سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معمای لحن بی تفاوت خانوم سید موسوی بعد از ظهر میان خواب و بیداری برایم حل می شود. وقتی سرم را از لای در نیمه باز نمازخانه داخل می برم و می پرسم:" این چراغا چطوری خاموش میشه؟"

و بدون هیچ بحثی که این چراغ ها حالا روشن بمانند چیزی نمی شود و چرا انقدر روی این مساله حساسی و این حرف ها می گوید:" شما نگران نباش من خاموشش می کنم."

بعد از ظهر میان خواب و بیدار یادم می افتد که یک بسته کاغذ چسبونکی توی جیبم گذاشته بودم تا هر وقت که چراغ پرورشی روشن بود خاموشش کنم و روی در بچسبانم :" چراغ روشن بود. polly" و بروم و خانوم سید موسوی هم همان جا روی در نگهشان دارد تا حسابش دستمان باشد که چند بار فراموش کردند چراغ را خاموش کنند و یک نفر ناشناس هر بعد از ظهر بکندشان و حرص من را در بیاورد.

و این داستان روزی تمام می شود که با کاغذم روی در پرورشی می چسبانم "چراغ خاموش بود. فقط دلم گرفته .... polly" و بحث از خاموش و روشن بودن چراغ به دلگرفتگی من می رسد و تمام می شود و از جای دیگری کش پیدا می کند تا امروز که لحن مطمئن خانوم سید موسوی خاطر جمعم می کند که چراغ ها روشن نخواهند ماند و از آن بهتر که دیگر دلم هم نگرفته است....

 

پیام اخلاقی: در مصرف برق صرفه جویی کنیم.


+ تاریخ پنج شنبه 93/7/17ساعت 6:19 عصر نویسنده polly | نظر
می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت...  


+ تاریخ پنج شنبه 93/7/17ساعت 5:57 عصر نویسنده polly | نظر

یک نفر همان ردیف دوم به بغل دستی اش می گوید:

-  چی میگی؟ کجا همسن ماست؟! دانشگاه میره... می فهمی؟ دانشگاااااه!

و دانشگاه را جوری تلفظ می کند که کناری اش دیگر هیچ حرفی نزند....

و من برای خودم می خندم...

***

عرفه و عید قربان امسال برای نیمچه دانشجو و نیمچه معلمی مثل من اینگونه برگزار می شود.

یک محبت ناشناس و وسیع به قلبم سرازیر شده که میان دعای عرفه متوجهش می شوم که به خودم می آیم و می بینم مشغول دعا کردن برای چهره هایی هستم که هنوز درست اسمشان را نمی دانم. به خودم می آیم و می بینم که برای روزهای طلایی که در پیش دارند. برای تک تک لحظاتی که باید بگذارنند و فراز و نشیب هایی که طی خواهند کرد دعا می کنم. برای همان چند قدمی که بیشتر از آنها طی کرده ام و همان نیمچه اختلاف سنی که گاهی به چشم هم نمی آید.

بعد یاد معلم هایمان می افتم که می گفتند ما را دوست دارند و باور نمی کردیم. بعد یاد خودم می افتم که همیشه فکر می کردم اولین بار که سرکلاس بروم حتما  از ذوق غش خواهم کرد و یاد خودم که بار ها و بار ها می رفتم و روی سکوی کلاس می ایستادم و روسری ام را زیر چانه ام گره می زدم و دوستانم خانوم فلانی صدایم می زدند و برای خودم و توی دنیای خودم حال می کردم.

عرفه برای نیمچه معلمی مثل من اینگونه برگزار می شود که در یک لحظه ی طلایی باورم می شود که آن اتفاق نابی که در روزهای نوجوانی ام انتظارش را می کشیدم به وقوع پیوسته و آن محبتی که همیشه خیال می کردم به شاگردهایم خواهم داشت از یک جای نامعلوم به قلبم سرازیر شده... که می فهمم به قاب های دوست داشتنی قلبم و چهره ی خانواده و دوستان و تمام آدم هایی که آن میان جاخوش کرده اند یک قاب دیگر افزوده شده. حتی اگر چهره هایشان را درست یادم نیاید. حتی اگر اسمشان را ندانم.....

