من ایمان داشتم اردیبهشت که بیاید،
آسمان حسابی آفتابی می شود...
.
.
.
.
یک روز دستش را می گیرم.
میرویم تو اتاق دبیران.
بعد باهم از آن بسکوییت های کنجدی می خوریم.
بدون اینکه مجبور باشم با استعداد سوم ب ای ام بدزدمشان....
.
.
.
سلام بر اردیبهشت...
خوش آمدی خوبِ من....
.
.
.
.
آن موقع یک عالمه راجع به اردیبهشت هم برایش وراجی می کنم بی شک....
.
.
خوش آمدی
ا ر د ی ب ه ش ت :)
.
.
.
می گویم هم که یک دنیا دوستش دارم... بی شک...
پ.ن: روز اول که به استاد سپردند مرا ، دیگران را هنر آموخت مرا مجنون کرد...............
بهار یعنی....
من نصفه شب یکدفعه گریه ام بگیرد....
بعد دلم بخواهد، ابراهیمی باشد، بیاید بت "من" را بشکند...
بعد تبر را به روی اشک هایم بگذارد و هر کس به اعتراض آمد بگوید سراغ بت بزرگ برو....
بهار یعنی...
گاهی اشک هایت هم زیادی مغرورت میکند...
گاهی زیادی مغرور می شوی برای داشتن هایت....
حتی همین "دوست" هایی که داری...
همین "دوست داشتن" هایت...
بهار یعنی...
مردم از شهر بیرون بروند، ابراهیم ع بیاید و تبر را به روی شانه های بت بزرگ بگذارد....
.
.
.
.
.
راستی این تبر چه قدر سنگین است....
مــــــــــــــی گفتم، که همه اش خواب است!
من بار ها گفتم که یک روز از خواب بیدار می شوم و می بینم همه ی این لحظه لحظه ها رویا بوده...
تو حرفی نمی زدی....
.
.
.
.
.
دیروز فکر کردم خدا را شکر، حالا که بیدار شده ام، حداقل دوباره گیر کلاس دوم ریاضی نیفتاده ام....
شاید این بیداری را طاقت بیاورم...
ولی یک جرعه کلاس مثلثات را هرگز.... هرگز.....
پ.ن: پارسال این موقع سال، یک جزوه ی کت و کلفت بالای سرم ایستاده بود و به بهانه ی امتحان های پی در پی می خواست این فرمول ها را میان مغز نازنینم فرو کند.... من فرار کردم... حالا مدام پشت سرم را نگاه می کنم که نکند آن جزوه همچنان در حال دویدن باشد......:(
پ.ن: شکلکِ اصلا برام مهم نیست که خواننده هام ذره ای بهم اهمیت نمی دن که بخوان یه نظر بذارن!
از تختم بیرون می آیم و با خودم می گویم:"پس چرا صبح نمی شه؟ این ساعت خیال زنگ زدن نداره؟"
فکر می کنم به جای اینکه اون بیدارم کند، خودم باید بلند شوم و بیدارش کنم، من که بیدارم! میان بیداری هایم چند تا خواب درهم برهم هم دیدم. توی خوابم هنوز عید نشده بود و داشتم قیچی را نصیحت می کردم تکلیف های عربی اش را زودتر بنویسد و تحویل بدهد. بچه های داشتند مدرسه را تزیین می کردند و این طرف و آن طرف می رفتند. به قیچی گفتم:"امسال چه قدر زود گذشت! مگه همین چند روز پیش عید نبود؟" ولی ته دلم از آمدن دوباره اش خوشحال بودم.
از تختم پایین که می آیم. می بینم ساعت موبایل قدیمی مامان رو که قراره سه و ده دقیقه بیدارم کند رو جلو نکشیدم. خنده ام می گیرد. به یاد همه ی شب های طولانی زمستان که انگار میان تکلیف های من زودتر و سریع تر صبح می شد هنوز ساعت چهار را سه نشان می دهد. ساعت سه و هفت دقیقه قدیم است که موبایل را خاموش می کنم و نمی گذارم"دعای عهد" بخواند و بیدارم کند. من که بیدارم... اون که عشق نداره، برایش رواست... بذار بخسبه...
کتاب جامعه ام را در می آورم. اول های درس دومم که فکر میکنم دلم نمی خواهد صبح بلند شوم و مدرسه بروم. اصلا دلم نمی خواهد چشم هایم را بیشتر از این باز نگه دارم! بهشان می گویم": تا صبح بهتون گفتم بخوابین! چرا گوش نمی کردین؟"
.
