سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارم کاغذ ها را از اعماق تاریخ بیرون می کشم! همین چند لحظه پیش بودکه تصمیم به مرتب کردن اتاقم گرفته بودم و رفته بودم طرف توده ی کاغذی گوشه ی اتاق که مدت ها بود آنجا جا خوش کرده بود!
همه چی پیدا می شد، پلی کپی، نقشه، روزنامه، یک نامه هم از طرف قیچی برای نگین بود که نمی دونم از کجا به اینجا رسیده بود!
روزنامه دیواری اجتماعی «هری پاتر و آثار آن بر جامعه»که در دوران سروری و سالاری اش روی دیوار اتاق قرار داشت ولی الان رفته بود کنار توده ی کاغذ های گوشه اتاق. تکه تکه هم شده بود چون من برای کارت پستال لیلا به مقوایش احتیاج داشتم یادش به خیر یک زمانی روی دیوار مدرسه بود(البته مسلمه که اون زمان تکه تکه نشده بود)
انگارهمین دیروز بود؛
-پلی بیا!
-بله!
- مگه مرده؟
-کی؟
-هری پاتر!
-چطور مگه؟ (می خواستم براش توضیح بدم که هری نمی میره و در آخر جلد هفت رولینگ با یک حرکت ژانگولر زنده اش می کنه! ولی مهلت نداد)

-آخه نوشتی هری پاتر وآثار به جا مانده!
- باهوش جان چشم هایت را باز کن و ببین که نوشته«هری پاتر و آثار آن بر جامعه»

پلی کپی تاریخ، انجام ندادم فکر می کردم گمش کردم. یادم نیست اون موقع چطور از زیر بار منفی در رفتم!

برگه استعداد یابی عجیب است همه چیز هایی که فکر می کردم گم شده این جا پیدا می شه کاش یگذره زود تر این جا را مرتب کرده بودم! یادم می آد روز  استعداد یابی. 5 شنبه بود چه کیفی داد! مجری بودم، تمام مدت بغل یک کیک با قیافه ی خوشمزه(که استعداد یکی از دوستان بود) ایستاده بودم و حسرت می خوردم و منتظر بودم تا زود تر برنامه تموم شه و یک کمی ازش بخورم شکلات های روش حس زندگی را به آدم انتقال می داد!ولی خدا نصیب نکند بعد از خوردن اون کیک نزدیک بود از حیات ساقط بشم فکر کنم این دوستمون استعدادش در حد هم زدن مواد نبود و فقط می توانست مواد را روی هم بریزد و تو ی فر بگذارد کیکه مثل خمیر معده ام را به هم چسباند.

ویژه نامه ی هشت سالگی دوچرخه تا اونجایی که حافظه ام یاری می کند قبلا مجله دوست و بچه ها...گل آقا را جمع می کردم ولی یادم نمی آد که هیچ وقت دوچرخه جمع کرده باشم پس این اینجا چی کار می کرد؟

گوشه ی اتاق را که پاکسازی کردم رفتم زیر میزم فکر کنم اگر سال تحصیلی به جای 9 ماه 10 ماه بود الان زندگی مرا پلی کپی و کاغذ می برد. دنبال امتحان ترم فیزیک می گردم تمام پلی کپی ها و نقشه ها را می بینم، شاهکار ها ی خطم را می بینم چه روزگاری داشتم!

 توی پوشه به طرز عجیبی یک دسته ی بزرگ کاغذ کلاسور قرار دارد فکر نکنم چیز مهمی باشد ولی کثرت این کاغذ ها من را وادار می کند تا همه شان را بردارم و نگاه کنم!
انشا! هر انشایی که از اول سال نوشته ام! دسته را می چرخانم و شروع به خواندن می کنم!
«احساس می کردم که قلبم به جایی پایین تر از جایگاه...»

می خوانم و می خوانم هر از گاهی دستم را بالا می آورم و برگه ی دیگری را رو می آورم و ساعت ها به همین حالت نشسته ام....

 


 


+تاریخ جمعه 88/3/8ساعت 3:48 عصر نویسنده polly | نظر