سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهار زانو نشسته ام و دستم را گذاشتم زیر چانه ام و با حرص به قیافه اش نگاه می کنم. کودک درون هم نشسته روی کمرم همه ی وزنش را انداخته رو شانه هایم! نمی داند که ممکن است از فشار وزن وی مقداری بدن من درد بگیرد.

- به چی خیره شدی؟!
- این آینه است کودک درون.

اگر کمی تکان بخورم سبب ریختن یک کوه دفترچه خاطرات به روی زمین می شوم. پس تکان نمی خورم. می خواهم دستم را بگذارم روی زمین تا لااقل وزن خودم و کودک درون به زمین منتقل شود. دستم را که می گذارم درست رو مداد نوکی ام فرود می آید و نوکش درست توی دستم فرو می رود. جیغ می زنم و کودک درون بی خیال به تاب خوردنش ادامه می دهد و باز هم اصلا فکر نمی کند که ممکن است شانه های من مقداری خسته شوند.

- به چی خیره شدی؟!
- گفتم که این آینه است کودک درون.
- چرا بهش خیره شدی؟
- به آینه خیره نشدم به خودم خیره شدم. می بینی اینی که تو آینه است منم
.

دوباره دستم را می گذارم زیر چانه ام و با حرص به قیافه اش نگاه می کنم و دوباره اعصابم از دستش خرد می شود وقتی به دقیقا یکسال گذشته فکر می کنم درک می کنم که خیلی چیز های تغییر کرده است و باز هم به خودم و به آینه زل می زنم.

خم می شوم که خودکارم را بردارم و توی دفترم بنویسم. کودک درون هم خم می شود ولی باز هم اصلا به روز خودش نمی آورد که ممکن است سقوط کند و سرش به جایی بخورد و یه عاااالمه فاجعه ی دیگه.

- چی می نویسی؟
- کودک درون تو کاری جز سوال کردن نداری؟

من می نویسم و او از بالای سرم خیره می شود به نوشته. نمی دانم می خواند یا نمی خواند فقط می دانم که این خیره شدن باعث می شود که تاب نخورد و فشار کم تری به شانه های من بیاید.

- برای چی می نویسی؟
- خودم هم نمی دانم.

دفترم را می بندم و باز هم خیره می شوم با آینه و با حرص خودم را نگاه می کنم.

خم می شوم که خودکارم را بگذارم سر جایش...کودک درون سقوط می کند و روی آینه می افتد، آینه خرد می شود.

با خودم می گویم: چه جالب که یک معجزه، فاجعه هم باشد.


+تاریخ پنج شنبه 89/3/20ساعت 6:11 عصر نویسنده polly | نظر