.
.
بیدار که می شوم. ساعت نه است. ظرف غذا و تغذیه ی زنگ تفریحم روی اپن آشپزخانه است و مامان رفته دانشگاه، دلم می سوزد که همین طور بیهوده آنجا منتظر من مانده اند... دیروز که جلوی پله های ناهارخوری زیر باران ایستاده بودم فکر نمی کردم که کار به اینجا بکشد، فقط سر کلاس منطق وقتی معلممان گفت برای اینکه درس یادتان بماند، گوشه ی کتابتان باران امروز را بنویسید. با خودم فکر کردم من بعدا خیلی بعد از این به روزی که این باران وحشیانه آمد چطور نگاه می کنم؟
بیشتر از این ها هم زیر باران ایستاده بودم، ولی این باران وحشی بود... انگار می خواست سقف آسمان را بشکافد.... اینکه توی فیلم ها مردم چندین ساعت زیر باران می ایستند و آخرش با خیال آسوده به یکدیگر لبخند می زنند از من بشنوید... دروغ است!
.
.
.
قدیمی ترین "همشهری داستان" ی را که دارم از کتابخانه ی لبریزم بیرون می کشم تا یادداشت سردبیرش را بخوانم. یادم می آید خیلی وقت پیش این یادداشت سر یک کلاسی که یادم نمی آید چی بود! فقط از سلسله کلاس های تمام نشدنی دوم ریاضی بود خواندم و به صاحب مجله که ضحی بود گفتم تا وقتی یکی عین همین برایم نخرد، مال خودش را پس نمی دهم! ضحی هم گفت که مال خودت....
با خواندن دوباره ی یادداشت سردبیر می خندم و یک کمی از قلم صریحش می ترسم. آخر یادداشت نوشته است:"یادم می افتد که کلاف های تو در توی روابط انسانی را که باز کنند، معلوم می شود سرنوشت یک عالم آدم به هم گره خورده، ولی در شلوغی کلاف ها معلوم نیست. یادم می افتد که سر نخ ها را که بگیرند و از درون پیچیدگی ها آزاد کنند، خیلی از ما با هم آشنا در می آییم."
خنده ام می گیرد. احساس می کنم روح یادداشت سردبیر را میان دستانم گرفتم و لمس می کنم...
.
.
.
امروز ، 27 فروردین 92، شانزده سالگی ام به شمارش معکوس افتاد...
می دانم دلم برایش تنگ می شود... خیلی تنگ ...
.
.
.
می روم عربی بخوانم...
ولی هنوز هم فکر میکنم عید امسال نیامده، من می دانم وقتی اردیبهشت بیاید آسمان حسابی آفتابی می شود، آن وقت "من" صبح ها بیدارم... و شب ها رویا می بینم... نه بر عکس....
پ.ن: این کوچولو هر روز بعد از مدرسه میان بک گراند موبایل به من خوش آمد می گوید تا من هم با ذوق بگویم:"ممنونم عزیــــــــز دلم......" و دلم بخواهد برای یک بار هم که شده گل را از دستانش بگیرم و یک دل سیر لبخندش را نگاه کنم...
پ.ن: خدا را شکر... خیلی شکر ... :)
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی ِ کوچک
دچار ِ آبی ِ دریای ِ بیکران باشد ...
پ.ن: بخند ماهی کوچولو... بخند... اینجایی که زندگی می کنیم... قلب لیلاست... میان دل بیکران دریا... بخند ماهی من... بخند....
پ.ن: خشم ... عجز ... تنهایی ... این ها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پا و حلال گوشتی شده بود روی زمین.....
می میرم به پای این لحظه ها....
می میرم.....
دعااااااااااااااااااا........
زنگ پیامکم را صدای یک گنجشک گذاشته ام...
هرچند وقت یکبار که صدایی نمی کند و گنجشکی نمی خواند، رو به گوشی بی جان و بی احساسم می گویم: "عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟"
بعد بلند بلند به ذوق ادبی خودم لبخند می زنم...
