به پر جادویی Polly
نه! به پر جادویی هری پاتر!
یک شب که من حسابی خسته بودم....
راستش رو بخواین چشم هایم را نبسته بودم و به هر زوری که بود داشتم با خواب مبارزه می کردم تا بتونم این فصل از کتابم را تمام کنم. تلاش طاقت فرسایی بود گاهی اوقات حس می کردم دارم خوندن ادامه ی داستان را توی خواب می بینم شاید هم هموین جوری بود فقط این را می دانستم که دارم این کتاب را می خوانم تا از افکار ناخوشایند چند ساعت پیش خلاص بشم!
نمی دونم خواب بودم یا بیدار نمی دونم این ها را تو خواب می دیدم یا تو بیداری(گفتم که خودم هم نمی فهمیدم خوابم یا بیدار) مثل شب های امتحان که آدم کلی زور می زنه که خوابش نبره و درسش را بخونه وقتی به خودش می یاد می بینه دوساعته خوابیده و تمام مدت توی خواب می دیده که داره درس می خونه برای همین هم تلاشی برای بیدار شدن نکرده. حالا هم من نمی دونم داشتم خواب می دیدم روی تختم دراز کشیدم و او رو دیدم یا واقعا این اتفاق افتاده!
اون یک چیزی بود تو مایه های پری آبی مهربون یا همون یارو که به پینوکیو کمک کرد نبدیل به یک پسر کوچولو بشه نمی دونم هر کی بود من خیلی از دیدنش خوش حال شدم اون موقع و در ساعت 1 بامداد نمی دونم چرا عقلم به جایی نمی رسید که این کیه که الان تو اتاق من ایستاده به احتمال شدید ناشی از خستگی مفرط روحی و جسمی بود که هیچ به روی خودم نیوردم (و همون بهتر که نیاوردم)
پری آبی مهربون گفت:« یک آرزو بکن کوچولو( فکر کنم این قسمت از این را الکی گفتم خودتون هم می تونستید حدس بزنید که اون قرار بود چی بگه)»
به اینجا که رسیدم کار سخت شد به همه چی فکر کردم فکر کردم بگم که: پری آبی مهربون یک کاری کن که الان یک 10 سالی بگذره و من یک پرورشگاه داشته باشم و به خوبی و خوشی زندگی کنم! یا اینکه با خودم فکر کردم که بگم پری آبی مهربون یک کاری بکن که هر چی کاندید ریاست جمهوریه از روی زمین محو بشه! هر چی خواستم بگم دیدم جور در نمی یاد اگر آرزو هم نمی کردم می تونستم مدیر پرورشگاه بشم پس چرا آرزوی خودم را هدر بدم اگر همه 4 تا کاندید از صفحه ی روزگار محو می شدند باز هم چهار تا کاندید دیگه بودن که جای اونا را بگیرن چه بسا اونا از اینا بد تر!
با خودم فکر کردم به پری آبی مهربون بگم که فلان کس را این قدر اذیت کنه که گریه اش در بیاد یا بگم که کاری کنه که تلفن دم به دیقه زنگ بخوره و دیگه نیازی به این نباشه که هی به این و اون زنگ بزنم! داشتم همین جوری با خودم کلنجار می رفتم که یکهو چشمم خورد به 12 تا کتاب محبوبم که جلوی تخت چیده شده بودند بدون این که فکری بکنم گفتم:« هری پاتر» اصلا هم از این بابت پشیمون نیستم که همچین کاری کردم و به نظرم بهترین آرزویی بود که می تونستم بکنم هم از شر کانیدید و انتخابات راحت می شدم هم می تونستم بشم جادوگر و اونم چه جادوگری هری پاتر!
پری آبی مهربون خودش فهمید باید چی کار کنه(هوش و ذکاوت به این می گن) تا به خودم اومدم دیدم دوباره روی تخت دراز کشیدم و مثل اینکه پری آبی مهربون به جای برآورده کردن آرزو چراغ ها را خاموش کرد بود داشتم به هر چی پری و فرشته وغیره وغیره است فحش می دادم که خوابم برد.
همه شما می دونید بیدار شدن تو صبح های تابستون چه جوریه بدون هیچ ترس و نگرانی ای اصلا سعی نمی کنی بیدار بشی تا مدت ها هم روی تختت دراز می کشی! صبح که شد من هم چشمانم رابسته بودم که مبادا خواب نازنینم بپرد. داشتم با خودم فکر می کردم که دیشب چه خواب قشنگی دیدم و چه کیفی می داد که اگر اون پریه واقعی بود و یک کلاهبردار سر گردنه از آب در نمی اومد!
داشتم با خودم فکر می کردم که دوباره از خواب بلند می شم دوباره همون بحث های تکراری زهرا رهنورد فلان کار را کرد! موسوی فلان بیانیه را صادر کرد! معدلت چند شده؟ سال دیگه ما کلاس سومی هستیم!
داشتم با خودم فکر می کردم اگر اون پریه واقعی بود یک چیزی بیشتر از کیف دادن به وقوع می پیوست. شاید جمله ام درست نباشه اما اصل مطلب اینه که چه خوب می شد که اگه من هری پاتر می شدم!
توی همین فکر ها بودم و داشتم کم کم به این نتیجه می رسیدم که در اتاق را به روی خودم قفل کنم و یک چند سالی زیر پتو قایم شم که دیدم داره صدا های عجیب و غریبی می یاد. فکر کردم شاید مامانم دوباره داره صدایم می کنه که پاشو ببینم چه قدر می خوابی و دوباره یک روز ناخوشایند دیگه شروع می شه بدون اینکه چشم هایم را باز کنم روی تختم چرخیدم و لبه تخت نشستم لابد اون موقع داشتم با خودم فکر می کردم که الان می رم جلد ششم نارنیا را برمی دارم وبدون اینکه صبحونه بخورم تا بعد از ظهر که باز هم ناهار نمی خورم تمومش می کنم تا لااقل از این افکار پریشان رهایی یابم! که یکدفعه کسی گفت!
