یک: زهرا کنار تومار محکوم کردن عمل وقیح وهابیت ایستاده و ماژیک را دستش گرفته و به هر کس می آید امضا کند، می گوید "اول قسم بخور!". در حین اینکه به زور ماژیک را از دستش بیرون می کشم، قاطی خنده هایم می گویم:"خب بگو به چی قسم بخورم!" زهرا می خندد و به نوشته ی بالای تومار اشاره می کند.
"قسم می خورم تا آخرین قطره ی خونم مطیع امر ولی امر مسلمین جهان آیت الله العظمی خامنه ای باشم" (یا یک چیزی شبیه این)
خنده کنان می گویم:"قسم می خورم زهرا" می خندد و ماژیک را دستم می دهد.
امضا می کنم و با زهرا دعوایمان می شود که کداممان زیر امضایمان "جانم فدای رهبر" را بنویسیم. من برنده می شوم.
قیچی می آید، بعد از مراحل قسم خوردن و امضا کردن، زیر امضایش می نویسد: الله سریع الحساب. با زهرا تا می توانیم حسرت می خوریم که چرا این آیه زودتر به ذهن ما نرسیده بود.
دو: سر کلاس فلسفه، شکل گیری فلسفه مشایی را می خوانیم، تکه انداختن هایمان با ریحانه گل کرده و یک حرف هایی می زنیم که هیچ کس به غیر از خودمان دو تا و معلم فلسفه نمی فهمد. این قدر بهم خوش می گذرد که دلم نمی خواهد درس از "فلسفه ی مشایی" بگذرد...
سه: معلم دینی سوم راهنمایی، که معلم پرورشی ماست، بچه ها را برای امضا کردن تومار آورده. با خنده می گویم:" خانوم! اوردن سازمانی قبول نیستا! حرکت باید خودجوش باشه!" می خندد، می گوید این سازمانی نیست، کلاسی است.
چهار: معلم جامعه ی مان برایمان صحبت آقا در مورد هدف قرار دادن "تل آویو" و "حیفا" را توضیح می دهند، زهرا برمیگردد و از من می پرسد:"کی گفته به ایران حمله می کنه؟"جواب میدهم: "اسراییل." چند لحظه با تمسخر نگاهم می کند و با خنده می گوید:" از این حرفا زیاد میزنه..."
پنج: هر گوشه ی حیاط کسی دارد برای دیگران اخبار روز سوریه را شرح می دهد، بعضی ها تعجب می کنند، بعضی ها عصبانی می شوند، چند نفری که خودشان با خبرند مدام سر تکان می دهند و می دونم، می دونم می گویند.
من و زهرا با خنده توماری که در شرف سقوط کردن است را نگه داشته ایم تا کسی بدود و از پنجره ی اتاق مشاورمان چسبش را محکم کند....
.
.
.
.
.
.
ما نسل خوشبختی هستیم که بعد از انقلاب به دنیا اومدیم، که می دونیم توی دنیا داره چه اتفاقی می افته، که می تونیم راجع بهش نظر بدیم، که مبارزه مون توی زندگی عادی مون جریان داره، بین خنده هامون، میون کلاس های درسمون، توی حیاط مدرسمون، آویزان از پنجره ی اتاق مشاورمون...
ما به خاطر به ارث بردن این انقلاب خیلی خوش بختیم....
و خیلی مسئول، در برابر مبارزه ای که میراثش امروز به دستمون رسیده تا در آرامش وهابیت را محکوم کنیم و به تهدید های توخالی و همیشگی اسراییل بخندیم....
خیلی خوش بختیم که با خیال راحت، زیر امضایمان جانم فدای رهبر می نویسم و در مورد کاندیدهای جدید انتخابات نظر می دهیم...
راستی، امام می گفتند: مدرسه سنگر است...
ما مسئول ادامه ی این مبارزه هستیم.....
.
.
.
.
.
.
پ.ن: وهابیت، این مولود بریتانیای کبیر، باید دست های کثیف و خونینش را از از اسلام و مسلمان بردارد...
من ل و س م،
این را این شیرفلکه های چکه کننده،
شهادت می دهند،
یا مثلا همین که،
بی خیال همه چیز،
با مانتوی سرمه ای مدرسه ام،
که دوستش دارم،
نشسته ام پای کامپیوتر،
و زورم می آید بروم دنبال کارهایی که "وظیفه" است! مثلا!
