معلم انشای من "م" های کشیده ای داشت.... من #معلم شده ام... "م" های من کشیده است.......
#برشى_از_یک_کتاب
و لحظههایی که برای هزارمین بار ، بدیهای آدم ها را فراموش میکنیم، و برای دیداری دوباره، گپی ساده، حتی یک استکان چای در خلوتی دوستانه، جان میدهیم.
به راستی چگونه میتوان روایتِ روح پر غوغای یک دیوانه ی همیشه عاشق را طورِ دیگری نوشت ؟
#نیکی_فیروزکوهى
از کتاب :
در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت
شدیدترین محبتها به هر چیزی پس از دستیابی به آن کاهش پیدا میکند. یادمان باشد که هم? محبتها به پایان خواهند رسید و تنها خاطره ای از دوران کودکانه دوست داشتن آنها برای ما باقی خواهد ماند. تنها محبتی که هرچقدر به آن برسی شدیدتر میشود محبت به خدا و اولیاء خداست.
#استاد_پناهیان
ترم خوبی را گذراندم، مقدار زیادی #حافظ خواندم، بالاخره به هر سختی ای بود نصف #کلیله_و_دمنه را تمام کردم، سر کلاس #نظم_معاصر تا می توانستم عشق کردم و لبخند زدم، توانستم دوبار #گلستان را بخوانم و هر بار به #سعدی آفرین بگویم. بالاخره شر #تاریخ_ادبیات را از زندگی ام کم کردم و یک کوله تجربه های خوب با خودم آوردم، بالاخره یاد گرفتم برد بسیج را بزنم، دوستان جدید و خیلی خوب پیدا کردم، خندیدم، دویدم، حرص خوردم و به اندازه ی کافی زندگی کردم...
حالا در پایان سومین ترم دانشگاهی ام جلوی سر در دانشگاه تهران ایستاده ام و با خودم فکر می کنم همه چیز خوب است، فقط نمی دانم این یک بیت شعر را که در سرم چرخ می خوردم برای چه کسی پیامک کنم.
"فردا به جای نظم معاصر سرکلاس/آرایه های چشم تو تدریس می شود..."
.
.
.
ترم خوبی را گذراندم، مقدار زیادی #حافظ خواندم، بالاخره به هر سختی ای بود نصف #کلیله_و_دمنه را تمام کردم، سر کلاس #نظم_معاصر تا می توانستم عشق کردم و لبخند زدم، توانستم دوبار #گلستان را بخوانم و هر بار به #سعدی آفرین بگویم. بالاخره شر #تاریخ_ادبیات را از زندگی ام کم کردم و یک کوله تجربه های خوب با خودم آوردم، بالاخره یاد گرفتم برد بسیج را بزنم، دوستان جدید و خیلی خوب پیدا کردم، خندیدم، دویدم، حرص خوردم و به اندازه ی کافی زندگی کردم...
حالا در پایان سومین ترم دانشگاهی ام جلوی سر در دانشگاه تهران ایستاده ام و با خودم فکر می کنم همه چیز خوب است، فقط نمی دانم این یک بیت شعر را که در سرم چرخ می خوردم برای چه کسی پیامک کنم.
"فردا به جای نظم معاصر سرکلاس/آرایه های چشم تو تدریس می شود..."
.
.
.
از بودن تو برایم یک بغل خاطره ی خوش مانده و خیال آسوده ای که اشتباه نکرده ام، اما امروز صبح که از خواب بیدار می شوم، می بینم دیگر دلم چیزی نمی خواهد. نه می خواهم برگردی و بخندی ، نه حتی می خواهم به روزهای خوش و پرلبخند برگردیم... از زندگی همین لحظه های ناب و ساده مرا بس، #خوش_بختم...
.
.
.
.
.
پ.ن: در ساختمان معیار های دوست یابی م تزلزلی عمیق به وجود آمده، چه بسا آدم هایی که به قالبت نمی خورند و می شود کنارشان لبخند زد. چه بسا آدم هایی که گاهی فکر می کنی معیار ها را از روی ویژگی آنها ساخته اند و دلت را سخت می شکنند، همان طور که سعدی می گوید:" پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند." حالا دیگر از من نخواه مثل گذشته باشم. برای اولین بار در زندگی م... نمی شود.......