- مواظب باش نویل نزدیک بود همین الان گردنم را بشکنی!!!
ها؟!!! نویل گفتم شاید دوباره دارم خواب می بینم شاید این یک رویای شیرینه و باز هم به خاطر اینکه این خواب نازنین تموم نشه چشم هایم را باز نکردم! که دوباره صدا آمد:
- آهای هری می دونی چند وقته همون جوری اون جا نشستی پاشو ببینم!
هی...! چه رویای شیرینی کاش بازهم ادامه داشت تا ابد اون وقت دیگر مجبور نبودم از رختخوابم بیرون بیایم! که یکدفعه یک چیزی بامبی به پشتم خورد. و اینجا بود که چشم هایم را باز کردم!
- مگه با تو نیستم؟
قبل از اینکه متوجه این صدا بشم فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده پری آبی مهربون غیر واقعی نبود . اون عین حقیقت بود ، و چه حقیقت دلنشینی، دل نشین تر از صبحی که از خواب بلند می شی و می فهمی روز اول تعطیلاته!
و اون صدا چه کسی می تونست باشه جز رون؟ داشتم با خودم فکر می کردم دیگه تموم شد انتخابات تموم شد! کارنامه تموم شد! مدرسه تموم شد دیگه من پایم را توی مدرسه ی راهنمایی نمی ذارم من الان تو هاگوارتزم و چی از این بهتر؟ دیگه تموم شد زبان ترمی تموم شد! کلاس حرفه وفن تموم شد! مشاوره وکار شبانه تموم شد! دیگه هیچ وقت هیچ وقت اتاق کلاسمون رو نمی بینم! داشتم با خودم فکر می کردم شاید بهتر باشه یک ذره غصه هم بخورم غصه ی کلاس دوم الف راهروی پر سر و صدای مدرسه ی راهنمایی ولی دیدم من مدت ها پیش با این چیز ها خداحافظی کردم من مدت ها پیش فهمیده بودم که دیگر در هیچ شرایطی امکان ندارد در کلاس دوم الف بنشینم! و الان می فهمیدم که تموم شد دیگه کارنامه ای در کار نیست این جا هاگوارتزه حالا اینجا مدرسه ی منه بهترین مدرسه ی جادوگری دنیا امن ترین مکان دنیا به مدیریت آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور،ملقب به عناوین جادوگر درجه یک، جادوگر اعظم، رییس الروسا، آزاد مرد مستقل و دارای مدال مرلین از کنفدراسیون بین المللی جادوگران، رییس شورای عالی جادوگران(ویزنگاموت) و غیره و غیره!
و من هم هری جیمز پاتر! پسر لی لی و جیمز پاتر مشهورتیرن جادوگر قرن تنها کسی که توانست در برابر طلسم مرگبار دووم بیاره!
شاید باورتون نشه ولی تمام این فکر ها را در عرض یک لحظه کردم! خودم هم نفهمیدم که چه جوری ردایم را تنم کردم همراه رون از خوابگاه بیرون رفتم از حفره تابلو با هرمیون گذشتم و چطور به سرسرای بزرگ رسیدم ومشغول خوردن صبحانه شدم!نمی دونم چطور و با چه فکری صبح اصلا اشتهای هیچ صبحانه را نداشتم آنچنان صبحانه ای خوردم که هرمیون مجبور شد در برابرم پشت چشمی نازک کنه! دستم را بالا بردم تاببینم زخم صاعقه مانندی روی پیشانی ام هست یا نه ولی حواسم نبود که چنگال دستمه به همین خاطر چنگال محکم به پیشانی ام برخورد کرد و من فریادی کشیدم که تمام سرسرا برگشتند و نگاهم کردند شروع خوبی نبود ولی تونستم یک نظر چهره همه ی استاد ها را ببینم!
- هری مطمئنی حالت خوبه؟
-منم هم می خواستم همین را بپرسم!
-اوه!!! چطور ممکنه خوب نباشم؟
ولی آشکارا بود که هرمیون بیش از اینها نگرانند همه دختر ها همین جوری اند(نه اینکه تا همین دیشب خودم هم یک دختر بودم!!!)
-رون! الان باید سر چه کلاسی بریم؟
-پیشگویی!
-آهان!
بعد از آن رون شروع کرد به غر زدن به درس پیشگویی و هرمیون هم مثل همیشه گفت که ما باید درس پیشگویی را ول کنیم و یک درس معقولی مثل ریاضیات جادویی را بگیریم ولی من اصلا در بند این حرف ها نبودم!
-رون!
-بله!
-ما انگلیسی حرف می زنیم دیگه!
- خب معلومه هری تو مطمئنی حالت خوبه؟
وای...! عالی شد دیگر هیچ کلاس زبان ترمی هم وجود نداشت!