یا اینکه دلم می خواهد،
بروم بنشینم یک جا و پشت امتحان قدیمی روان شناسی ام نقاشی بکشم،
و زیر لب با خودم"روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی" بخوانم
و آخر همه ی خط خطی هایم،
بنویسم:"کشیدن لبخندت اساسا کار ما نیست..."
بعد امتحانم را توی کیفم سر بدهم،
چادرم را سرم کنم،
و از کوچه ی مدرسه پایین بروم
و بیخودی به در و دیوارش گیر بدهم،
من ل و س م...
این را همین کوچه ی بن بست هم شهادت خواهد داد....
پ.ن: یکشنبه ها که ریاضی ها برای فیزیک میرن دلم می گیره، اون روز حمیده نشریه ی مبتکران رو اورده بود، بین لیست نفرات برتر آرمون جای اسم من اسم "نیلوفر فروزانفر" بود، همان بهتر که اون روز غایب بودم.... و گرنه متروی قلهک هم باید می آمد و لوس بودنم را شهادت میداد....
کاش می شد "خودم" را بشکنم، استخوان های تنگ و نفس گیرم را بشکنم و از میان خودم فرار کنم... از میان دندانه های شکسته شده و تیز استخوان های شکسته ام یکمرتبه پرواز کنم و بروم....
نه یک بغض است،
نه یک گره،
نه یک مساله ی لاینحل،
مشخصا یک استخوان ترکاندن است!
پ.ن: دلم می خواد برم یه جایی پر از هوای تازه، یه جایی که اردیبهشت حسابی شکفته باشه... به گمونم اونجا خارج از بعد زمان و مکان باشه.. می دونین که... یه جایی شبیه اون جنگلی که ارمیا رفت، حتی تنها... تنها که نبود، مصطفا هم آنجا بود... نبود؟ بود دیگر... بود....
پ.ن: من ل و س م... این را خودم هم می دانم...
پ.ن عام : بی خیال نظر های یک رقمی ام شدم، لااقل بخوانید و دعایم کنید...
صبح کله سحر، قبل از کلاس ادبیات بالای تخته می نویسم:"هر که عاشق شد، معلم می شود" و همزمان یک گوشه ی ذهنم به پارسال همین موقع فکر می کنم که هدی مصرانه می گفت:" هر که عاشق شد، مشاور می شود!" و این قدر تکرار کرد و سرش جروبحث کردیم و توی سر وکله ی همدیگر زدیم که دیگر ناخودآگاه برای خودم شعر تحریف شده ی باب میل هدی را می خواندم.
سبا از ته کلاس فریاد می زند و می گوید این طوری خوب نیست و بنویس " هر که عاشق شد، معلم شد."
سعی می کنم مانع تحریف دوباره ی شعر بشوم و بی توجه به حرف سبا برای تثبیت شعر اصلی چند بار برای خودم تکرارش می کنم.
بعد فکر می کنم که شعر کاملا درست است و هیچ اشکالی ندارد، چون هنوز معلم نشده ام....
پ.ن: ر و ز ت و ن م ب ا ر ک... با همین حروف مقطعه....:)
از اردیبهشتم 12 سالگی،
کم کم دارد می رسد به اردیبهشتم 16 سالگی،
من هنوز رد نگاهتان را،
به روی نوشته های نارنجی و مشکی وبلاگم،
میان بزرگ شدن هایم،
دنبال می کنم...
.
پ.ن: بعد از ظهر چهارشنبه از مدرسه اومدم و به سرم زد یه وبلاگ داشته باشم، حالا چهارسال می گذرد، من به اندازه چهار سال بزرگترم....
پ.ن: بعید می دونم یک روز این وسواس حفظ کردن تاریخ های اتفاقات از سرم بیفتد، خیلی بعید میدونم...
پ.ن: یک روزی مواخذه شدیم، از طرف مدرسه بدجوری مواخذه شدیم که چرا وبلاگ داریم و چرا اینترنت می رویم و چرا کارشبانه سرمان نمی شود و یک عالمه حرف دیگر، باید به آنهایی که اینترنت را یک روزی تنها برای انجام تحقیقات علمی مفید می دانستند امروز قد کشیدن نوشته هایم را نشان بدهم...! بعدش یادم بماند که بزرگتر که شدم درست استفاده کردن را یاد کوچک تر ها بدهم، نه استفاده نکردن را...
