سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خب به سلامتی دیروز فرزندان میرحسین موسوی و شخص جناب شیخ مهدی کروبی هم اعلام کردند رأی می دهند، فقط امیدوارم در قدم بعدی گناه آتش زدن سطل آشغال ها و عابر بانک ها و به قهقرا بردن مملکت گردن دلواپس ها و تندرو ها نیفتند و دولت انگلیس تقاضای حق رای نکنند!
#فراموش_نمی_کنیم
#سیاست_کی_بود_کی_بود_من_نبودم!

 

پ.ن: می خواهم بپرسم وقتی 6 ساااال فریاد تقلب سر می دهند و انتخابات ایران را ناسالم می خوانند حالا با کدام استدلال که منتج به مغالطه نشود می گویند رأی می دهیم؟
و کسی به من بگوید، نظامی که حتی صندوق رأی را تا در خانه کسی که می خواسته براندازی اش کند می برد بر طبق کدام استدلال ظالم است؟


+ تاریخ پنج شنبه 94/12/6ساعت 6:0 عصر نویسنده polly | نظر

پیامک می دهم مدرسه و می گویم برایم گرفتاری ای پیش آمده و دیگر نمی توانم در خدمتشان باشم، چند روز بعد مشاور عزیز پیش دانشگاهی ام جواب می دهد:"چه گرفتاری ای؟ چی شده؟" آخ که چه قدر حالم خوب می شود.
حالم خوب می شود چون کلاس رفع اشکال ریاضی و خالی ماندن ساعت و این حرف ها اهمیت نداشت، این #من بودم که قبل از هر چیز برایش اهمیت داشتم دوباره پیام می دهد "خدا نکنه گرفتاری ای داشته باشی" می خندم.
آن روز آخر توی مدرسه بس که خودم را پشت کتاب ها و کار ها پنهان کرده بودم و حرف نمی زدم و بالا و پایین نمی پریدم، نگرانم شده بود. ناراحت می شوم که دوباره نگرانش کرده ام. برای همین بلافاصله جواب می دهم:"ساعت کلاسم جا به جا شده، چیزی نیست..." خوشحال می شود، می گوید "همیشه شاد باش" با ترس و لرزی که از یک جایی به بعد گریبانگیرم شده می نویسم:" دوستون دارم" حقیقتش این است از یک جایی به بعد موجودی درونم سر برآورده که مانع به زبان آوردن و نوشتن این دو کلمه می شود و من هر روز با او می جنگم.
بعد در جواب سوال هراس انگیز و همیشگی "اگر معلم نشوم چه می شود؟" به خودم جواب می دهم "خب معلم نمی شوم!" مثل خیلی های دیگر که #معلم نشدند، مثل خیلی های دیگر که به #آرزوهای_کوچکشان نرسیدند. آرام می خندم و سراغ تکلیف نگارشم می روم، مشاور قدیمی ام جواب می دهد "ما بیشتر"  خوشحالم که فارغ از همه کارها و بحث ها  هنوز #شاگرد کوچک اویم...

راستی #ای_عشق ستاد انتخاباتت کو؟

 

پ.ن: گمانم بهشت یک جایی باشد شبیه جلوی در روابط عمومی راهنمایی صبح روزی که منتظرت نشسته ام....


+ تاریخ چهارشنبه 94/12/5ساعت 10:0 عصر نویسنده polly | نظر

#برشی_از_یک_کتاب

در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد بلکه به نظرم در یکروز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد. من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم. میخواهم به خودم تلقین کنم که زندگی فقط یک بازیست و من باید تا آنجا که میتوانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم. چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانه ها را بالا می اندازم و می خندم ...خوشی های بزرگ زیاد مهم نیستند مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد...

"بابا لنگ دراز" اثر #جین_وبستر

 

پ.ن: آخ که چه قدر #جودی را دوست دارم... به خاطر همین شادی های بی حد و حصرش....


