سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیا به من بگو دیگر شعر خواندن چه فایده ای دارد وقتی نمی شود بیت های خوبش را برای تو فرستاد؟


+ تاریخ شنبه 94/11/17ساعت 8:0 عصر نویسنده polly | نظر

درد یعنی اینکه هر بار که می خواهم پیام بزنم اول "ن" را تایپ می کنم،

بعد یادم می افتد که نیستی

بعد تر دقیقا یادم نمی آید می خواستم به چه کسی پیام بزنم...


+ تاریخ پنج شنبه 94/11/15ساعت 11:18 عصر نویسنده polly | نظر

.
حقیقتش این است که #استادیار موش آرام و کوچکی بود که من نبودم، گاهی اوقات با خودم فکر می کردم بچه های کلاس هیچ وقت #پلی را ندیده اند، برق شیطنت همیشگی چشم هایش، خنده های بلندش، وراجی کردن های تمام نشدنی و دویدن و جست و خیز کردن هایش را ندیده اند. #استادیار برای آنها موش کوچک و رامی بود که گوشه کلاس می نشست و جز به ضرورت صدایش در نمی آمد و عموما در جواب هرچیز فقط لبخند میزد، یک بی آزار دوست داشتنی.
امروز که برنامه ی زندگی بهم ریخته و خودم را از میان اتاق کوچکم آرام آرام جمع می کنم و نوشته های قدیمی وبلاگ متروک و مظلومم را می خوانم یاد روزی می افتم که #سارا به چشم های آن موش ساکت گوشه ی کلاس نگاه کرد و گفت:" استادیار مثل اینکه امروز حال دلتون خیلی خوبه!"
حال دل #استادیار خوب نبود، اما فقط لبخند زد و شانه هایش را بالا انداخت و جوری خودش را جمع کرد که کمتر دیده شود و توجه کسی را جلب نکند.
فکر می کنم فاجعه از همان جا شروع شد، از همان جایی که نگاه نگرانی به چشم های موش کوچک دوخته شد، فکر می کنم آن جمله  که سوم راهنمایی برای #ریحانه نوشتم و این قدر عصبانی شد که دیگر برایم نامه ننوشت و تا چند ماه قهر بود و خراشی به قلب 12 ساله اش انداخت درست بود، "چیزی که مدتی با شما باشد؛ به تدریج به فراموشی سپرده می شود و متاسفانه این قانون بزرگ ترین قاتل #عشق است"
کولی بازی هایی 12 سالگی ریحانه باعث شد همیشه کتمانش کنم، ولی بود. مثل موش کوچولویی که دیگر بعد از مدتی بود و نابودش تفاوتی نمی کرد...


+ تاریخ چهارشنبه 94/11/14ساعت 10:51 صبح نویسنده polly | نظر

حالا می فهمم اینکه نباید از تعریف کردن آدم ها ذوق کنیم یا از مذمت کردن هایشان ناامید شویم یعنی چه...
یعنی همان کسی که هر بار می گفت بهترین می شوم، یک روز رو به رویم ایستاد و گفت هیچ چیز نمی شود. اگر از تعریف هایش ذوق نکرده بودم مذمت هایش هم ناراحتم نمی کرد.
از تو ممنونم
تو یادم دادی تنهایی یعنی چی، تو یادم دادی تنهایی چه قدر اصالت دارد، تو یادم دادی که حتی به #تو هم نمی شود تکیه کرد، فقط خداست که می ماند... فقط خداست که می ماند...


+ تاریخ چهارشنبه 94/11/14ساعت 10:51 صبح نویسنده polly | نظر

یک زمانی بود وبلاگ می‌نوشتیم، دوره می‌افتادیم این‌ور و آن‌ور که خواننده و «فالوئر» پیدا کنیم. خودمان را کشتیم تا وبلاگهای‌مان پُر بازدید شدند. بعد فیسبوک آمد. وبلاگ و بازدید کننده‌ها را رها کردیم، دوره افتادیم به ادد کردن و یافتنِ فرند و فالوئر. خودمان را کشتیم تا فرندهای‌مان از دو و سه هزار نفر گذشتند‌. اینستاگرام که آمد سه چهار هزار نفری که توی فیسبوک‌مان بودند را ول کردیم و افتادیم دنبال فالوئر برای اینستاگرام‌مان. حالا هم که کانال تلگرام آمده و دوره افتاده‌ایم برای افزایش فالوئرهای‌مان. انگار عادت کرده‌ایم که دور و برم خودمان را شلوغ کنیم و بعد یکهو همه را رها کنیم و از جایی دیگر سر بر آریم و قافله‌ی فالوئرها را صدا بزنیم که آهاای! من اینجام، سُک‌سُک. شاید یک روزی درباره‌ی ما بگویند اینها نسلی بودند که از این شبکه مجازی به آن یکی می‌رفتند، فالوئر افزایش می‌دادند، بعد ول‌شان می‌کردند و می‌رفتند به شبکه‌ای دیگر و ... شده‌ایم جامعه‌ای از سرگشتگان که به هر جا پا می‌گذارند پیِ آشنایانی می‌گردند و بعد که پیدای‌شان می‌کنند مثل غریبه‌ها از کنار هم می‌گذرند... خب، آخرش که چه؟