از بس آن روز، مثل همیشه اذیتم کردند، یادم رفت به سعیده بگویم که اگر یکی از روزهای اردیبهشت به مقام "دومین خاله ی سوم ب ای" (که اولی اش خودم باشم) نائل نشد...
خرداد هم ماه خوبی است....
پ.ن: علی دیروز یک عکس قدیمی را دیده بود و شروع کرده بود به گریه کردن که من کجای این عکسم؟ اصلا موقع گرفتن این عکس کجا بودم؟ از مدرسه که خسته و له شده رسیدم، گفتند همین حالا یکی از عکس هایی که تویش بوده را بفرست تا بلکه گریه اش بند بیاید...
خواهرزاده دار ها می فهمند، چطور می شود بیدار ماند و میان فایل های کامپیوتر میان عکس های جشن تولد سه سالگی پسری گشت که انگار به عدم پیوسته اند... :)
خدا را شکر،
میان این تکان تکان های قطار دنیا،
من هنوز بیدارم،
و قطار،
عاقبت یک روز،
مثل آرزوهایم،
از بعد زمان و مکان،
برای همیشه،
خارج خواهد شد....
.
.
.
.
.
لطفا رها نکن،
این دست سرد را،
خیلی تکان می خورد،
این موجود وحشی رام نشده،
خیلی....
.
.
.
.
.
امشب دعا کن راهمان همین باشد،
از پیچ و خم همین ریل ها،
.
.
.
.
.
.
.
یک :
دیروز رفته بودم مدرسه،
مدرسه ی خودمان،
یک لحظه در و دیوارهایش را نگاه کردم، فهمیدم خیلی طول می کشد تا خاطراتم یادم بیاید.
خیالم راحت شد، نگران بودم یک روز که برگردم نتوانم راحت میان راهرو ها،
خوب و خانوم،
راه بروم.
و آخر کار به جایی برسد.
که باید میانشان بالا و پایین بپرم.
تا دلم.
آرام شود.
دو:
امروز خسته بودم،
گردنبندم را گرفتم دستم.
دستم را گذاشتم زیر بالشم،
بالشم را گذاشتم زیر سرم،
تا خوابم ببرد.
حالم خوب بود،
وقتی فهمیدم،
گرفتن گردنبدم میان دستانم،
یک تکلّف زورکی نیست،
یک عادت خوب زندگی است.
سه:
می گفت؛
شانزده - هفده سال،
دروغ است،
وقتی حالا فقط 5 سالمان است.
حالا حالا ها بیست ساله نمی شویم.
فکر کردم،
شاید من هم،
همان روز که یادم نیست کی بود،
زنگ پروژه،
جلوی در امورمالی مدرسه،
متولد شدم،
و حالا حالا ها بیست سالم نمی شود....
چهار:
نشسته ام،
سوالات امتحانی معلم پرورشی مان را چک می کنم،
و نقطه نظراتمان را راجع به تغییرات جدید کتاب ها ارائه می دهیم،
قیچی قرار است برای تولدم تخته وایت برد بخرد.
آخر هنوز بلد نیستم خوش خط بنویسم...
پنج:
حس خوبی ندارم؛
که روز تولدش،
از صبح نشسته ام و جغرافی خوانده ام.
دلم می خواهد،
برویم یک گوشه،
دوتایی باهم،
شمع فوت کنیم.
مانده ام تا کی؟
این تاریخ ها را یادم می ماند؟
شش:
کسی می گفت:
"تا همیشه"
همیشه اش تمام شد به گمانم...
من می گفتم:
"تا هیچ وقت"
هیچ وقت شامل محدوده ی زمان نمی شد....
ماندم، شاید....
هفت:
خوشحال بودم،
که خیلی وقت است،
موقع حل کردن سوال های ریاضی،
و معکوس کردن توابع،
و اثبات روابط لگاریتمی،
با حرص میان دندان هایم فشارش نمی دهم،
هشت:
گردنبدم،
امروز،
سه،
ساله،
شد.....
