#هیئت_مجازی
.
مثلا امروز دعا کنیم برای بچه های بی پناه یمن، برای تنهایی جوان های سوریه برای هدایت یا هلاکت جماعتی که دستشان به خون هر کسی آلوده است و نشسته اند و به #حزب_الله لبنان #تروریست می گویند، برای کسانی که دوست و دشمن را اشتباه گرفته اند، برای پیشرفت #انقلاب و خب خیلی چیزهای دیگری که به ذهنم نمی رسد.
و دعا کنیم برای جوان هایی که نمی دانند چه می خواهند، فقط میان دنیا سرگردانند، نمی دانند باید به گذشته برگردند یا به آینده رو بیاورند.
دعا کنیم برای دل هایی که شکسته اند و دل هایی که شکسته ایم،
دعا کنیم برای خودمان....
.
#التماس_دعای_فرج
از مدرسه با ناراحتی بیرون می آیم، این قدر که حتی یادم می رود برای خودم ماژیک خریده ام و می توانم به خاطر داشتنش خوشحال باشم. سرم در حین اینکه درد می کند گیج هم می رود، دست هایم همزمان با یخ زدگی، می لرزند. بعد از ناهارخوری بیرون آمده ام روی همان پله های تاریخی و دوست داشتنی نشسته ام و دوان دوان و با غصه و حیرت چادر را روی سرم کشیده ام و خودم را توی اولین اتوبوس سر راهم انداخته ام.
دلم می خواهد مثل #قیچی از دنیا فرار کنم و بروم چند وقت مشهد زندگی کنم. برایش چند وقت پیش پیامک می دهم من هم دلم فرار می خواهد درست مثل تو. با مهربانی همیشگی و فراگیرش جواب می دهد:"هر موقع خواستی بگو برایت بلیت بگیرم زود بیای و برگردی" می داند من ماندنی نیستم. می داند که شکسته ام، می دانم که شکسته است. می پرسد چرا، جوابی نمی دهم. نمی پرسم چرا، می دانم که جواب نمی دهد.
بعد با خیال خوش پخش می شویم میان زندگی و علی رغم دره ی عمیقی که میان دوستی مان افتاده مثل قدیم لبخند می زنیم.
من هم می خواهم مثل او از همه ی زندگی بکنم و بروم جایی که کسی دستش به من نرسد، جایی که اساسا گذشته را فراموش کنم. همه ی راه در همین فکرم، به خانه که می رسم می بینم فعلا نمی شود، لااقل تا آخر امسال نمی شود، بعد که مسئولیت هیچ چیز گردنم نبود بعد که تمام شد پیامک می زنم به #قیچی و می گویم برایم بلیت بگیر. حتی الامکان بی برگشت و چه قدر که کاشی های صحن انقلاب حالم را خوب می کند. بی خیال اینکه چه شب ها و روزهایی با چه خیال های عاشقانه ای میان این سنگ ها نشسته ام و دعایشان کرده ام.
ما باید از زندگی فرار کنیم، امروز توی نمازخانه مدرسه با حالی عصبی تند تند برایش پیامک می دهم:" یادته یه دفتر داشتی اسمس های ریحانه رو توش می نوشتی؟یادته خانوم سیدموسوی ابر درست کرده بود گذاشته بود تو پیلوت بغلش می کردی؟ می خندید؟ یادته جیم می زدیم از پروژه می رفتیم پرورشی چرت و پرت می گفتیم؟"
جوابی نمی دهد، من می دانم که شکسته است، نمی پرسم چرا. درد های ما در میان دردهای عظیم دنیا بچه بازی های کوچکی ست، چون خودمان کوچکیم.
چه کنم که پشت دیوار خواسته های کوچک گیر افتاده ام... از مدرسه بیرون می آیم و با خودم عهد می بندم که دیگر برنگردم، در و دیوارش را نگاه نمی کنم، همه ی خاطرات خوشم را، همه خنده هایم را. بعد یادم می افتد برای خودم ماژیک خریده ام و می توانم به خاطر داشتنش خوشحال باشم. صفحه ی اول کتابم می نویسم:" از صدای سخن #عشق ندیدم خوشتر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند...."
بعد اولش ستاره ی دنباله دار می کشم، #زندگی همچنان ادامه دارد....
از هیچ چیز به انداره #شبکه_پویا، کله صبح، نصفه شب، هر موقع شبانه روز، با این آهنگ هایی که روی مغز آدم می کوبد متنفر نیستم...
باز زمان ما وسط کارتون ها یک عمو پورنگی، خاله سارایی، خاله نرگسی، کسی می اومد صحبت می کرد اندکی آرامش برقرار می شد... نه اینکه یکسره همش جیغ جیغ جیغ.... :/
و من هنوز از به زبان آوردن آن دو کلمه، آن دو کلمه ی ناب هراس انگیز، آن ترکیب آوایی دلهره آور می ترسم برای همین است که جواب نظرهای اینستاگرامم را می گذارم برای چند روز بعد، بعد یک جوری می نویسم که آن دو کلمه را دور زده باشم.
.