#حسن_غلامعلی_فرد


پ.ن: دلم برای وبلاگ متروک و مظلومم می سوزد، چه قدر تنها، چه قدر نوجوانی، چه قدر خوش بختی، چه قدر غم های کوچک و شادی های بزرگ در دلش جا داده، چه قدر دوستش دارم. حتی بیشتر از این کانال کوچک صمیمی. چه قدر یادگار بزرگ شدن و حتی پیر شدن من است و حالا چه قدر به اندازه تک تک لحظه های از دست رفته نوجوانی ام تنهاست... مدام بالا و پایینش می کنم، آرشیوش را می بینم، مطالبی را که انگشتان 12 تا 19 سالگی ام نوشته اند. حرکت نحیف نوجوانی ام روی صفحه کلید که آن میان برای همیشه ثبت شده...
خدا را شکر... خدا را شکر که بزرگ شدیم، عاقلانه، عاشقانه، #خوش_بخت، #خوش_بخت


+ تاریخ سه شنبه 94/11/13ساعت 2:0 عصر نویسنده polly | نظر

#خوش_بختی یعنی بعد از دیدن #بادیگارد با یاسمن خسته و له شده در تاکسی نشسته ایم و کلوچه ی فومنی داغ می خوریم، کلوچه از گلوی دردناک سرماخورده ام پایین می رود و گمانم این از بهترین لحظات دنیاست...


+ تاریخ سه شنبه 94/11/13ساعت 4:0 صبح نویسنده polly | نظر

وقتی صبح پیام می آید:
"حضرت آیت الله خامنه ای ساعتی پیش در آستانه فرارسیدن دهه فجر، در حرم مطهر امام خمینی و گلزار شهدای بهشت زهرا حضور یافتند."
یاد همان تصویر قدیمی و #سبز می افتم، یاد همان ضریح سبز پلاستیکی حرم امام، فرش هایی که حتی شبیه هم نبودند و آقا که با قدم های بلند به سمت ضریح می روند و داخلش نماز می خوانند، داخل ضریح هم فقط یه پارچه ی سبز ساده است با عکس امام، با همان نگاه نافذ که همیشه به ما دوخته شده است. بعد در خیالم عکاس ها از قنوت آقا در کنار تصویر امام تند تند عکس می اندازند، عکس هایی که همیشه بیشتر از بقیه دوستشان دارم.
.
.
.
 عصر که به خانه می رسم و عکس ها را می بینم دلم می گیرد. حس می کنم آقا با اکراه پای روی آن سنگ های گران قیمت گذاشته اند و با اکراه وارد آن ضریح طلانشان شده اند، #امام همان امام ضریح سبز رنگ قدیمی است، همانی که می توانستی سرت را به مربع هایش بچسبانی و همان جا عاشقش شوی. همان امام اتاق های کوچک جماران، همان امامی که اسطوره ی تمام روزهای کودکی ام بود.
#خمینی بزرگ، #خمینی عزیز، حتی اگر نامش مصادره شود، حتی اگر نامش را بهانه ای برای رسیدن به قدرت بکنند، حتی اگر حرم مهربانش را کاخ کنند و در زبان فریاد امام امام سر بدهند و پشت پایی به تمام آرمان هایش بزنند . باز هم همان #خمینی مهربان کودکی من است، همان امامی که به اندازه ی تک تک نفس های کوچک زندگی ام ندیدمش ولی نگاهش میان لحظه هایم سایه انداخته، همان امامی که عکس لبخندش همیشه در خیالمان نقش بسته و همان امامی که امتداد آرمانش را در هیچ چیز به غیر از قدم های قاطع و بلند مردی که امروز میان ضریحش قنوت گرفته نمی بینم...
.
.
.
#ما_بی_تو_پیمان_نشکستیم_خدا_می_داند


+ تاریخ شنبه 94/11/10ساعت 9:0 صبح نویسنده polly | نظر

دلم می خواهد برگردم #مدرسه،
کلاسمون رو برای دهه فجر تزیین کنم.
مهم نیست این کلاس سوم ب باشه یا دوم الف. دبستان باشه یا راهنمایی یا دبیرستان. فقط همان آدم های دست به دست هم داده ی سبز و سفید و سرخ را می خواهم و تکان تکان دادن اسپری های قرمز و پاشیدن روی دیوار کلاس که با روزنامه پوشانده شده و جیغ زدن و خوشحال بودن و به لاله در خون خفته خواندن...
دلم همان شور #بهمنانه ای را می خواهد که بعد از مدرسه هیچ جا پیدا نشد...