+ تاریخ چهارشنبه 94/12/5ساعت 8:0 عصر نویسنده polly | نظر

بحث انتخاباتی می کنم، زهره و فلفل و خواهرم و چند نفر دیگر نشسته ایم و با وسواس   لیست خبرگان برای خودمان می نویسیم و هر لحظه یک تصمیم جدید می گیرم.
همزمان هم سرماخوردگی امانم را بریده و آرزو می کنم عطسه هایم زودتر تمام شوند. گوشه و کنار اتاق با شلختگی دستمال کاغذی ریخته و جمعشان نمی کنم و منتظرم قرصی که خورده ام اثر کند.
برای جنوب عکس کارت ملی بچه ها را به مونا می فرستم و سعی می کنم زیاد غر نزنم چون احتمالا خودش به اندازه ی کافی برای جمع کردن 400 عکس کلافه هست.
بعد این میان هی از صفحه های تلگرامم بیرون می آیم و می روم میان کانال های شعر تا یک بیت خوب پیدا کنم و برایت بفرستم و از نظرم هیچ کدامشان قشنگ نمی آید. مامان پشت سر هم برای شام صدایم می کند و من همچنان مجبورم شعر بخوانم و باز بحث کنم و باز عکس بفرستم و باز عطسه کنم و از جعبه دستمال کاغذی دستمال بیرون بکشم....
گمانم #زندگی همین باشد...

#خوش_بختی...


+ تاریخ سه شنبه 94/12/4ساعت 9:0 صبح نویسنده polly | نظر

بحث انتخاباتی می کنم، زهره و فلفل و خواهرم و چند نفر دیگر نشسته ایم و با وسواس   لیست خبرگان برای خودمان می نویسیم و هر لحظه یک تصمیم جدید می گیرم.
همزمان هم سرماخوردگی امانم را بریده و آرزو می کنم عطسه هایم زودتر تمام شوند. گوشه و کنار اتاق با شلختگی دستمال کاغذی ریخته و جمعشان نمی کنم و منتظرم قرصی که خورده ام اثر کند.
برای جنوب عکس کارت ملی بچه ها را به مونا می فرستم و سعی می کنم زیاد غر نزنم چون احتمالا خودش به اندازه ی کافی برای جمع کردن 400 عکس کلافه هست.
بعد این میان هی از صفحه های تلگرامم بیرون می آیم و می روم میان کانال های شعر تا یک بیت خوب پیدا کنم و برایت بفرستم و از نظرم هیچ کدامشان قشنگ نمی آید. مامان پشت سر هم برای شام صدایم می کند و من همچنان مجبورم شعر بخوانم و باز بحث کنم و باز عکس بفرستم و باز عطسه کنم و از جعبه دستمال کاغذی دستمال بیرون بکشم....
گمانم #زندگی همین باشد...

#خوش_بختی...


+ تاریخ سه شنبه 94/12/4ساعت 9:0 صبح نویسنده polly | نظر

بحث انتخاباتی می کنم، زهره و فلفل و خواهرم و چند نفر دیگر نشسته ایم و با وسواس   لیست خبرگان برای خودمان می نویسیم و هر لحظه یک تصمیم جدید می گیرم.
همزمان هم سرماخوردگی امانم را بریده و آرزو می کنم عطسه هایم زودتر تمام شوند. گوشه و کنار اتاق با شلختگی دستمال کاغذی ریخته و جمعشان نمی کنم و منتظرم قرصی که خورده ام اثر کند.
برای جنوب عکس کارت ملی بچه ها را به مونا می فرستم و سعی می کنم زیاد غر نزنم چون احتمالا خودش به اندازه ی کافی برای جمع کردن 400 عکس کلافه هست.
بعد این میان هی از صفحه های تلگرامم بیرون می آیم و می روم میان کانال های شعر تا یک بیت خوب پیدا کنم و برایت بفرستم و از نظرم هیچ کدامشان قشنگ نمی آید. مامان پشت سر هم برای شام صدایم می کند و من همچنان مجبورم شعر بخوانم و باز بحث کنم و باز عکس بفرستم و باز عطسه کنم و از جعبه دستمال کاغذی دستمال بیرون بکشم....
گمانم #زندگی همین باشد...

#خوش_بختی...


+ تاریخ سه شنبه 94/12/4ساعت 9:0 صبح نویسنده polly | نظر

بحث انتخاباتی می کنم، زهره و فلفل و خواهرم و چند نفر دیگر نشسته ایم و با وسواس   لیست خبرگان برای خودمان می نویسیم و هر لحظه یک تصمیم جدید می گیرم.
همزمان هم سرماخوردگی امانم را بریده و آرزو می کنم عطسه هایم زودتر تمام شوند. گوشه و کنار اتاق با شلختگی دستمال کاغذی ریخته و جمعشان نمی کنم و منتظرم قرصی که خورده ام اثر کند.
برای جنوب عکس کارت ملی بچه ها را به مونا می فرستم و سعی می کنم زیاد غر نزنم چون احتمالا خودش به اندازه ی کافی برای جمع کردن 400 عکس کلافه هست.
بعد این میان هی از صفحه های تلگرامم بیرون می آیم و می روم میان کانال های شعر تا یک بیت خوب پیدا کنم و برایت بفرستم و از نظرم هیچ کدامشان قشنگ نمی آید. مامان پشت سر هم برای شام صدایم می کند و من همچنان مجبورم شعر بخوانم و باز بحث کنم و باز عکس بفرستم و باز عطسه کنم و از جعبه دستمال کاغذی دستمال بیرون بکشم....
گمانم #زندگی همین باشد...

