دارم فکر می کنم حیرت انگیز این است که #رضا_پهلوی واقعا می تواند این کار را بکند! واقعا می تواند رای بدهد! هیچ منع قانونی ای برای رای دادن پسر شاه مخلوع و ولیعهد سابق وجود ندارد، حتی اگر همه ی مردم از او متنفر باشند، حتی اگر یک روز پدرش را از کشور بیرون انداخته باشند و فکر می کنم آن کسانی که هنوز نشسته اند و جمهوری اسلامی را به بی عدالتی محکوم می کنند با خودشان چه فکر کرده اند؟
می دانی
نمی دانم چرا برای خودم متاسفم که بزرگ شده ام، روند بالا رفتن عجیب عدد سنم... این طور که دنیا روز به روز بیشتر دست و پایم را می بندد، که دیگر نمی توانم از کلاس فرار کنم به پشت بام راهنمایی بروم و ریز ریز بخندم و از ترس قالب تهی کنم، از معاونت گوشی خانوم کریمی را بدزدم تا پیامک هایش را بخوانم و برای هدی تعریف کنم یا با قیچی روی کاشی های راهروی دبیران لیز بخورم و بستنی فالوده ای لیس بزنم و فریاد بکشم و بلند بلند بخندم، برای سیزدهمین بار هری پاتر و محفل ققنوس بخوانم بعد قلبم تند تند بزند بعد دست هایم یخ کند بعد ساعت ها بنشینم و یادداشت روزانه و نامه های عاشقانه بنویسم.
به خودم که می آیم میان مفاهیم بزرگ، شادی های کوچکم را گم کرده ام، از بچگی موجود آرمان طلبی بودم اما آرمان میان همان دیوانگی ها بود، دیروز که به پشت در خانه می رسم و می بینم کلیدم را جا گذاشته ام لب باغچه می نشینم و فکر می کنم قبلا چه چیزهایی انرژی مضاعفی برایم به ارمغان می آوردند که خسته نمی شدم؟ قبل از این از چه چیزهایی خوشحال بودم؟ منتظر چه شادی هایی می نشستم؟ آخر دستم را زیر چانه ام می گذرام و فکر می کنم بزرگسالی آسانی نخواهم داشت تناقض بزرگی در وجودم ریشه دوانده که اشکم را در می آورد، موجودی درونم هست که بزرگ نمی شود و من تا ابد باید با او بجنگم، شاید همون موجود کوچک دوست داشتنی باعث می شود حرف بچه ها را بهتر بفهمم یا هنوز هم خیال های فانتزی داشته باشم که می شود همه شان را قصه کرد، شاید همان موجود کوچک است که باعث می شود روزمره نشوم، اما میان دنیای بزرگسال ها راه گلویم را می بندد هر چند دفعه یک بار می گوید:"آهای این تو نیستی..."
یکی از روزهای نزدیک نوروز 92 نشسته بودیم و با هم از بزرگ شدن حرف می زدیم، از عادی بودن، از عادی جلوه کردن شاید به خاطر همان حرف هاست که با تناقض زندگی کنار می آیم، شاید باید بروم مربی مهد کودک شوم یا با نوجوان ها اردو بروم و جیغ بزنم تا موجود کوچکم درونم آرام شود و بگوید آهان این همان تویی، همانی که زیر پوسته بزرگسالش قرار نیست هیچ وقت بزرگ شود...
می دانی...
نمی دانم، نمی دانم...
می گه:
اوضاع جوری شده رضا پهلوی فردا هشتگ بزنه رأی میدهم، خیلی تعجب نمیکنم. :|
می خوام به احترام گوینده ش بلند شم کف بزنم ??
من دیوانه ترین خوش خیال روی زمین هستم که هنوز هم به تو کتاب هدیه می کنم، مثلا خیال می کنم این دفعه دیگر می خوانی ش...