و شما دوستان عزیز به مادرم سلام برسانید و بگویید من به جنگ ولدمورت رفته ام! به دوستانم بگویید از این بابت متاسفم که دیگر نمی بینماشن! به نگین بگویید دلش بسوزد و برود توی تظاهرات موسوی شرکت تا ببنیم آخر عاقبتش می خواهد به کجا برسد، به عالیه بگویید که ایفتضاح عاشقشم واینجا در برابر هر سوالی که مالفوی با نیش و کنایه از من می پرسد می گویم هر جور صلاحه! (باور کنید بهترین جواب همینه)، به موج اف ام بگویید اگر روزی توانستم یک پرادو برایش ظاهر می کنم و اگر خودم نتوانستم می گویم هرمیون بکند، به قیچی بگویید امیدوارم بی من بتونی زنگ بزنی، به هدی بگویید حیف که اینجا تلفن نداریم و گرنه بهش زنگ می زدم ویک دل سیر با هم حرف می زدیم! به باربی بگویید من اینجا جوان ترین بازیکن جستجوگر قرنم و دیگر دستم هم به توپ بسکتبال (اصلا و ابدا) نمی خورد،(هه هه هه...! این رو هم بهش بگید)،به یاسمن بگویید امیدوارم مثل من به مراد دلش برسد وبتواند مدیر شرکت ماکروسافت شود، به ضحی بگویید اگر تونستم یک مجوز رسمی برای پیوستن اون به خودم می گیرم! به شجی بگویید اون هم با ضحی و لیلا کوچولو بیاد،به سعدی( ستاره یا هر چیزی که شما می گین) بگویید از اینجا هم بهش نظر میدم! به حلما هم بگویید که هیچ حرفی برای گفتن ندارم!به معلم زبانم بگویید: من و fale می کنی؟ بیاو ببین اینجا بهتر از تو انگلیسی حرف می زنم! به لیلا هم بگویید که دلم برایش تنگ می شود و همیشه در خاطرم خواهد ماند!
در آخر هم عکسی از خودم برایتان می گذارم!
به امید دیدار!
هری جیمز پاتر!
هی..!
چه زود گذشت...!
تا دو روز پیش داشتم حسرت دو ماه پیش را می خوردم حالا که به خودم اومدم می بینم ای دل غافل چه زود تر گذشت!
اخبار:
با صلوات بر محمد و آل محمد، امروز 27 خرداد سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت...
چهارشنبه 27 خرداد تو فکر یه سقفم...!( آخه می دونید داداش من تو بانک مسکن کار می کنه خونمون پر از این فکر های سقفیه!!!)
همه جا همه چیز! 27 خرداد!
27 خرداد شما را به یاد چی می ندازه؟
کارنامه؟
یک هفته از تموم شدن سال گذشته؟
تولد پلی؟(دلبندانم تولد پلی 27 اردیبهشته!!!)
راستشو بخواین ربط به تولدم هم داره! ربط داره چون یک ماه از تولدم گذشته! به جون هری باورم نمی شه! یعنی در هیچ شرایطی امکان نداره باورم بشه!
خب چون زمان لج کرده و هی تند تند می گذره من هم رویش را کم می کنم و به آینده فکر می کنم!
سلام آینده کوچولو!
حالت چطوره چی کار می کنی؟
حتما تو یک موج اف ام پرادو سوار داری!
یک پولی که مدیر پرورشگاهه!
یک نرگس که معلم ریاضیه!
یک هدی که دندون پزشکه!
یک قیچی که کتابداره!
آینده بگو ببینم! ساختمون پرورشگاه همون جوریه که می خواستم؟ با یک ایوان که یک در شیشه ای دارد؟ آینده بگو ببینم من توی اون ایوان می ایستم! باد توی روسری ام می پیچد؟
آینده ببینم الان( یعنی تو زمان تو) لیلا اومده که کنار من کار کنه و من یکدفعه بگم :وای لیلا تویی!! می دونی چند وقته همدیگر را ندیدیم!!!
امیدوارم اومده باشه!
آینده ببین خواهش می کنم که نگو پرورشگاهی در کار نیست! با فشار خون من بازی نکن! من نمی تونم تحمل کنم! این آرزوی منه! آرزوی من بود! و آینده ی منه!
(در پرانتز می گم: زمان جان حالا حالت گرفته شد؟ که هی تند تند می گذری بیا دیگه در مورد گذشته حرف نزدم!!!)
پیغامی از زمان به پولی: نه آینده نه گذشته تو حال زندگی کن که حالیت بشه من چیم!!!
خب باشه، حال:
صبح یک ساعت یک ساعت از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم!
یک فکرایی می کردم که شما هم نمی تونید تصورش را بکنید فکر می کردم جومونگم دارم می رم به هدف والا برسم و 3 تا نماد گروه دامول را پیدا کنم برا همین فکر می کردم کسی نمی تونی بهم چیزی بگه چون من سرم شلوغه و دارم نشان دامول پیدا می کنم!
فکر می کردم پیترم(همون پیتر توی قصه های نارنیا که دوتا خواهر به اسم لوسی و سوزان و یک داداش به اسم ادموند بابا فیلمش را ده دفعه تلویزیون نشون داده!!) بعد دارم به لوسی و ادموند می گن که من و سوزان دیگه نمی تونیم به نارنیا برگردیم(دقیقا همون اتفاقی که تو کتاب افتاده بود) صبح که هوشیاری خودم را تا حدودی به دست آوردم داشتم خدا خدا می کردم کاش این اتفاق توی کتاب نیفتاده باشه و من فقط خوابشو دیده باشم داشتم خودم را قانع می کردم که به این نتیجه رسیدم که بهتره برم کتاب را باز کنم و ببینم چی شد ولی باز هم خوابیدم!
شاید خواب های دیگر هم دیدم ولی یادم نمی یاد ولی این را یادم می یاد بعد از اینکه بیدار شدم توی تختم دراز کشیدم و وانمود کردم که یک پرنده ام بال هایم را باز می کنم و پرواز می کنم و پرواز می رم دم پنجره ی یک نفر می شینم و توی اتاقش را نگاه می کنم. طرف هم که با خودش فکر می کنه من یکذره غیر عادی ام پنجره را باز می کند و من هم سرم را می ندازم پایین می رم تو اتاقش چون در اون زمان از نعمت صحبت کردن بی بهره بودم با نوکم یک مداد می گیرم و هی با مشقت حرف هایم را می نویسم و به یارو می فهمونم که بابا من پولیم!!!
خب دیگه از گذشته و آینده و حال گفتم زمان دیگه که وجود نداره داره؟
پیغامی دیگر از زمان به پولی: زمان دیگه باقی نمونده ولی یادت باشه مقصر زود گذشتن زمان به عهده ی من نیست زمان، حال آینده گذشته متعلق به توئه!