#خوش_بختی...


+ تاریخ سه شنبه 94/12/4ساعت 9:0 صبح نویسنده polly | نظر

نمی خواهم پیشنهاد به کسی بدهم، ولی دلم می خواهد این #جمعه برای خودم جشن بگیرم. یک جشنی مثل جشن تکلیف، مثل جشن تولد، بعد جیغ بزنم و انگشت آبی رنگم را بالا ببرم و بگویم "من #رأی دااااادممم، من بالاخره #رأی دادممم!" 
فکر می کنم در نظامی که مقدس است، که رأی دادنش هم مقدس است، که رأی دادنش از هزار صدقه ثواب بالاتر دارد باید برای رأی اولی ها جشن گرفت و بهشان تبریک گفت. بعد اجازه داد که ذوق کنند، مهر میان شناسنامه شان را نشان همه بدهند و به خاطر شرکت کردن در سرنوشت کشورشان خوشحال باشند.
سر انتخابات 84 آن زمان که فقط 9 سالم بود، توی روزنامه ای که نمی دانم شعری چاپ شد که از بس تکرار کردم و خواندمش هنوز که هنوز است جمعه ها ملکه ی ذهنم می شود. خصوصا جمعه هایی که انتخابات است.
که می گفت:"#جمعه ی این هفته، روز تعطیلی نیست، صبح باید برویم نان تازه بخریم و سر سفره باهم بودن جمع شویم..." و بعد از مصراع ها و مصراع ها آخرش می گفت:" سر راه خانه، کوچه ای هست که بر دیوارش می خوانیم، من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی خیزیم..."
و خوشا که من بعد از 10 سال هنوز به اندازه ی همان خرداد 84 ذوق زده ام....

پ.ن: #من_یک_رأی_اولی_هستم


+ تاریخ دوشنبه 94/12/3ساعت 6:0 صبح نویسنده polly | نظر

از مجموعه چیزهایی که در نوجوانی جا گذاشتیم گریه های طولانی ست...
یادم هست در یکی از همین بهمن های تلخ بود که کلاس فیزیک گرما را با بلند بلند گریه کردنم بهم ریختم، از شر حل کردن پلی کپی های احمقانه خلاص شدم و برای همه ی خاطرات خوبم تا توانستم سوگواری کردم. معلممان دیگر بی خیالم شد و میان نگاه کردن به تمرین های بچه ها فقط با نگرانی از کنارم رد شد. وقتی سرم را بالا آورم همه ی دنیا را خیس می دیدم اما حالم بهتر بود. امروز سرکلاس مبانی عرفان یادش می افتم ولی دیگر وقت آن همه گریه کردن را ندارم بعد یک دنیا حرف و غم و حتی خنده و یک دنیا خاطرات خوش از دست رفته میان دلم سنگ می شود... بعد سرکلاس نقد ادبی می نشینم و نقاشی می کنم و راجع به نظریات افلاطون صداهایی می شنوم که نمی فهممشان.


پ.ن: رفتم واحد علیمحمدی و می بینم مهقانی نشسته و  مقاله ای در مورد اوایل بزرگسالی می نویسد. بعد از توضیحات تخصصی ای که در مورد مقاله اش می دهد، برمی گردم دانشکده و به فلفل می گویم "بحران هویت اوایل بزرگسالی" دارم ... می خندد، می خندیم.


+ تاریخ یکشنبه 94/12/2ساعت 6:0 عصر نویسنده polly | نظر

خوبی زندگی این است که امروز کشف کردم می توانم مثل قدیم کتاب بخوانم و این #خوش_بختی بزرگ من است. توی خیابان، زمان منتظر ایستادن برای اتوبوس، قبل از خواب، میان کلاس های تمام نشدنی خسته کننده... نرگول می گوید ما باید سعی کنیم فراموش کنیم پولی... من تاییدش می کنم، خوب است که این روز ها #آه_با_شین را برای خواندن دارم و نرگول را برای پرسه زدن و کلی کار برای انجام دادن و کلی آدم برای با هم خندیدن ... خوب است... خوب است...


+ تاریخ شنبه 94/12/1ساعت 9:0 عصر نویسنده polly | نظر