سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با هر صدای" جررررری" که می شنوم به خودم یادآوری می کنم که باید این کاغذ ها را دور انداخت و در هر بار تکرار این صدا برای تک تک برگه هایی که جرشان داده ام حسرت می خورم... من واقعا از حل کردن پلی کپی های حساب و فیزیک لذت می بردم...
دوباره تکرار می کنم...این ورق ها را باید جر داد، باید دور انداخت...و گرنه سیل ورق می برتت و گم می شوی.... مهم نیست که چه خاطراتی باهاشون داری....و دوباره یه دسته ورق دیگر جر می دهم...دلم نمی آید که پلی کپی های حساب و فیزیک را هم به آن روز مبتلا کنم می گذارمشان زیر فرش تا یادم باشد روزگاری که از حل کردن پلی کپی های فیزیک و حساب لذت می بردم.

آخرین باری که بی خیال کاغذ هایم شدم و همه شان را جر دادم زمانی بود که داشتم می اومدم راهنمایی و بعد از آن در طی سه سال متوالی این کاغذ ها بودند که روی یکدیگر تلنبار شدند و من در پایان راهنمایی زیر سیل آن ورق ها در حال مدفون شدن بودم. به بعضی از ورق ها که نگاه می کنم تاریخشان مربوط به سال 86 است. مهر 86.

روی یکی از برگه ها نوشتم: من از راهنمایی متنفرم. تاریخش برمی گردد به آبان 86. برگه را با جر می دهم و با خودم می گویم: عجب احمقی بودم!

چیزهایی را پیدا می کنم که تصور موجود بودنشان را هم نمی کردم. کارت پستال هایی که اصلا یادم نبود وجود دارند.کارت پستال ها را کنار می گذارم و به جر دادن دسته ی کاغذ ها ادامه می دهم.

از زیر تخت و توی کشو و کمد کاغذ بیرون می کشم و همه شان را جرواجر می کنم. کتاب های کمک درسی ام را هم می دهم به پسردایی ام که مجبور شود یکسال تحصیلی مثل من با آنها سر و کله بزند و کتاب های درسی ام را هم به مدرسه. کاغذ هایم را هم جرواجر می کنم. از پلی کپی های فیزیک و حساب هم دل می کنم و بدون اینکه نگاه دیگری به آنها بیندازم تا مبادا دلم به رحم بیاید. می گذارمشان توی کیسه ی ورق های باطله.

در آخر از همه آن شلوغی فقط دو تا دفترچه خاطرات، یک پوشه ی بی نظیر، دفتر های انشایم و چند برگه مربوط به یکی از دروس دیگری باقی می ماند.

خوشم می آید از این خلوتی...کوچه ی ذهنمان خلوت شد...دیگر مجبور نیستم این همه کاغذ را برای پیدا شدن اندکی جا از کشو به کمد و از کمد به زیر تخت منتقل کنم.

جر دادن هایم که تمام می شود یاد می آید که امشب شب آرزوهاست. تلق تولوق انگشت هایم را در می آورم و با خودم می گویم امشب شب آرزوهای جدید است....


+تاریخ پنج شنبه 89/3/27ساعت 8:41 عصر نویسنده polly | نظر