یک جمله ی قشنگ می گم با کمی تغییر!( فکر نکنم لیلا خوشش بیاد اگر بگم این جمله رو خودم گفتم خب راست هم می گه من که نگفتم)
به راستی که زمان چیز مجهولی است فقط ظاهرش معلوم است و از یک معلوم نمی توان به چند مجهول رسید!
و این هم حکایت من!
امتحان تاریخ را از آخر شروع کرده بودم آخرین جاخالی یعنی سوال اول را که نوشتم انگار تمام دنیا را بهم دادن!
و این هم آخرین امتحان!
به قیچی قول داده بودم که این دفعه آروم رد شم و ورق هاشون رو به هوا بلند نکنم اومدم رد بشم که دید م ای دل غافل این دفعه قیچی همت کرده و زودتر من رفته بیرون!
ولی باز هم آروم رد شدم! بالاخره مگر دیگران دل ندارن!
قیچی بغل دستی هم داره دیگه!
بیا و بیرون ببین چه خبره دره(رسی) جیغ بزن جیغ این هم آخرین امتحان! دره تموم شد! دره این آخرین امتحان! دره تموم شد! تموم شد! تموم شد!
دره ساکت نشو! این آخرین امتحانه!
ولی دره ساکته!
امروز روز آخره!
دره جیغ بزن!آخرین امتحان!
دره هنوز هم ساکته!
و من هم سکوت!
سکوت!
صبح که آمدم همه چیز مثل همیشه بود با ملیکا و فاطمه و ریحانه اومدیم تو مدرسه. نرگس اومد. رفتیم تو حیاط کتاب های درسی را دستمان گرفتیم و بحث سیاسی کردیم مثل همیشه! تکرار روز ها و لحظه و چه لذت بخش! بعدش مثل همیشه رفیق شفیقمان فاطمه خانم آمد و ما م از جمع جدا شدیم و گفتیم که ذره ای از این زمان ارزشمندمان را با دوستی بگذارنیم که در حضورش مجبور نیستیم از آقای مردمی نژاد دفاع کنی! الکی الکی عایشه بدبخت را بهانه کرده بودم که هنوز نفهمیدم چی کار کرده! فقط دوست داشتم تو پیلوت این ور وآن ور بروم فقط همین! چون امروز روز آخره! اون موقع با خودم می گفتم بابا بی خیال ما که تا ساعت 1 این جاییم جشن و فارغ التحصیلی مونده! بی خیال!دارم دور حیاز
توی حیاطم دره هنوز ساکته! امروز روز آخره! باز هم فاطمه خانم آمد!دره رفت !سارا آمد! آنقدر رفتند و آمدند که وقتی به خودم آمدم دیدم دارم با فاطمه دور حیاط می چرخم و با یک کی بورد کاغذی تمرین تایپ می کنم!امروز مسابقه ی تایپ اوووووووو! اه هنوز کلی دیگه مونده تازه ساعت!8:30 است!
اول داشتم به روی خودم می آوردم که برام اهمیتی نداره که امروز روز آخره ساعت 9:30 همه ما را فرستاده اند تو ورزشگاه برای جشن پایان سال نمی فهمم چرا مامان ها باید بیایند! حالا قدمشان روی چشم ولی مگه جشن ما نیست؟
مامان ها که بودند جرات نداشتیم که به سوم های محترم گیر بدهیم یک کمی از اون کیک مبارک را به ما بدهند! اگر مامان ها نبودند مزه ی اون کیک تا آخرین لحظه ی عمرم زیر دهانم خواهد ماند! ولی کیکی که نصیب ما نشد!
آه دیگه به مسائل کلیشه ای، چه می دونم بنرنده شدن تو مسابقه ی تایپ و جایزه و اون خودکاره و اینا نمی پردازیم! می ریم سر چند دقیقه بعد تر! جلوی در معاونت!
دارم التماس می کنم که جون ننتون ولم کنید من براتون پاور پوینت درست می کنم فقط ولم کنید بگذارید برم! امروز روز آخره!
- بهت نمره نمی دیم!
بابا ندین نمی خوام نمره رو ولم کنید! بذارید برام مروز روز آخره من پولی نیست اگر به شما پاور پوینت را ندم!
پولی نیستم!
- باشه خب حواست باشه....!
اومدم از راه پله پایین برم که دیدم با وجود وضعیت موجود ترجیح می دم از اون یکی راه پله برم پایین! خب در هر حال راه پله راه پله است دیگه! ولی...! همه چی رو باید بگم؟
قیچی منو گذاشته رفته صحنه ببینه! شما فکر نمی کنین شاید قیچی شکار کردن لحظه هارا بیشتر از من دوست داشته باشه خبر نداره که من خودم لحظه سازم!
لیلا آن چنان گریه می کنه که من فکر نکنم اگر تمام عمرم سعی و تلاش کنم بتونم مثل اون گریه کنم! با اون حرف هایی که غزاله می زنه! من واقعا نمی دونم باید چی کار کنم! آن چنان گریه می کنه که من هیچ کس را به عمرم ندیدم که این جوری گریه کنه! ولی...! چه انتظاراتی دارین هم چی را بگم؟ این جا یک شبکه ی جهانیه ممکنه هر کسی این چیز ها را بخونه!
ببین من دیگه هیچ چی برام جذابیت نداره!
هیچی!
چون سال تموم شده!
کاش من هم می تونستم مثل لیلا گریه کنم!
کسی نمی خواد من را دریابه؟
دیگه هیچی برام جذابیت نداره!
حتی این که فردا دارم می رم اصفهان و پاور پوینت را درست نکردم!
هیچ چی!
فقط یک چیز...! انتظار دارین همچی را بگم؟
نمی دانم چه گناهی کرده ام که هر شب باید خواب پاور پوینت نشریه و عکس دسته جمعی و کاندیدای محترم ریاست چمهوری را ببینم!