نه:
دفعه ی دیگر،
که ناخودآگاه فهمیدم که میان دست راستم گرفتمش،
از بودن همیشگی اش،
خدا را شکر می کنم،
مثل امروز،
مثل دیروز،
مثل فردا ....
ده:
ه م ی ن....
پ.ن: غ ر و ب کرد....
پ.ن: آن شب تا صبح تکان نخوردم، تخت های دو طبقه شان خیلی خیلی صدا می کردند... آخ خدایا... دارم ب ز ر گ میشوم.....
رفته ایم یک جایی نزدیک بلند ترین نقطه ی مدرسه، پشت دیوار های حیاط، باغ انگلستان را خیلی راحت می شود دید. سبز است خیلی سبز. عبدو می گوید اصلا انگار نه انگار که یک ماه پیش هیچی نداشت و خشک و خالی بود.
مشاور پیش دانشگاهی به عبدو گفته که پشت در منتظر بماند تا تلفنش تمام شود و برای مصاحبه صدایش کند. من دوشنبه که عبدو غایب بود رفتم مشاوره. به نظرم مسخره بود از کلاس روان شناسی بیرون آمدم و چهار طبقه را بالا رفتم تا به کسی، خودی را نشان بدهم که "من" نیستم... می فهمید؟
قبل از من ارباب توی اتاق مشاوره بود. ایستاده بودم میان خط های کاشی های پیش دانشگاهی این طرف و آن طرف می رفتم و با خودم فکر می کردم چه می پرسد و چه بگویم. فکر می کردم می توانم یکمرتبه در را باز کنم و بگویم. برایم مهم نیست که بیایم بنشینم پشت نیمکت های پیش دانشگاهی، برایم مهم نیست که قرار است کنکور بدهم، برایم مهم نیست که چه کارنامه و رتبه و ترازی از طبقه ی پایین برایشان منتقل می شود، بهش بگویم تنها چیزی که برایم مهم است اینه که باید یاد بگیرم مقابل وسوسه ی جست و خیز کردن بایستم و به جایش راه بروم.
توی اتاق که رفتم، پرسید چه رشته هایی دوست داری؟ گفتم از حقوق و روان شناسی بیزارم. مثل یک حشره شناس آماتور یک گونه ی جدید کشف کرده باشد نگاهم می کرد. ذوق زده و متعجب. دختری که رشته اش انسانی است و قبل از هر چیز می خواهد از کلاس روان شناسی فرار کند و چهار طبقه بیاید بالا! مگه چیزی از این عجیب تر هم می شود؟از آن عجیب و غریب تر اینکه به عشق جامعه شناسی و تاریخ نشسته اینجا! مگر گونه ای از اینی که هست حیرت انگیز تر پیدا می شود؟
حالا من ایستاده بودم جایی نزدیک بلند ترین نقطه ی مدرسه و عبدو برای مشاوره توی اتاق بود. از همان بالا بچه ها را نگاه می کردم و حیاط را که دقیقا با آسفالت های بالا و پایینش مثل یک لحاف وصله و پینه بود. بچه ها دبیرستان از این بالا ریز و کوچولو بودند و جانماز به دست به طرف نمازخانه می رفتند و سیل دبستانی هایی که از نمازخانه برمیگشتند و بدو بدو می دویدند که به کلاس هایشان برسند. حسرت می خوردم که باغ سبز و شگفت انگیزی که انگلستان با نامردی ادعای مالکیتش را کرده فقط یک دیوار با مدرسه فاصله دارد. فقط به اندازه ی یک دیوار کوتاه فاصله می افتد میان آسفالت وصله پینه و زمین چمن آن طرف.
به عبدو قبل از اینکه برود توی اتاق گفتم، اگر بتوانیم بریم و روی سقف کلاسهای طبقه پایین بایستیم از همان جا هم خیلی راحت می تونیم توی خاک انگلستان بپریم. عبدو سیم خاردار ها را نشانم داد و گفت:" اونا رو چه کار کنیم؟" حالم بهم خورد از استعمارگر پیر با آن سیم خاردار هایی که مدرسه و باغ پشتش را شبیه پایگاه نظامی کرده بود.
با خودم فکر می کردم، کاش ما بچه بودیم. از این دیوار کوتاه رد می شدیم و توی باغ می پریدم. دست همدیگر را می گرفتیم و میان درخت ها پیچ می خوردیم و می دویدیم.
