه جالب که یک معجزه، فاجعه هم باشد.
سخن از ماندن نیست
سخن از ماندن نیست
من و تو رهگذریم
راه طولانی و پر پیچ و خم است
همه باید برویم
تا افق های وسیع
تا آنجا که محبت پیداست
این روز ها به ننوشتن ارادت خاصی پیدا کردم...خودم هم دلیلش رو نمی دونم...