نمی دانم باید به کجا بگریزم که تمام شب یک نفر این طرف و آن طرف می رود و می گوید که با من کار دارد صبح که از خواب بلند می شوم می خواهم ببینم چه کارم دارد می بینم ای دل غافل خواب بودم و هم اکنون روی تخت خودم هستم و آن فرد مورد نظر که تمام شب من را آزار داده هم اکنون این جا حضور ندارد!
ساعت دوازده شب است توی دستشویی دارم دست هایم را می شویم چشم هایم که ساعت هاست به صفحه ی کامپیوتر خیره شده است را می بندم انوع و اقسام عکس دسته جمعی جلو ی چشم هایم می آید کوچک و بزرگ و خرد و کلون! نمی دانم که دلیل منطقی ای برای تا این لحظه بیدار ماندن و ساختن پاور پوینت نشریه دارم یا نه!
ساعت 11:30 دقیقه است چشم هایم کم کم روی هم می آیند نمی دانم چرا تا این لحظه برای دیدن مناظره که از نصف آن چیزی نمی فهمم بیدار مانده ام! مناظره هم برای خودش عالمی دارد ها یادم باشه دوره ی دیگه کاندید بشم خیلی حال می ده!
ادامه دارد....
و حالا باز این منم که اینجا هستم!
نمی دونم چی باید بگم یا اصلا حرفی برا گفتن دارم یا نه؟
حرف که برا گفتن زیاده الان می تونم بنشینم اینجا براتون از گراهام بل حرف بزنم از امتحان املا از ساعت 5 و ...
گفتم که حرف برا گفتن بسیاره!
اما نه اینجا جاشه نه الان وقت گفتنش!
پس یعنی قضیه منتفی!
یعنی سکوت!
سکوت!
سکوت!
یعنی این که هیچ حرفی آماده نکرده باشی یعنی این که یک بار بدون هیچ برنامه ریزی بری پیش گراهام بل، یعنی این که هیچی برا امتحان املا نخونده باشی، یعنی این که تصمیم گرفته باشی فردا هیچ اقدامی انجام ندی!
یعنی سکوت!
یعنی انگیزه برای خوندن تمام کتاب حرفه در 2 ساعت، یعنی تو می تونی، یعنی کافیه اقدام کنی!
یعنی باید حرف بزنی به هر طریقی شده حرف بزنی فقط برای اینکه این سکوت وجود نداشته باشه از بین بره، فقط برای اینکه نمی خوای تحمل کنی چیزی را که صدا نداره!
سکوت!
توجه کردین دارم شر و ور می گم تا فقط از شر این سکوت راحت شم!
فقط برا اینکه سکوتی وجود نداشته باشه!
- تو رو خدا یک چیزی بگو!
هیچ حرفی برای گفتن نیست حرف ها هست ولی خیلی چیز های دیگر از بین رفته!
دانه های زیادی در دنیا هست اون ها توی باد سرگردانند بعضی از اون ها توی ریه ها ی ما جا خوش کردن ولی از هزاران دانه یکی اش گل می شه چون همه ی دانه ها آن قدر خوشبخت نیستند و تا ابد در باد سرگردانند.
حرف ها همین حکایت دانه هارا دارند باید موقعیت اش باشد جایش، مکانش!
عین کتاب حرفه:
عوامل موثر در رشد گیاهان را نام ببرید.
(و به خط من)
رطوبت هوا، آب،نور، دما، خاک
مگر نگفتند که باید در سکوت درس بخوانید؟
من می خواهم وقتی درس می خوانم بزنم زیر آواز!
من سکوت را دوست ندارم!
زیر بار امتحان ها کمپوت شدم! ولی دوست ندارم امسال تموم شه یک حس دوگانگی!
نظر شما چیه؟
نظر بدهید(خواهش می کنم) !!!!
و این هم شده داستان ما...!
داستان ما که نه سر پیازیم نه ته پیاز نه کاندیدیم نه رای دهنده.
و این هم شده داستان ما زیر 18 ساله ها!
رای که نمی دیم هیچ تازه بهمون می گن سیاسی حرف نزنید این چیز ها برای شما زوده!
یکی نیست بیاد بگه آخه دوستان گل من ما همون هایی هستیم که قرار 4 سال دیگه رییس جمهور کشور را انتخاب کنیم ما 4 سال دیگه رای اولی هستیم!
یکی نیست بیاد بگه که خانم ها آقایان این نوگلان آسمانی که مشاهده می کنید که حق رای ندارند حق حرف زدن که دارند! ندارند؟ یکی نیست بیاد بگه که همین ها هستند جوانان آینده این سرزمین. حالا هر اتفاقی که در خردادها و خردادها و خردادها رخ بده، هر رییس جمهوری لایق و نالایق بیاد شعار بده که به فکر جوان هاست داره اشتباه می کنه! اشتباه!
توی جو انتخابات هیچ کس زیر 18 ساله ها را نمی بینه ولی وقتی حق رای پیدا کننند این زخم کهنه سر باز می کنه و رییس جمهور بیچاره باید به فکر جوانان باشه که جوانانی که انگار بعد 18 سالگی متولد شدن!
توی کتاب های دبستان بعد از عکس بزرگ امام نوشته شده بود "امید من به شما دبستانی هاست، امام خمینی" مگر این حرف امام نیست مگر 14 ساله ها سنشون کمی از دبستان بالا تر نرفته؟ پس چرا هیچ امیدی به اون ها نیست؟ چرا همه بعد از 18 سالگی حق حرف زدن دارند؟
- این چیز ها برای شما زوده شما باید به فکر امتحاناتتون باشید؟
- امتحان ها؟ بابا مردیم!
- بعد امتحان ها هر چی خواستید بگید!
- بعد امتحان ها که انتخاباته!
- بالاخره! باید به فکر درساتون باشد!