چاپ #سه_شنبه_ها_با_موری تمام شده بوده. همه ی کتاب فروشی ها هم همین تازگی ها تمامش کرده بودند، من کتاب را از قدیم داشتم، همیشه توی کتابخانه ی اتاقم می دیدمش. همیشه تصمیم داشتم بخوانمش ولی نمی دانم چرا نمی شد، حالا هوا سرد است و من سرما خورده ام، دست هایم یخ کرده و روی یک صندلی نارنجی منتظرت نشسته ام و سه شنبه ها با موری می خوانم و فکر می کنم این کتاب آن همه سال توی کتابخانه ی من منتظر بود تا به امروز یخ کرده برسد به این صندلی های نارنجی به استیصال من، تا اینجا بنشینم و با رد شدن هر خانم چادری ای از جا بپرم و میچ و موری از اعماق تاریخ نشانم بدهند که زندگی این قدر ها ارزش ندارد که از دست کسی ناراحت باشم. حالا توی همان متروی تاریخی ایستاده ام و این ها را می نویسم، چند قطار آمده اند و رفته اند و من سوار نشدم.
باید بروم و برای همه ی اطرافیانم تشکر نامه ی محضری بنویسم که تحملم کرده اند، آن روز سرکلاس غرق سینوس کسینوس حل کردن بودم که یک نفر پرسید:"خانوم با دعا حل می شه؟" نمی فهمیدم چه می گوید؛ فکر می کردم در مورد مساله حرف می زند که با 2a حل می شود؟ و من واقعا ارتباط بین 2a و سینوس و کسینوسی را که درگیرش بودیم درک نمی کردم. پرسیدم یعنی چی؟ جواب داد:"منظورم اینه که مشکلتون با دعا حل میشه؟" خندیدم، نمی دانستم از کجا فهمیده اند که ناراحتم، گفتم "بله حل می شود، شما دعا کنید" و لابد دعا کرد که من امروز بالاخره از پاساژ تندیس "سه شنبه ها با موری" ای را می خرم که یقین دارم نمی خوانی ش.
بعد دست هایم را مثل قدیم رو به روی صورتم می گیرم و نفس عمیق می کشم، من با تمام وجودم اعتقاد دارم که همه چیز مثل قبل نمی شود، با تمام وجودم ایمان دارم که آدم هایی که می روند آنهایی نیستند که برمی گردند. اما به همان اندازه هم مطمئنم اوضاع بهتر از قبل می شود، حالا بیشتر قدرت را می دانم، حالا که پوسته ی سخت نوجوانی ام بالاخره شکسته شده و تمام قد یک دختر جوانم. آن روز تاریخی بعد از آنکه چترم میان شلوغی مترو گم شد احساس می کردم پوسته ی تو خالی ای شده ام که وجودی ندارد وقتی دیدم جای چترم خالی است توی همان تاریکی خیابان زیر گریه زدم و با گریه خواستم که درستش کند... حتی اگر درد داشته باشد... من اشتباه کرده ام مهربانم... ولی حالا بیشتر قدرت را می دانم، حالا مثل یک آدم بزرگسال دوستت دارم، حتی اگر هنوز هم کتاب هایی را که برایت می آورم نخوانی و چه کار کنم که چیزهایی که همیشه بیش از هر چیز دوست دارمشان، کتاب اند...
پ.ن: لبخند هایش عمیق است، خنده هایش هم، با خودم فکر می کنم حتی اخم ها و ناراحتی هایی که لحظه ای چهره اش را در هم فرو می برد از آن همه بودن های بی عمق بهتر است. از همه اش خوشحال می شوم، از دیدن انعکاس خودم در مردمک چشم هایش برای اولین بار هم، از در هم رفتن چهره اش، از خندیدن ناگهانی میان اخم هایش. بعد خودم را میان روزمرگی هایم پرتاب می کنم و می گویم هر چه هستی باش اما عمیق باش، کم باش اما ژرف... ژرف....
کاش حالا که بعد از مدت ها داری حرف می زنی چیزهای بهتری می گفتیم... از شعر حرف می زدیم، از زندگی، از خودمان، می خندیدیم... مثل قدیم... مثل قدیم...
پ.ن: بعد از یک سال شاید...