16 آذر را آرام آرام بالا می روم و تنهایم، تو هم کنارم نیستی. حس می کنم به یک غبار نرم و تیره تبدیل شدی و باد بردتت.... دیگر هیچ کس سمت چپم پا به پایم نمی آید و دیگر دیوانه نیستم که با کسی که نیست حرف بزنم....
و زیر لب "بگذر ز من ای آشنا می خوانم" و دیگر نمی ترسم که به خاطر زمزمه کردن این سرود تو را از دست بدهم....
دیر یا زود.... می دانستم که قرار نیست برای همیشه بمانی....
میان امتحان ها غرق شده بودم و یادم نبود امروز 26 ام است.
26 ام دی شروع شادی های دهه فجرانه ی من است، رفتن آن ملعون بیچاره و مزدور از کشورمان برای 37 امین بار....
حالا که نیمه شب است و همه درس های من مانده، دارم برای همه خوش بختی ای که از اول زندگی م داشته ام شادی می کنم. که چشم هایم را در جمهوری اسلامی باز کردم، کودکی ام را در جمهوری اسلامی گذراندم،تمام نوجوانی ام میان همین فضا جست و خیز کردم و هر سال همین روزها ریسه های رنگی به در و دیوار مدرسه م کوباندم و توی خیابان آزادی بادکنک تکان دادم و خندیدم...
ممنونم که رفتی ای پادشاه مزدور و خود فروخته، من بدون تو خوش بختم، بی نهایت خوش بخت، درس می خوانم، هر روز برای رفتن به دانشگاه در #میدان_انقلاب از ماشین پیاده می شوم و هر #دهه_فجر از نبودنت ذوق می کنم... بعد برای بچه های سرکلاس #شاه_بی_شین می خوانم و خوشحالم که نیستی و خوشحالم که این اسفند که بیاید برای اولین بار رای می دهم، خوشحالم که می توانم با خیال راحت میان خیابان های شهرم قدم بزنم، خوشحالم که می توانم کار کنم، ازدواج کنم و بچه هایم را در #جمهوری_اسلامی بزرگ کنم.
برای اولین و اخرین بار در زندگی ام تنها و تنها به همین خاطر از تو ممنونم که به بهانه ی کسالت مثل بزدل ها فرار کردی و من سالها پس از مرگت در 26 دی ماه شادی دوباره ای دارم، ای شاهنشه پوسیده و تو خالی نظام پادشاهی 2500 ساله... فرارت برای 37 امین مبارک....
خوابت را می دیدم.
یک خواب شیرین و خوش، با اخم ایستاده بودی جایی که در محدوده ی چشم های ضعیفم نبود
و می گفتی:"دیدی چه کار کردی؟"
گفتم:"من کاری نکردم، خودت صدایم را نشنیدی و کار به اینجا رسید" بعد با همان ابروهای در هم پیچیده شده جلوتر آمدی و دیدمت...
خندیدی، گفتی:"باشد، بخشیدم." مثل همیشه می خواستم یادآوری کنم که چه قدر دلم را شکسته ای بی خیالش شدم، همان بخندی خوب است.
گفتی:" تا الان کجا بودی؟ لابد توی دشت ها جست و خیز می کردی..." خندیدم و سر تکان دادم. ادامه دادی:"امان از دست تو و جست و خیز هایت"
شب #عید_غدیر بود، من یادم نبود که عید است. ما #مشهد بودیم و خیابان ها را چراغانی کرده بودند،
می گفتم:"عه پس عیدی ام را بده" با بی حوصلگی سر را تکان تکان و انگار هشدار می دادی:"حالا که تازه دوست شده ام روتو زیاد نکن" و من باز هم نمی گفتم که چه قدر دلم را شکسته ای.
گفتم بلند شو بیرون برویم. اول راضی نشدی اما بعد بلند شدی و به نشانه ی رفتن ایستادی. خیال کردم باهم در خیابان های اطراف حرم راه می رویم، به سوسوی طلایی رنگ گنبد لبخند می زنیم و به من به خاطر دعوای همیشگی با راننده های تاکسی می خندیم.