اگر قرار باشد ندانم که در طول این 30 سال چه شده است و قرار است چه بشود نمره ی تاریخ من به چه درد می خورد؟
اگر قرار باشد ندانم چه تعداد رای یک کاندید را رییس جمهور می کند نمره ریاضی من به چه درد می خورد؟
اگر فرق بین منطقه محروم و غنی را تشخیص ندهم چیزی از جغرافی یاد گرفته ام؟
اگر از سخنرانی کاندید چیزی سر در نیاورم می توانم بگویم یک سال معنی کلمه حفظ کرده ام و ادبیات خوانده ام؟
انتخابات هم یک امتحانه امتحانی که ما زیر 18 ساله حق شرکت در آن را نداریم! ولی حق یاد گرفتن و خواندن برای امتحان هایی که قرار است بدهیم که داریم؟ مگر ما نباید درس بخوانیم؟این هم یک درس است!درسی برای کسانی که از رای اولی ها هم کوچک تر هستند!
یک عکس امام را بالا گرفته ام تا داداشم ببیند!
- می بینی چقدر قشنگ درستش کردن!
- قبلا تو روزنامه دیده بودم!
- پس من را مشخره کردی هی این را بالا بگیر بالا بگیر؟
ملیکا می گفت:" بابا خوبه دیگه به دور دوم کشیده بشه خوبه! ما می تونیم بریم بیرون این امتحان ها که الان نمی ذارن جم بخوریم"
فاطمه با لحن تحقیر آمیز و مغرور همیشگی اش و با نگاهی که سرب را سوراخ می کرد جوابش را داد:"تو می ری بیرون چی کار کنی؟"
ملیکا چادرش را جمع کرد و گفت:"نه بابا تو یک روز برو بیرون طرفدار هیچ کس هم نباش خیلی خوش می گذره"
فاطمه خندید. من هم خندیدم. ریحانه خندید و راه افتاد. رفت طرف مدرسه.
تمام طول راه همان بحث همیشگی انتخابات نمی دونم انتخابات کی تموم می شه راحت بشیم! ملیکا خانم هم که حق رای پیدا کردن:
- بابام گفت من هنوز نمی دونم به کی رای بدم رای ام را سفید می دم تو هر کس خواستی را بنویس!
کاش ما هم حق رای داشتیم!
وارد مدرسه می شویم یک عکس بغل تقویم بزرگ مدرسه هست! ملیکا بلافاصله موضع می گیره:" نیگاه کن مدرسه هم طرفدار فلانیه"
دوباره لحن تحقیر آمیز و مغرور فاطمه:"دیگه چرت نگو! عکس امامه"
بحث عوض می شه ملیکا دوباره شروع می کنه به حرف زدن:" مامانم می گفت تنها باری که بابام هق هق گریه کرده زمان فوت امام بوده!"
حالا این بحث تا کجا ادامه داشت خدا می دونه!
- مامان من همشهری جوان می خوام ویژه نامه فوت امامه!
- آخه زمان امتحان ها.
دلم می خواست که یک مشت گنده داشتم و دندان های هر چی امتحانه تو دهانش خرد می کردم! آرامش نداریم از دست این موجودات موذی!
پدر می گه: "خدا امام را رحمت کنه"
الحق که ملیکا راست می گفت طرفدار هیچ کس هم نباشی با شنیدن "ایول ایول داش محمود ایول" مردم تو خیابان ها به خنده می افتی.
پدر می گه:" چه میراثی گذاشته برا این مردم نگاه کن چه جوری دارن حرف خودشون رو می زنند"
حرف خودشون رو نه حرف دیگران را!.
خب نسل جوانه دیگر.
پدر می گه:"این هم یک انقلابه"
پدر می گه:"20 سال بعد از امام بیست سال بعد از مرگ امام امام مردمی ساخته که 20 سال بعد از مرگش هنوز زنده اند و جریان دارند! جوانان 17 ساله که امام را ندیدن هم هنوز زنده است و این میراث امامه"
دارم همشهری جوان می خوانم چه کیفی میده!
سبز باشی یا قرمز یا اصلا رنگت رنگ بی رنگی باشه مهم اینه که رای بدی! رای خودت رو! رای میراثی که امام برای ما گذاشت!
امام خوبم!
حضور تو در کنگره ی عرش بر افلاکیان مبارک باد...!
این از حرف من و این از حرف..
...من یک دستخطی از خانم طباطبائی دارم درباره اینکه نظر امام راجع به گلآقا چی است، این را به هیچ جا ندادم. هرچی گفتند که آقا این را چاپ کن، گفتم مگر دیوانهام این را چاپ کنم این را نگه میدارم.
من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را شروع کردم همیشه هر ماهی یکبار، دو بار این تلفن اختصاصی را به آقای دعایی میکردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. میگفت نه سید احمد میگوید امام میخواند، خیلی هم خوششان میآید، مسألهای ندارد. تا یک هفته مانده به آن تاریخ که من گفتم که آقای دعایی من بعد از سالهای سال میخواهم بروم حالا امام را ببینم. میدانید امام دیدنی بود همیشه در تلویزیون بود و ما همیشه دیده بودیم، همیشه هم به همه انتقاد میکردیم که نروید خستهشان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه میکند ما برای کار کوچک میرویم. گفتم: من میخواهم ببینمشان. گفت: خیلی خب، من به سید احمد میگویم؛ گفتند و تلفن کردند.