کنکوری بودم که #واتس_اپ ریختم، آن هم با یک دنیا تردید و اما و اگر، همین که وارد شدم همه ی مخاطبانم غیر از دو نفر را مسدود کردم، کسی غیر از همان دو نفر نمی دانست که آن دور و برم، مخاطبینم کمتر از 30 نفر بودند، از آن میان در میان صفحه ی خالی ام فقط دوستی بود که سوالات درسی می پرسید و می رفت و یک نفر دیگر هم بود که در آن بحبوحه به یادم بود و حالم را می پرسید، از درس هایم خبر می گرفت، برایم عکس و کلیپ می فرستاد و من با تک تکشان عشق می کردم.
آن زمان یکی از بزرگترین شادی هایم برگشتن از مدرسه بود، آنجام که گوشی ام پیام می داد:"به شبکه wifi home متصل شد." و صدای خاطره انگیز همان یک دو دانه پیامی که می آمد، عکس های نشاط انگیز و کلیپ های ساده ای که بعضی هایشان را بیش از هزار بار می دیدم و تا خیلی وقت در حافظه گوشی و حافظه بلند مدت خودم باقی می ماندند.
آن پیام ها هنوز روی کامپیوترم هست، وقتی بعضی هایشان را نگاه می کنم می دانم که اگر امروز میان دنیای مجازی شلوغم فرود بیاید حتی زحمت دانلود کردنش را هم به خودم نمی دهم، برعکس آن زمان ها دیگر از کمتر فیلمی لذت می برم و چند بار نگاهش می کنم، همه ی رنگ ها، صداها، جلوه های بصری بیش از حد ساده و پیش پا افتاده به نظر می رسند، دیروز که بعد از مدت ها از دیدن یک کلیپ به وجد آمدم و مدام عقب زدم و دوباره دیدمش یاد آن زمان می افتم، بیخود نیست که خیلی اوقات به دوستانم می گویم بیاید به #واتس_اپ برگردیم انگار اگر به صفحه ی سبز و آشنای واتس اپ برگردیم دنیای شلوغمان خلوت می شود، آدم هایی که تغییر کرده اند به حالت اولیه شان برمی گردند، انگار آن کسی که دیگر بعد از مدتی نه عکس و نه فیلم فرستاد و بعد از مدتی دیگر حالم را نپرسید و بعد از مدتی دیگر حتی حرف نزد آنجا به صورت فریز شده باقی مانده تا من از مدرسه برگردم گوشی م به شبکه wifi home متصل شود و دوباره بگوید "خسته نباشی" "حالت خوب است؟" "گزینه دو چه شد" و از این دست حرف های خوب...
دیشب فکر می کنم اگر با گوشی قدیمی مامان (که حالا دیگر به عنوان لغت نامه دهخدا ازش استفاده می کنم) پیامک بزنم دوباره 16 ساله می شوم، فکر می کنم اگر دوباره لب آشپزخانه طبقه سوم بنشینم می آید و روی همان صندلی تاریخی می نشیند و می گوید خیلی حرف نزده داریم، فکر می کنم اگر جلوی ناهارخوری منتظر بمانم و هر ازچندگاهی دنبال گربه ها کنم باز هم مثل قدیم می آید و می خندد، برای همین توهم خوش است که دوباره می روم و میان یکی از هزاران گروه شلوغم می گویم بچه ها بیایید به #واتس_اپ برگردیم...
.
.
.
پ.ن: ما خوش بختیم، زندگی هم خوب و روان است، شادی های کوچک مثل دانه های گردنبند مروارید از پی همدیگر می روند و می آیند ولی خب این حسرت گذشته ناشی از همان مکانیسمی است که در مغزمان تعبیه شده و با یک صدای آشنای کوچک و یک بوی ملایم قدیمی ما را به گذشته می کشاند و چون سختی های گذشته را فراموش می کنیم و تنها خوبی هایش را به خاطر می آوریم برایمات شیرین است، وگرنه آدم های ناشکری نیستیم... وگرنه آدم های #ناشکری نیستیم...
پ.ن: کلیپ خوب مذکوری که از دیروز چندین بار دیدمش این پایین هست
با ناراحتی و ناامیدی می گویم
"من رتبه ی برتر کنکور بودم..." می گوید:" بله می دونم ولی دو ترم معدل زیر فلان از تسهیلات استعدادهای درخشان در میاد."