+ تاریخ چهارشنبه 94/11/7ساعت 3:0 صبح نویسنده polly | نظر

جلسه اول که سرکلاس رفتم پرسیدم :"چرا به این کلاس آمدید؟" نرگس جواب داد:"چون گفتند معلم خیلی خوبی آورده ایم و از دستتان می رود!"
مانده بودم منظورشان دقیقا از این "معلم خیلی خوب" کیست؟ دانشجوی 19 ساله ی ترم 3 ادبیات فارسی؟ دختر وحشی و خوشحال راهروهای راهنمایی روشنگر؟ یا استادیار شکست خورده ای شبیه من؟ حرفشان از دست همان حرف های مشاور پیش دانشگاهی ام بود که هر سال به بچه های بعد از من می گفت من سال کنکور کتاب هایم را 22 بار مرور کرده ام، هر جای مدرسه که می رفتم نمی دانستم با چه زبانی این مساله را تکذیب کنم که هم خودم خلاص شوم هم به هیبت مشاورانه ی مشاور مذکور لطمه نزنم. هر قدر قسم می خوردم که کتاب هایم را 22 بار مرور نکرده ام کسی باور نمی کرد و سوژه ی خوبی برای معلم ها جهت دعوا کردن  بچه ها شده بودم که هیچ کس حاضر نبود از دستش بدهد.
این حکایت "معلم خیلی خوب" هم مثل حکایت همان 22 بار مرور بود که نمی شد تکذیب یا تاییدش کرد.
حالا که دوره کلاس ها تقریبا تمام شده و نیمه شب است و دراز کشیده ام و کتاب می خوانم فکر می کنم که می توانستم واقعا معلم بهتری باشم اگر این کتاب ها را زودتر خوانده بودم، بعد به خودم یادآوری می کنم که اصلا قرار نبود از همان اول بهترین باشم و آخر جنون #بهترین بودن کار دستم می دهد. هنوز خیلی وقت هست که می توانم خیلی کتاب ها را بخوانم، خیلی بیشتر درس بخوانم، خیلی بیشتر تجربه کنم و شاید خیلی بیشتر #بهتر شوم.
دو هفته پیش یکی از آدم بزرگ های دور و برم گفت که نسل ما هیچ چیز نمی شود چون متکبر و مغرور است. حالا که با چشم های نیمه باز فکر می کنم می بینم ما گناهی نکرده ایم، فقط برخلاف بزرگ تر هایمان در دنیایی فشرده با سرعت چند برابر زندگی کردیم، ما از دیر شدن می ترسیم، از تمام شدن وقت و بهترین نبودن می ترسیم، ما از اینکه از صفر شروع کنیم، از اینکه ببینیم دیگران چه قدر از ما جلوترند (حتی اگر خیلی هم بزرگ تر باشند) می ترسیم، می ترسیم سوت پایان این بازی را به صدا در آورند و یقه مان را بگیرند که دیدی هیچ چیز نشدی؟ دیدی باری از روی دوش دنیا که برنداشتی هیچ خودت هم باری بر دوش دیگران شدی؟ ما نسل سال ها پادویی و زیر دست کار کردن نیستیم، نه به خاطر اینکه مغروریم بلکه به خاطر اینکه دنیایمان خیلی سریع تر از پیشنیانمان جلو می رود و ما به گرد پایش نمی رسیم و می ترسیم و این ترس را در درونمان می شکنیم و از زور دویدن از پا می افتیم و شاید در نتیجه هیچ چیز نمی شویم....
.
حالا که نیمه شب است می بینم چه قدر کتاب وجود دارد که نخوانده ام، باز هم وحشت می کنم. و با دیدن سرعت دنیا موجودی در درونم می شکند با اینکه می داند #بهتر_بودن چاره ای به غیر از استمرار و  گذشت زمان ندارد ....


+ تاریخ سه شنبه 94/11/6ساعت 3:0 عصر نویسنده polly | نظر

همیشه می ترسیدم کسی بیاید که بیشتر از من دوستش داشته باشی. می ترسیدم که کسی بیاید که جای من را برایت پر کند... برای همین از همه کسانی که دور و برت بودند خوشم نمی آمد... حالا دیگر گرچه بازهم همان داغ میان سینه ام شعله ور می شود ولی دیگر حسرت نمی خورم، اگر قرار است آنها هم مانند من کنار گذاشته شوند و حرف هایت را پشت صفحه ی گوشی شان بگذارند تا بی وفایی و فریاد هایت را فراموش نکنند. جای من را بگیرند.... حالا دیگر می خواهم پشت سر همه ی کسانی که دوستت دارند راه بیفتم و بگویم زیاد رویش حساب نکنید وقتش که برسد بدجودی دلتان را می شکند، و جملاتی می گوید که تا بحال در زندگی تان کسی نگفته... دوستش داشته باشید هر چه قدر می خواهید... اما یادتان باشد من از همه بیشتر دوستش داشتم....  و دیدم که...

رهایش کنید...

بعضی حرف ها رانباید نوشت، نباید گفت... باید بغض شود و بکشتمان.... غیر از این نیست...

 

پ.ن: در کانال نمی شود گفت....


+ تاریخ جمعه 94/11/2ساعت 4:55 عصر نویسنده polly | نظر