من یک روز خانه بودم؛ دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام میبرم که ما رفتیم صبحانهای هم آنجا خوردیم سر ساعت معین امام زنگ زدند، آمدند. یکی، دو تا از برادران روحانی بودند. امام ایستادند، آنجا نشسته بودند کسانی میآمدند دستبوسی و میرفتند. ما هم ایستادیم و دستبوسی میرفتیم. گفتم: دعایی چه شد من برای این نیامده بودم اگر قرار بود اینجوری بیایم که هر هفته میتوانستم امام را بیایم ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. یکی، دو تا از روحانیون که احتمال میدهم که از طرف مثلاً یکی از آقایون قم پیامی آورده بود حرفشان را زدند و رفتند. گفتند که ایشان بیاد. من و آقای دعایی رفتیم (احتمال میدهم این کسی که در ایدئولوژی ژاندارمری بود آشتیانی، یا آقای نوری نامی که زمانی در کویت بودند که بیشتر از طرف آقای منتظری میرفت ولی فکر میکنم آقای آشتیانی بودند). ما رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابریفومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنهای بودند، الآن مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقاً این مدت امام سرشان پایین بود و یک ذکری میگفتند برای خودشان که من این را همیشه به صورت یک طنز میگفتم. میگفتم که ایشان گفتند که مشاور آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور آقای خامنهای بود، گفتند خدا ایشان را به راه راست هدایت کند؛ گفتند مشاور آقای خاتمی بود لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم باشد. از این شوخیها گاهی با خودمان میکردیم.
یادم است یک زمانی امام شطرنج را آزاد کرده بودند روزنامهها نوشتند که حضرت امام فتواشان راجع به شطرنج و موسیقی... آمد. من دو کلمه حرف حساب را با فاکس میفرستادم اطلاعات. آن زمان یک چیزی نوشتم که فقط هم به بیت رفت و فقط هم پیش سید احمد رفت زیر دست امام آمد و آن این بود که حضرت امام که قبلاً ماهی اوزونبرون را ازاد کرده بودند و بعداً شطرنج را آزاد کرده بودند و راجع به موسیقی هم این را گفتند و خدا ایشان را زنده نگه داشته باشد همان اصطلاحی که خود مردم گفتند که خدا ایشان را طول عمر همراه با عزت عنایت بفرماید که به تدریج کمکم بقیه چیزها را هم آزاد بکنند تا ما در آخر عمری یک کیفی کرده باشیم، «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار». آقا سید احمد به آقای دعایی گفته بودند که آقا این فاکس ما خراب شده، ایشان فرستاده بودند که آن دستگاه فاکس را درست کنند گفته بود فاکس درست شد، حالا شما یک متنی فاکس کنید که دعایی این دو کلمه حرف حساب را فاکس کرده بود. سید احمد هم بلافاصله خدمت حضرت امام برده بود که امام خندیده بودند. منتها همان یک نسخه بود و ما جز به محارم، دیگر به کسی نگفتیم. حتی محارم هم گفتند این اتوریته امام را میشکند. گفتیم ما که با امام مشکل نداریم، بگذریم. آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان را انداختند پایین. اما بسیار قیافه خستهای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلاً نمیتوانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7ـ8 ماه دیگر مهمان ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت که آقا چرا من خستهتان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمیکنید اصلاً. ایشان گلآقا است. تا گفت ایشان گلآقا است، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن. من گریهام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من میدانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمهای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم، کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا میکنم که از راه راست منحرف نشویم.
یک طنزنویس که اشکش در میآید سخت هم هست، اصلاً ما رفته بودیم که مثلاً دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا شما به گلآقای ما سکه نمیدهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به یادداشتهایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن سکههای یک قِرانی بود. اما دست کردند یک مشت سکه به من دادند ایشان بعد در کیسه را بستند اما زد پشت دستشان به همین رقم [اشاره با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان دوباره بستند. امام یکبار دیگر زد پشت دستشان، ایشان باز کردند یک مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمیدهد. من دیدم همهاش یک ریالی است. گفتم: قربان اماممان بروم. ماشاءالله آنقدر ولخرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی به شدت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه میدهند پرروئی کردم محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلاً عرش را سیر میکردم یک جوری بودم. اینجور نزدیک به امام و اینجور یک امام خسته را [شاد کردم]، حسابش را بکنید.
به همه دوستان عرض می کنم که من حوصله ی اسباب کشی ندارم و حالا حالا ها اینجا ماندگارم
من رفتم اینجا!
http://www.polly.parsiblog.com/
اگر کسی دنبال من می گرده بیاد!
آدرسش خیلی ساده تر از این یکیه!
من رفتم کسی کاری نداره؟
دارم کاغذ ها را از اعماق تاریخ بیرون می کشم! همین چند لحظه پیش بودکه تصمیم به مرتب کردن اتاقم گرفته بودم و رفته بودم طرف توده ی کاغذی گوشه ی اتاق که مدت ها بود آنجا جا خوش کرده بود!
همه چی پیدا می شد، پلی کپی، نقشه، روزنامه، یک نامه هم از طرف قیچی برای نگین بود که نمی دونم از کجا به اینجا رسیده بود!
روزنامه دیواری اجتماعی «هری پاتر و آثار آن بر جامعه»که در دوران سروری و سالاری اش روی دیوار اتاق قرار داشت ولی الان رفته بود کنار توده ی کاغذ های گوشه اتاق. تکه تکه هم شده بود چون من برای کارت پستال لیلا به مقوایش احتیاج داشتم یادش به خیر یک زمانی روی دیوار مدرسه بود(البته مسلمه که اون زمان تکه تکه نشده بود)
انگارهمین دیروز بود؛
-پلی بیا!
-بله!
- مگه مرده؟
-کی؟
-هری پاتر!
-چطور مگه؟ (می خواستم براش توضیح بدم که هری نمی میره و در آخر جلد هفت رولینگ با یک حرکت ژانگولر زنده اش می کنه! ولی مهلت نداد)
-آخه نوشتی هری پاتر وآثار به جا مانده!
- باهوش جان چشم هایت را باز کن و ببین که نوشته«هری پاتر و آثار آن بر جامعه»
پلی کپی تاریخ، انجام ندادم فکر می کردم گمش کردم. یادم نیست اون موقع چطور از زیر بار منفی در رفتم!