پ.ن: بعد می گویید دیوانه نباش.... آخر وقتی شعر خواندن برای یک گوشی موبایل این قدر ذوق دارد، چرا باید خودم را از لذتش محروم کنم؟
پ.ن: یاد اولین روزهای سوم راهنمایی ام می افتم، که جامدادی عبدو را مثل تلفن کنار گوشم می گرفتم و بلند بلند توی راهرو حرف میزدم... آن چند وقت بچه های سوم ب برای دسترسی به همین یکدانه جامدادی و حرف زدن با شخص محبوب و مورد نظری که پشت خط بود سر و دست ها می شکستند! باید می دید کسانی را که به حرف های مخاطبشان بلند بلند می خندیدند و ذوق می کردند و قرار می گذاشتند که زنگ تفریح کجا بروند یا به بقیه می گفتند گوش ندهند چون صحبت خصوصی است و من هم هر چند لحظه یکبار اعلام می کردم که هر جامدادی ای به غیر از جامدادی عبدو فاقد ارزش تماس برقرار کردن است...
چند وقت بعد از آن وضعیت پیشرفت کرد و با ماشین حساب تلفن بازی در آوردیم... آن وقت شماره هم می گرفتیم! حتی حتی...!
خاله بودن خوب است، وقتی که مداد رنگی خردلی ای که رویش برچسب"علی زینلی" خورده را هول هولی از جامدادی روی میزت برمی داری تا عناوینی را که کسی پشت تلفن برای یادداشت جدیدت می گوید را پشت برگه ی امتحان تاریخت بنویسی....
خاله بودن چیزی خوبی است وقتی میتوانی به بقیه پز بدهی که مداد رنگی های خواهرزاده ات توی اتاقت جا مانده...
پ.ن: کسی که نظر نمی دهد! کسی که نمی خواند! کسی که نیست ... مانده ام این انگیزه ی برای نوشتن از کجا می آید.....
پ.ن: خوشحالم که وبلاگم سفید است :)
دعوت می کند برای جشن تولدش، می دونم که نمی رم ولی جوابی نمی دم.
یاد اردیبهشت که در راهه می افتم، یاد روز معلم که درست روز 12 ام منتظرم نشسته و یاد یک عالمه سالگرد ریز و درشت که چیده شده اند میان لحظه لحظه هایش. معلم ریاضی اول دبیرستانم هر روز اردیبهشت که می گذشت می پرسید:"هنوز تولدت نشده؟" و من می گفتم نه.... می خندید... روز 27 ام که برایش شکلات بردم گفت از اول ماه اردیبهشت اردیبهشت می کنی تا 27 امین روزش که به دنیا آمدی؟
یاد تولدم 17 سالگی ام می افتم که در راهه. یاد 16 سالگی نازنینم که رهسپاره.
یاد آن روزهای فراموش شدنی که دوباره در راهند.... دوباره می آیند....
***
می گویم:" خانوم نگاه کنید! این پول کتاب های منه. قبل از عید توی پاکتش بود. بعد از عید دیگه خودش بود، ولی پاکتش نبود" از طبقه ی پایین که راه افتادم منتظر بودم که فریاد بزند. فریاد نمی زند، می خندد. دیگر برایش توضیح نمی دهم که روز آخر پول ها را از توی پاکت در آوردم و توی جیبم گذاشتم ولی وقتی به تجریش رسیدم کم که هیچ 100 تومان هم بهش اضافه شد بود!! این قدر گیج و منگ بودم که اصلا نفهمیدم چرا و چطور و چه وقت آن صد تومان را توی جیبم گذاشته ام و آمده ام. به افتخار آن کسی که توی ایستگاه مترو داشت با سنتور یک آهنگ آشنای بهاری می زد آن صد تومان را برایش گذاشتم و آمدم. یک لحظه بعد که فکر کردم دقیقا چرا این کار را کردم، یادم نمی آمد....
این ها را توضیح نمی دهم. پول ها را روی میز می گذارم و خوشحال از اینکه فریادی نشنیدم، می روم. معلوم نیست آن دو هزار تومانی که یک لکه جوهر رویش افتاده بود بعد از این دست چه کسی می افتد....
***
فکر می کنم... من برای تولد 17 سالگی ام یک جشن به این بزرگی نخواهم گرفت! نه به درد خودم می خورد، نه به درد دلم، نه به درد کس دیگری... شاید چند سال پیش خوشحالم می کرد. ولی امسال ....
17 سالگی ام... می آید....
***
راستی...
تبسم می گفت: تو هم اگر عاشق بارون بودی شاید همه چیز را رها می کردی و چتر می شدی....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: دوباره دندونم درد می کنه... فکر کنم باید دستم را بگذارم طرف راست صورتم و بمیرم....