سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک عکس امام را بالا گرفته ام تا داداشم ببیند!
- می بینی چقدر قشنگ درستش کردن!
- قبلا تو روزنامه دیده بودم!
- پس من را مشخره کردی هی این را بالا بگیر بالا بگیر؟

ملیکا می گفت:" بابا خوبه دیگه به دور دوم کشیده بشه خوبه! ما می تونیم بریم بیرون این امتحان ها که الان نمی ذارن جم بخوریم"
فاطمه با لحن تحقیر آمیز و مغرور همیشگی اش و با نگاهی که سرب را سوراخ می کرد جوابش را داد:"تو می ری بیرون چی کار کنی؟"
 ملیکا چادرش را جمع کرد و گفت:"نه بابا تو یک روز برو بیرون طرفدار هیچ کس هم نباش خیلی خوش می گذره"
فاطمه خندید. من هم خندیدم. ریحانه خندید و راه افتاد. رفت طرف مدرسه.
تمام طول راه همان بحث همیشگی انتخابات نمی دونم انتخابات کی تموم می شه راحت بشیم! ملیکا خانم هم که حق رای پیدا کردن:
- بابام گفت من هنوز نمی دونم به کی رای بدم رای ام را سفید می دم تو هر کس خواستی را بنویس!
کاش ما هم حق رای داشتیم! 
وارد مدرسه می شویم یک عکس بغل تقویم بزرگ مدرسه هست! ملیکا بلافاصله موضع می گیره:" نیگاه کن مدرسه هم طرفدار فلانیه"
دوباره لحن تحقیر آمیز و مغرور فاطمه:"دیگه چرت نگو! عکس امامه"
بحث عوض می شه ملیکا دوباره شروع می کنه به حرف زدن:" مامانم می گفت تنها باری که بابام هق هق گریه کرده زمان فوت امام بوده
!"

حالا این بحث تا کجا ادامه داشت خدا می دونه!

- مامان من همشهری جوان می خوام ویژه نامه فوت امامه!
- آخه زمان امتحان ها.
 دلم می خواست که یک مشت گنده داشتم و دندان های هر چی امتحانه تو دهانش خرد می کردم! آرامش نداریم از دست این موجودات موذی!

پدر می گه: "خدا امام را رحمت کنه"
الحق که ملیکا راست می گفت طرفدار هیچ کس هم نباشی با شنیدن "ایول ایول داش محمود ایول" مردم تو خیابان ها به خنده می افتی.
پدر می گه:" چه میراثی گذاشته برا این مردم نگاه کن چه جوری دارن حرف خودشون رو می زنند"
حرف خودشون رو نه حرف دیگران را!.
خب نسل جوانه دیگر.
پدر می گه:"این هم یک انقلابه"
پدر می گه:"20 سال بعد از امام بیست سال بعد از مرگ امام امام مردمی ساخته که 20 سال بعد از مرگش هنوز زنده اند و جریان دارند! جوانان 17 ساله که امام را ندیدن هم هنوز زنده است و این میراث امامه"

دارم همشهری جوان می خوانم چه کیفی میده!
سبز باشی یا قرمز یا اصلا رنگت رنگ بی رنگی باشه مهم اینه که رای بدی! رای خودت رو! رای میراثی که امام برای ما گذاشت!

امام خوبم!

حضور تو در کنگره ی عرش بر افلاکیان مبارک باد...!


این از حرف من و این از حرف..