خودم به فهیمه یاد دادم در جواب آدم هایی که می گویند "دوستت دارم" بگو "من هم دوستت دارم!" گفتم #ممنون و #متشکرم جواب دوستت دارم نیست. بعد هر روز توی راهروی مدرسه گیرش می انداختم و می گفتم "فهیمه دوستت دارم" و او هم جواب می داد:" منم دوستت دارم پولی!" بعد می خندیدیم و سه چهار ساعت دست می دادیم، آن زمان ها طولانی دست دادن، دست همدیگر را فشردن نماد دوست داشتن هایمان بود؛ یادم رفته بود! بعد ها به خاطر این آموزه از من تشکر می کرد، بعد ها که فارغ التحصیل شد، ازدواج کرد و مادر شد.....
اما من در آستانه ی بیست سالگی به جایی رسیدم که تکرار کردن آن دو کلمه هراسناک برایم مساله شده، نشسته ام و جواب دادن به نظرهای اینستاگرامم را به یک زمان نامعلوم موکول می کنم و الکی برای خودم شعر می خوانم و سعی می کنم بی خیال #زمستان سردی که گذشت راه بروم و مثل قدیم ها داد بزنم :"آهای فلانی! دوستت دارم!"
.
پ.ن: برایم آژانس گرفته بود که بروم، جلوی در ایستاده بودم و نمی رفتم و دیر شده بود! دیروز یاد این لحظات کوچک می افتم و خیلی سخت سعی می کنم به زندگی آدم بزرگ ها برگردم....
و من هنوز از به زبان آوردن آن دو کلمه، آن دو کلمه ی ناب هراس انگیز، آن ترکیب آوایی دلهره آور می ترسم برای همین است که جواب نظرهای اینستاگرامم را می گذارم برای چند روز بعد، بعد یک جوری می نویسم که آن دو کلمه را دور زده باشم.
.
خودم به فهیمه یاد دادم در جواب آدم هایی که می گویند "دوستت دارم" بگو "من هم دوستت دارم!" گفتم #ممنون و #متشکرم جواب دوستت دارم نیست. بعد هر روز توی راهروی مدرسه گیرش می انداختم و می گفتم "فهیمه دوستت دارم" و او هم جواب می داد:" منم دوستت دارم پولی!" بعد می خندیدیم و سه چهار ساعت دست می دادیم، آن زمان ها طولانی دست دادن، دست همدیگر را فشردن نماد دوست داشتن هایمان بود؛ یادم رفته بود! بعد ها به خاطر این آموزه از من تشکر می کرد، بعد ها که فارغ التحصیل شد، ازدواج کرد و مادر شد.....
اما من در آستانه ی بیست سالگی به جایی رسیدم که تکرار کردن آن دو کلمه هراسناک برایم مساله شده، نشسته ام و جواب دادن به نظرهای اینستاگرامم را به یک زمان نامعلوم موکول می کنم و الکی برای خودم شعر می خوانم و سعی می کنم بی خیال #زمستان سردی که گذشت راه بروم و مثل قدیم ها داد بزنم :"آهای فلانی! دوستت دارم!"
.
پ.ن: برایم آژانس گرفته بود که بروم، جلوی در ایستاده بودم و نمی رفتم و دیر شده بود! دیروز یاد این لحظات کوچک می افتم و خیلی سخت سعی می کنم به زندگی آدم بزرگ ها برگردم....
و چه بهارهایی بیاید که ما نخواهیم دیدشان...
و چه روزهایی بعد از ما ادامه خواهند داشت...
.
.
.
قبل از انتخابات این آهنگ توی یکی از کانال ها می آید، هی گوش می دهمش و با خودم فکر می کنم مهم نیست که در این انتخابات چه اتفاقی می افتد، مهم نیست که چه کسی بالا می آید و چه کسی سقوط می کند، مهم نیست که بعد از این سر هر مساله کوچک و بزرگ سیاسی و اقتصادی ای چه بلایی می آید، حقیقت این است که #انقلاب نمی میرد و بعد از ما هم روان و زنده خواهد بود و #حق قطعا پیروز این مبارزه می شود.
شاید برای ما مهره های کوچک بشریت تنها مهم این است که در این گردونه کجا ایستاده ایم،
مهم این است که بعد از ما چه #بهار ها خواهد آمد که بعد از ما چه #بهار ها خواهد آمد...
"دلم گرفته برایت" زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت
#حسین_منزوى
و ما او را در لحظه لحظه ی زندگی #آنلاین دیدیم
و او برای ما نبود...
#پایان
پ.ن: نوشتنی ها زیاد است... اما بحث ها داغ، کارها زیاد... فعلا #التماس_دعا
#شهید_خرازی پارسال همین موقع ها درست به موقع رسید، آن زمانی که برای هر کداممان پلاکی به اسم خودمان در کنار اسم شهیدی زدند و به دستمان دادند. پلاک من به اسم #شهید_خرازی بود، پلاک "او" هم.
ما دشمنان قابل توجهی بودیم، اصلا همدیگر را نمی شناختیم، بیشتر از چند کلمه هم در عمرمان حرف نزده بودیم اما از همان ابتدا #دشمن بودیم. من سایه اش را با تیر می زدم و از تمام موجودیتش فرار می کرد و هر راهی که او از آن رد می شد را کج می کردم. او هم شاید.
