سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می خواستم بنویسم اما جمله ها هر کدام جسورانه به یک سمت و سو می رفتند...می خواستم در مورد جام جهانی بنویسم که جمله ها رفتند سر شب های امتحان.

در مورد شب های امتحان که می خواستم بنویسم همه شان جمع شدند طرف هوای گرم و طاقت فرسای این روزها.

جلوی پنکه که نشستم همه ی جمله های توی هوا پخش شدند. دویدم تا بگیرمشان که متوجه شدم دارم کمی بیش از اندازه خیال بافی می کنم.

می خواستم در مورد کتاب های بخت برگشته ام که شب های امتحان مورد هجوم حس نویسندگی من قرار می گیرند بنویسم که یادم افتاد ننوشته ام بر سر آینه ی خرد شده چه آمد.

می خواستم گله و شکایت کنم از تلویزیونی که برای ارائه دادن یک تصویر مطلوب مجبور به دریافت انواع تنبیه های بدنی است که دیدم دلم می خواهد متنی بلند بالا راجع به تغییرات در طول سال های تحصیلی متوالی(!) بنویسم.

متن طویل و دراز کتاب آمادگی دفاعی مانع نوشتن اون متن بلند بالا می شد آمدم شکایت کنم از این درس ها حفظی که باز هم جملات جسورانه جای دیگری رفتند.

شاید بهتر باشد راجع به وسیله ای بنویسم شبیه جاروبرقی که جمله های جسور را از این طرف و آن طرف جمع آوری کند...


+تاریخ یکشنبه 89/3/23ساعت 4:30 عصر نویسنده polly | نظر