احساس می کنم که چرت می گوید. از بین همه ی آن چرت هایی که روزانه می گوید. اصلا نشسته آنجا که هرازچندگاهی از این حرف ها بزند... ولی نمی فهمم چرا بیخود و بی جهت توی وانفسای این روزها تنها موفقیت مطرح زندگی ام را این طور زیر سوال می برد...
مامان هم هر وقت می خواهد به ناامیدی هایم پایان بدهد می گوید تو رتبه ی برتر کنکور بودی! به چه دردم می خورد؟ یک امید واهی در گذشته که گویا کس دیگری غیر از من به دستش آورده، می گویم یادم نمی آید آن موقع ها چه جور آدمی بودم که موفق شدم، حالا دیگر نمی توانم. امروز که بروم مدرسه حتما مشاور پیش دانشگاهی ام گیرم می اندازد و می گوید:" تو بهترین دانش آموز من بودی... پس چرا؟" و من می میرم از اینکه ناامیدش کرده ام و باز قول می دهم که همان آدم قبلی باشم...
حالا نمی دانم مشکل از کجاست، دخترک خسته و لورده ی 17 سالگی ام چطور درس می خواند و کار می کرد که می توانست بهترین باشد... سرکلاس پیش دانشگاهی ها می روم و برای اولین بار می گویم در این نقطه ی زندگی که ایستاده ام برای اولین بار بعد از آن سال دلم می خواهد دوباره #کنکوری باشم. از دست آدم ها و حرف ها فرار کنم و سرم را میان گاج نقره ای ادبیات اختصاصی ام ببرم، دنیایم در همان تست ها، صفحه ها خاکستری و آبی گاح نقره ای، خودکار ها نارنجی و بنفش و ستاره های کنار سوالات مهم خلاصه شود. دلم می خواهد مثل ترسوها از زندگی فرار کنم... تسهیلات استعداد های درخشان به کنار چرا دردی از دنیا دوا نکردیم در این 19 سال و اندی... راستی که شهید علم الهدی در 22 سالگی شهید شد... راستی که تا چه حد نسل ناامید و خسته ای هستیم.... راستی که چه قدر ناامیدیم... راستی که ناامیدی بزرگترین گناه است و من نمی دانم همه ی امید جوانی ام را کجای این روزها جا گذاشته ام که این شب ها این قدر سخت می گذرد...
پ.ن: به شما ناامیدی القا نشود ها.... شما #امیدوار باشید... من هم چند روز دیگر دختر خوبی می شوم... شاید تقصیر این خط کش نظام آموزش و پرورش و آموزش عالی است که 14 سال است نفسمان را بریده و حداقل من هیچ وقت از زیرش سالم بیرون نیامده ام!!
#رئیس_جمهور می گوید:
"برخی میگویند پس از برجام دولت باید برای ملت رفاه بیاورد. مگر ما برجام را آوردهایم؛ برجام را خدا آورد."
دوستی می گوید همان طور که امام بعد از حادثه طبس فرمودند"مگر ما هواپیمای آقای کارتر را ساقط کردیم؟ خدا کرد! شن ها مامور خدا بودند!"
می توان این طور گفت:" مگر ما #هسته_ای را ساقط کردیم؟! خدا کرد! #آمریکا مامور خدا بود"
پ.ن: خب از همان اول هم که فریاد زدند راه اقتصاد از #برجام نمی گذرد... چرا کسی گوشش بدهکار نبود؟
حالا که خماری سرماخوردگی پلک هایم را خسته و افتاده کرده دلم می خواهد اینجا بودی، دست نامرئی مهربانی ات را بر سرم می کشیدی و مثل همیشه برایت می خواندم "به دو عالم ندهم لذت بیماری را..."
بزرگ که شدم همین طوری دیوانه می مونم، از در و دیوار بالا میرم، بلند بلند می خندم، از نگاه های آدم های مبادی آدابم خجالت نمی کشم، بالا و پایین می پرم و جوری رفتار می کنم که کسی پیشم معذب نباشه و البته حس می کنم دنیا نقشه های شومی در هضم کردن ما بین روزمرگی ها داره، ما هنوز مقاومت می کنیم... هنوز مقاومت می کنیم...