همان پارسال که پلاک ها را به دستمان دادند، خندیدم، گفتم #شهید_خرازی، شهید من است. گرچه برخلاف دیگران شور و حال خاص گرفتن پلاک را نداشتم فقط برای مخالفت با "او" این را گفتم. خندید و در ترکیبی از دشمنی قدیم و دوستی رقیق جدید گفت:" نه مال خودم است!"
.
بعد همسفر شدیم، من در تمام سفر مریض و تحت تاثیر انواع قرص ها خواب بودم. خاطره چندانی یادم نیست، ولی یادم هست در راه برگشت توی قطار وقتی باهم حرف می زدیم خبری از #دشمنی قدیم نبود. من به حرف هایش بلند بلند می خندیدم و می گفتم که دیر شناختمش و "او" می گفت که تا الان فکر می کرده من دختر متکبر و خودخواهی هستم و حالا می بیند اصلا این طور نیست و گمانم شهید خرازی میان این دوستی ایستاده بود مثل همیشه زیبا می خندید.
.
حالا باز هم سر بزنگاه می رسد،نیمه شب دلگیری که خوابم نمی برد و قلبم دارد از سینه ام در می آید یک مرتبه پیام می دهد:"سالروز شهادت حاج حسین خرازی" بعد زیرش با شیطنت می نویسد "شهیدم" لابد روی "م" متکلم وحده ش هم تاکید می کند! من هم کم نمی آورم و می گویم:"شهید من... شهید خودم..." می خندم می گویم چه قدر به جا فرستادید، چه قدر این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل شهید خرازی را کم داشت. می گوید:" چه قدر باهم دعوا کردیم،یادش به خیر"
می خندم، نیمه شب شیرینی است. به شیرینی دوستی هایی که هدیه شهید همیشه خندان دوست داشتنی مان است....
#زینب جوجو فقط یک سال و نیمش است. بیشتر از چند کلمه حرف نمی زند، ولی حرف هایمان را می فهمد. "زینب برو کنار" "زینب بوس بده" " زینب نی نی رو ببین".
امروز اولین برگه ی رأی زندگانی م را دستش می دهم و به شکاف صندوق اشاره می کنم و می گویم:" زینب بندازش این تو!" بعید می دانم منظورم را بفهمد. ولی برگه آبی رنگ #مجلس را می گیرد و میان شکاف صندوق می اندازد. می خندم. انگار من است که در پوسته ی جدید و کوچکی ظاهر شده، جای من را گرفته که هر سال در حوزه رای گیری دنبال پدر می دویدم که رای ش را بنویسم یا به مامان اصرار می کردم که تعرفه ش را توی صندوق بیندازم.
سر صندوق بعدی که می رویم زینب خودش دستش را دراز می کند و تعرفه ی #خبرگان را می گیرد و میان شکاف صندوق می اندازد. وقتی کنار می آییم تا بقیه صف سراغ صندوق بروند برادر شش ساله اش را می بینم که می دود و بالا و پایین می پرد و اصرار می کند رای پدر و مادرش را به صندوق بیندازد.
.
.
.
برای همین است که #انقلاب زنده است. پدر انتخابش را به دستان کوچک من سپرد و ما این ودیعه را به دستان کوچک تر نسل بعدی مان دادیم... همه با اشتیاق، همه با شوق، همه با شور...
.
.
خدا #انقلاب را حفظ کند... معلم جامعه شناسی ام با افتخار آمیخته با ترسی همیشه می گفت اگر نبود هیچ چیز نبودیم.....
.
#جشن_انتخابات
امشب شب جمعه بود
یادم رفت #هیئت_مجازی را ... چه قدر گیر انتخابات بودیم، گیر درد های کوچک.... گیر کم تحملی های خاص یک دختر 19 ساله...
.
سوم دبیرستان با مدرسه مشهد رفته بودیم، بهترین مشهد زندگی ام بود، عاشورا هم بود، آن سال با کوله بار پر از سفر برگشتم. یادش به خیر.
امشب یادش می افتم، امشبی که مثل خیلی وقت های دیگر زندگی ام فکر می کنم دیگر هیچ چیز درست نمی شود، دیگر هیچ وقت آدم قبلی نمی شوم و تا ابد در گردونه ی زندگی سرگردانم. دلم می خواهد به همان آذر ماه و عاشورا و باب الجواد برگردم، از دور سیاهی پرچم حرم و طلایی گنبد را ببینم صاحبش را بلند صدا بزنم. بلکه دستمان را بگیرد. بلکه دغدغه های کوچک و بزرگمان رفع شود، بلکه بغض های کهنه مان بشکند، بلکه دل های شکسته مان ترمیم شود، بلکه عاقبتمان به خیر شود، بلکه از این شهر خلاص شویم...
آه خدای من، در دل های شکسته ای.... می دانم که در دل های شکسته ای....
.
.
.
ببخشید که دیر شد... ولی خوب است که به فردا نکشید... خوب است که درد هایم یادم انداخت فراموش کرده ام....