...من یک دست‌خطی از خانم طباطبائی دارم درباره اینکه نظر امام راجع به گل‌آقا چی است، این را به هیچ جا ندادم. هرچی گفتند که آقا این را چاپ کن، گفتم مگر دیوانه‌ام این را چاپ کنم این را نگه می‌دارم.
من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را شروع کردم همیشه هر ماهی یک‌بار، دو بار این تلفن اختصاصی را به آقای دعایی می‌کردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. می‌گفت نه سید احمد می‌گوید امام می‌خواند، خیلی هم خوش‌شان می‌آید، مسأله‌ای ندارد. تا یک هفته مانده به آن تاریخ که من گفتم که آقای دعایی من بعد از سال‌های سال می‌خواهم بروم حالا امام را ببینم. می‌دانید امام دیدنی بود همیشه در تلویزیون بود و ما همیشه دیده بودیم، همیشه هم به همه انتقاد می‌کردیم که نروید خسته‌شان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه می‌کند ما برای کار کوچک می‌رویم. گفتم: من می‌خواهم ببینم‌شان. گفت: خیلی خب، من به سید احمد می‌گویم؛ گفتند و تلفن کردند.
من یک روز خانه بودم؛ دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام می‌برم که ما رفتیم صبحانه‌ای هم آنجا خوردیم سر ساعت معین امام زنگ زدند، آمدند. یکی، دو تا از برادران روحانی بودند. امام ایستادند، آنجا نشسته بودند کسانی می‌آمدند دست‌بوسی و می‌رفتند. ما هم ایستادیم و دست‌بوسی می‌رفتیم. گفتم: دعایی چه شد من برای این نیامده بودم اگر قرار بود این‌جوری بیایم که هر هفته می‌توانستم امام را بیایم ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. یکی، دو تا از روحانیون که احتمال می‌دهم که از طرف مثلاً یکی از آقایون قم پیامی آورده بود حرف‌شان را زدند و رفتند. گفتند که ایشان بیاد. من و آقای دعایی رفتیم (احتمال می‌دهم این کسی که در ایدئولوژی ژاندارمری بود آشتیانی، یا آقای نوری نامی که زمانی در کویت بودند که بیشتر از طرف آقای منتظری می‌رفت ولی فکر می‌کنم آقای آشتیانی بودند). ما رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابری‌فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه‌ای بودند، الآن مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقاً این مدت امام سرشان پایین بود و یک ذکری می‌گفتند برای خودشان که من این را همیشه به صورت یک طنز می‌گفتم. می‌گفتم که ایشان گفتند که مشاور آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور آقای خامنه‌ای بود، گفتند خدا ایشان را به راه راست هدایت کند؛ گفتند مشاور آقای خاتمی بود لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم باشد. از این شوخی‌ها گاهی با خودمان می‌کردیم.
یادم است یک زمانی امام شطرنج را آزاد کرده بودند روزنامه‌ها نوشتند که حضرت امام فتواشان راجع به شطرنج و موسیقی... آمد. من دو کلمه حرف حساب را با فاکس می‌فرستادم اطلاعات. آن زمان یک چیزی نوشتم که فقط هم به بیت رفت و فقط هم پیش سید احمد رفت زیر دست امام آمد و آن این بود که حضرت امام که قبلاً ماهی اوزون‌برون را ازاد کرده بودند و بعداً شطرنج را آزاد کرده بودند و راجع به موسیقی هم این را گفتند و خدا ایشان را زنده نگه داشته باشد همان اصطلاحی که خود مردم گفتند که خدا ایشان را طول عمر همراه با عزت عنایت بفرماید که به تدریج کم‌کم بقیه چیزها را هم آزاد بکنند تا ما در آخر عمری یک کیفی کرده باشیم، «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه‌دار». آقا سید احمد به آقای دعایی گفته بودند که آقا این فاکس ما خراب شده، ایشان فرستاده بودند که آن دستگاه فاکس را درست کنند گفته بود فاکس درست شد، حالا شما یک متنی فاکس کنید که دعایی این دو کلمه حرف حساب را فاکس کرده بود. سید احمد هم بلافاصله خدمت حضرت امام برده بود که امام خندیده بودند. منتها همان یک نسخه بود و ما جز به محارم، دیگر به کسی نگفتیم. حتی محارم هم گفتند این اتوریته امام را می‌شکند. گفتیم ما که با امام مشکل نداریم، بگذریم. آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان را انداختند پایین. اما بسیار قیافه خسته‌ای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلاً نمی‌توانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7ـ8 ماه دیگر مهمان ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت که آقا چرا من خسته‌تان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمی‌کنید اصلاً. ایشان گل‌آقا است. تا گفت ایشان گل‌آقا است، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن. من گریه‌ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من می‌دانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمه‌ای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم، کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا می‌کنم که از راه راست منحرف نشویم.
یک طنزنویس که اشکش در می‌آید سخت هم هست، اصلاً ما رفته بودیم که مثلاً دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا شما به گل‌آقای ما سکه نمی‌دهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به یادداشت‌هایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن سکه‌های یک قِرانی بود. اما دست کردند یک مشت سکه به من دادند ایشان بعد در کیسه را بستند اما زد پشت دست‌شان به همین رقم [اشاره با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان دوباره بستند. امام یک‌بار دیگر زد پشت دست‌شان، ایشان باز کردند یک مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمی‌دهد. من دیدم همه‌اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام‌مان بروم. ماشاءالله آ‌ن‌قدر ول‌خرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی به شدت خندیدند. گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه می‌دهند پرروئی کردم محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلاً عرش را سیر می‌کردم یک جوری بودم. این‌جور نزدیک به امام و این‌جور یک امام خسته را [شاد کردم]، حسابش را بکنید.


به همه دوستان عرض می کنم که من حوصله ی اسباب کشی ندارم و حالا حالا ها اینجا ماندگارم



برچسب‌ها: دست نوشته رویداد
+تاریخ پنج شنبه 88/3/14ساعت 12:2 عصر نویسنده polly | نظر