عبدو هنوز توی اتاق مشاوره بود. دارم فکر می کنم واقعا بهم چی می گن که این قدر طول می کشه. وقتی من برای مشاوره رفته بودم قبلش دو نفر بهم گفته بودند که رنگم پریده است. خندیده بودم. می خواستم همان جا به مشاور پیش دانشگاهی بگویم که رنگم پریده، مثل آن روزهایی که سوم ب ای بودم و معلم فیزیکمان با یک تعبیر لطیف بهم گفت:"چه قدر رنگت پریده، مهتابی شدی!" و من خندیدم و با رضایت نامه ی دست خط خانوم کلاهدوز رفتم درمانگاه و یک زنگ کامل خوابیدم! نه مثل معلم روان شناسی مان که برگشت گفت:"رنگ پریده، زردمبو شدی..." و درمانگاهی که وجود نداشت.باید حتما از جناب مشاور می پرسیدم که "زردمبو" بهتر است یا "مهتابی" . بعد برایش توضیح بدهم که دنبال علت این پریدگی رنگ نرود، خودم دلیلش را می دانم فیزیولوژیکی نیست، قطعا روان شناسی هم نیست...
عبدو از اتاق بیرون می آید، باهم از پله های می رویم پایین و برایم تعریف می کند که چه قدر حرف زد و تضعیف روحیه کرد. دفعه پیش که عبدو غایب بود تنهایی از پله ها پایین اومدم. به حیاط که رسیدم سرویس های راهنمایی توی حیاط بودند، برگشتم که از یک آدم خیّر چادر بگیرم و برگردم سرکلاس. جلوی در طبقه سوم که ایستاده بودم یک دفعه دلم ریخت. برای عبدو تعریف نمی کنم که سر مشاوره با من چه حرف هایی زد و چرا دلم ریخت....
به باغ پشت مدرسه فکر می کنم و به اینکه "جنات تجری به تحت الانهار" خداوند بی نهایت بزرگ تر است و آنجا هیچ استعمارگر پیری نیست، هیچ آسفالت وصله و پینه ای هم نیست. تازه پسوند "خالدین فیها" یش از همه بهتر است شاید یعنی ما توی بهشت خیلی بچه ایم، دست همدیگر را می گیریم و میان درخت ها پیچ می خوریم و .....
پ.ن: بعد از ظهر چهارشنبه با زهرا و قیچی داریم می ریم که اونا برن مترو، من برم سر شریعتی بایستم که بیایند دنبالم. چشمم به کاشی های پیاده روی کنار مدرسه می افتد حالم بد می شود. یادم می افتد که چرا اون روز برای آزمون مبتکران خواب موندم و نیومدم مدرسه، حالا هر کی می خواد هر تحلیلی بکند، دلیل این یکی هم فیزیولوژیکی نیست... قطعا روان شناسی هم نیست....
پ.ن: باید امروز بروم مهد به عنوان یکی از نونهالان بزرگ شده در آن فضا بپرسم آیا هنوز این اراجیف "اینجا مهد روشنگر، مهد بچه های خوب" را یاد بچه ها می دهند یا نه، حضرت محترم اخوی هنوز هم مدام برایم می خواندش! انگار نه انگار که از آن روزها 12 سال بزرگترم!
نمی شناسند مرا
میان سایه ی اسم و رسم های امروزی
هیچ وقت نمی فهمند
من همانم
که می گفتم
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر طره یاری گیرند
چه کار کنم؟
نمی شناسند مرا.....
پ.ن: خودم و نگین را یادم می آید، صبح اول صبح های اردیبهشت سال های پیش برای اولین بار با بروبچه های انجمن پلی که هنوز سوم ب ای نشده بودن، ذوق زده از اینکه سوار قطار می شویم.... بعد عکس هایمان توی اولین پارک کاشان وقتی بالای سرسره ایستاده ایم و دست هایمان را باز کردیم... انگار می خواهیم پرواز کنیم.
و اینکه... حالا 4 سال از آن روز ها بزرگترم....
پ.ن: حیف که زهرا معصومی باهام قهره... وگرنه می گفتم برایم از دم خانه شان یک بغل گل یاس بیاورد! کلمه یک "بغل" اغراق است بی شک.... یاد قلمه های یاس به خیر باد.... چشمه های سرشار زندگی....