اما بیدار شدم، قبل از اینکه #باب_الجواد را ببینیم. اما بیدار شدم و دیدم نیستی و لابد جای دوری با سگرمه های درهم فرو رفته همچنان می گویی:"دیدی چه کار کردی؟" بیدار شدم و دیدم 13 ساله نیستم که با دیدن این خواب جیغ بزنم و به آغوشت برگردم، بیدار شدم و دیدم در رویا هم نگفتم چه قدر دلم را شکسته ای، بیدار شدم و دیدم هنوز هم چه قدر دلم تنگ سوسوی طلایی رنگ حرم است.....
[In reply to "من هم یک روز بچه بودم"]
این حدیث را روز آخر مدرسه از سبد #پرورشی در می آورم. نشانش می دهم، می خندد. بعد می چسبانم روی آینه اتاقم کنار همان عکسی که بیشتر از همه دوستش دارم و بر اساس قانون ندیدن چیزهایی که بیشتر از همه جلو چشم است. امروز تازه بعد از مدت ها به عباراتش دقت می کنم.
بعد خواب می بینم #عید_غدیر است، #مشهد است، تو هم هستی....
.
.
پ.ن: لابد مثل همیشه ذکر هم نمی کنم، که چه ه ه ه قدر دلم را شکسته است....
پ.ن: می شود به خاطر این حدیث هم که شده بروید و همین حالا با آنهایی که دلتان را شکسته اند یا دلشان را شکسته اید دوست شوید و لبخند بزنید؟ راه دوری نمی رود... #برکت و میان زندگی تان پخش می شود، دیده ام که می گویم... حتی اگر #هیچ_کس قدرتان را نداند...
برایم دعا کردید که تاب این لحظه ها را آوردم...
خدا کمک کرد...
می خندم، درس می خوانم، حرف می زنم، می نویسم و #خوش_بخت زندگی می کنم...
درست همان لحظاتی که فکر نمی کردم بعدش چندان زنده بمانم...
برایم دعا کردید... خدا دستمان را گرفت...
ممنونم...
[Forwarded from من می نویسم، پس هستم.]
گفت: من عاشق ادبیات شدم. چون ادبیات همیشگیست... می توانی همانجور که دوست داری عشقت را بزرگ کنی و بهش بال و پر بدهی. ادبیات فراموشت نمی کند ,مهربان است, لطیف , آرام بخش, مرهم. به راستی که مرهم! ادبیات تو را می فهمد. و به پروازت در می آورد. ادبیات دلت را نمی شکند,سرد و بی محبت نمی شود. و تو می توانی ساعت ها در خلوتی عمیق توی مستی ادبیات شنا کنی, بی آنکه نگران خیانتش باشی...
آدم ها گزینه های خوبی برای دل بستن نیستند زهرا، سرانجامشان دوری وفراموشی ست و یک بغل خاطره ی سوخته. دنبال چیز دیگری بگرد. چیزی که هر وقت دلت گرفت و تنها شدی بهش پناه ببری و خیالت جمع باشد که آغوشش باز خواهد بود و گرم، وسیع، مستحکم.
ممنونم که هنوز حرف دل من را می زنی #هدی، بعد از همه روزهای خوش 13 سالگی بعد از همه ی دوستی هایی که کمرنگ و پر رنگ شد، حالا که دلم گرفته این تویی که دوباره می دانی چطور بنویسی م.... بنویس مرا، اصلا قلم ها و دل هایمان سر همان خنده ها و بغل دستی بودن ها و وبلاگ نوشتن ها بهم دیگر گره خورد، از همان روزهایی که عطرتو را از توی کمدت برمی داشتم و می زدم و باهم سرکلاس #عربی از بوی تندش خفه می شدیم بهم گره خورد.... بنویس مرا هدی.... آدم ها گزینه خوبی برای دل بستن نیستند، سرانجامشان دوری و فراموشی است، سرانجامشان دوری و فراموشی ست و یک بغل خاطره سوخته.....
کانال دوست من را بخوانید.
...
https://telegram.me/zhm74