برگه استعداد یابی عجیب است همه چیز هایی که فکر می کردم گم شده این جا پیدا می شه کاش یگذره زود تر این جا را مرتب کرده بودم! یادم می آد روز استعداد یابی. 5 شنبه بود چه کیفی داد! مجری بودم، تمام مدت بغل یک کیک با قیافه ی خوشمزه(که استعداد یکی از دوستان بود) ایستاده بودم و حسرت می خوردم و منتظر بودم تا زود تر برنامه تموم شه و یک کمی ازش بخورم شکلات های روش حس زندگی را به آدم انتقال می داد!ولی خدا نصیب نکند بعد از خوردن اون کیک نزدیک بود از حیات ساقط بشم فکر کنم این دوستمون استعدادش در حد هم زدن مواد نبود و فقط می توانست مواد را روی هم بریزد و تو ی فر بگذارد کیکه مثل خمیر معده ام را به هم چسباند.
ویژه نامه ی هشت سالگی دوچرخه تا اونجایی که حافظه ام یاری می کند قبلا مجله دوست و بچه ها...گل آقا را جمع می کردم ولی یادم نمی آد که هیچ وقت دوچرخه جمع کرده باشم پس این اینجا چی کار می کرد؟
گوشه ی اتاق را که پاکسازی کردم رفتم زیر میزم فکر کنم اگر سال تحصیلی به جای 9 ماه 10 ماه بود الان زندگی مرا پلی کپی و کاغذ می برد. دنبال امتحان ترم فیزیک می گردم تمام پلی کپی ها و نقشه ها را می بینم، شاهکار ها ی خطم را می بینم چه روزگاری داشتم!
توی پوشه به طرز عجیبی یک دسته ی بزرگ کاغذ کلاسور قرار دارد فکر نکنم چیز مهمی باشد ولی کثرت این کاغذ ها من را وادار می کند تا همه شان را بردارم و نگاه کنم!
انشا! هر انشایی که از اول سال نوشته ام! دسته را می چرخانم و شروع به خواندن می کنم!
«احساس می کردم که قلبم به جایی پایین تر از جایگاه...»
می خوانم و می خوانم هر از گاهی دستم را بالا می آورم و برگه ی دیگری را رو می آورم و ساعت ها به همین حالت نشسته ام....
آن طور که قوانین طبیعت حکم می کنه من هم اکنون باید خوش حال باشم اما تنها چیزی که نیستم خوشحاله!
قوانین طبیعت حکم می کنه که وقتی آدم امتحان ادبیاتش را خیلی خوب داده و به غیر از معنی یکی از کلمات بقیه را درست نوشته از سر جلسه ی امتحان پریده بیرون چون اصلا طبیعتش با اون محیط سازگاری نداره 1 ساعت دلنشین با دوستانش گشته و خوش حال بوده و خندیده بعد سوار ماشین شده ساعت 9 صبح که از مدرسه به خانه بیاد با همسرویسی هایش گفته و خندیده بعد که به خانه رسیده یک گفتگوی 37 دقیقه ای دلنشین داشته باید خوش حال باشه ولی من خوش حال نیستم!
این یک حقیقته من خوش حال نیستم!
قوانین طبیعت می گه وقتی دو روز پشت سر هم تعطیله و شنبه هم امتحان فیزیک که آب خوردنه را داره باید خوش حال باشه!
ولی من خوش حال نیستم!
قوانین طبیعت به صراحت اعلام می داره وقتی یک سوء تفاهمی برطرف شده آدم باید خوش حال باشه نه احساس انزجار تمام وجودش را فرا گرفته باشه!
و احساس کنه وقت خودش را برای کسی تلف کرده کسی که حتی ذره ای عقایدش با او سازگاری ندارد!
وقتی آدم چنین حسی داشته باشه مطمئنا خوش حال نیست!
تازه وقتی شهود نشان بده که حسش کاملا درسته؛ کاملا درست!
وقتی آدم بدون فکر کارهایش را انجام بده میشه مثل من حتی وقتی باید خوش حال باشه، ولی نیست!
قوانین طبیعت این را اعلام نمی کنه وقتی آدم باید با آدمی روبه رو بشه که هیچ تفاهمی باهاش نداره باید چی کار کنه!
قوانین طبیعت هیچ وقت توضیح نمی ده چرا راز قانون جاذبه این طوری کار میکنه!
ولی داره با زبان بی زبانی توضیح می ده همش زیر سر توئه تو که مرکز دنیای خودتی اوهوی! حواست را جمع کن!
روز 1 اسفند مرتکب حماقتی شدی که تا الان باید تحملش کنی!
حماقت که نه می شه گفت که این تصمیم تو در گذشته بوده!
همان طوری که وقتی از سر جلسه ی امتحان می پری بیرون فکر می کنی با این که جواب سؤال را می دانستی چرا درستش را ننوشتی چون فکر آن موقع تو با الان فرق داشت چون تو در آن زمان کوچک تر بودی، اندیشه ات محدود تر بود و از این جور حرف ها!
قوانین طبیعت که نه خود من می گم که وقتی این حرف ها را زدم تازه فهمیدم حرف هایی که من را ناراحت کرده بود حقیقت داشت اونا عین حقیقت بود ولی من هنوز تجربه اش نکرده بودم! چون زمان داره می گذره!
من حرف لیلا را قبول نداشتم که می گفت تغییر می کنیم! همه این در مورد همه ی آدم ها صدق می کنه!
و قانون طبیعت هم کاملا با این مساله سازگاره!
تو تغییر می کنی چون دنیا داره تغییر می کنه چون اون وادار با تغییرت می کنه!
تو تغییر می کنی چون هنوز اون چیز کامل نیستی پس موظفی تغییر کنی!
لیلا کاملا درست می گفت!
و الان که فکر می کنم چه خوب می گفت!