پ.ن: حالا توی این دنیای فانی کسی هم غیر از سعیده هست که بدون نیشخند من را خانوم فلانی صدا بزند و من همچو موری اندر این خرمن خوشم....


+ تاریخ شنبه 93/7/12ساعت 8:29 عصر نویسنده polly | نظر

یاد آن روز جلوی تلفن عمومی باب الجواد می افتم که گفتم "می مانم"

که گفتی:"ممنونم..."

 

شیرینی و حلاوت دقیق کلماتش را یادم نیست...

ببخش....


+ تاریخ پنج شنبه 93/7/10ساعت 9:49 عصر نویسنده polly | نظر

دارم توی خانه برای خودم بالا و پایین می پرم و سعی می کنم خستگی دیروزِ ناشی از توی تاکسی نشستن و یک خروار دود خوردن را از تنم بیرون کنم که یکمتربه یاد دختری می افتم که با ناامیدی زیر لب می گفت:"من اول گفتم!"

به روی خودم نمی آورم. فقط لبخند ملیح می زنم. یادم می افتد که قدیم ها یک "آفرین" گفتن معلم ها چه قدر برایم بزرگ و نشاط آور بود. چه قدر شیرینی اش هنوز در دلم بالا و پایین می رود. هنوز هم چه قدر خوشحال می شوم که یادم می افتد خانوم نیاورانی معلم ادبیات فلان سال از من تعریف کرد و برای اولین بار یکی از استعداد های پنهان شده در وجودم را شناخت. حتی نمره ی هفده از نوزده فیزیک دوم دبیرستان و تشویق معلم نازنینش برایم از رتبه ی دورقمی کنکور نشاط آور تر بود، یا مثلا آن سال توی کلاس ادبیات که توانستم تشبیه یک بیت ساده را کشف کنم و هم گروهی هایم یک صدا باهم می گفتند. "پلی تو بگو." ،"بذارین پلی بگه!" ...

آه ای دریغ و حسرت همیشگی.... دخترک به من نگاه می کند و زیر لب می گوید:" من اول گفتم!" من هم حرفی نمی زنم. فقط دلم برای شیرینی که می توانست تا آخر عمر نصیب او بشود و میان شلوغی کلاس گم شد می سوزد. بعد یاد خودمان می افتم. یاد معلم ادبیات فلان سال. یاد خودم و بغل دستی های همه ی سال های تحصیلم؛ یاد اینکه اگر من و ضحی و عاری و قیچی اینجا بودیم بی خیال همه چیز می شدیم و نامه بازی می کردیم و از فردا و پس فردا و دیوانگی های کوچکمان حرف می زدیم.

توی اتوبوس نشسته م و بی خیال همه ی کسانی که دستشان را به میله ها گرفته اند کتاب می خوانم. شهید مطهری می گوید اگر ذهن را رها کنی برای خودش تا ابد در گذشته سیر می کند. دست ذهن کوچکم را می گیرم و به راهش می آورم. به امروز، میان این اتوبوس، جلوی مجسمه ی فردوسی، توی کلاس 220، پای تابلوی بسیج و انجمن اسلامی و خندیدن های یکسره به ارتجاع انجمن و مسائل بیخود و بی جهتی که ذهنشان را مشغول می کند. به آن دخترکی که می گفت "اول من گفتم" به نگار که مسئول تدارکات کلاس 103 بود، به مشاور پایه ی اول که به من اخم می کرد؛ به تو که می گویی :"بگو" و من می خوانم:"این آتش نهفته در سینه ی من است...." و می خندی و نوید می دهی که روزهای خوب خواهند آمد. همه چیز درست و روبه راه می شود و آن وقت خوشحالی. من دلم آرام می شود و شهید مطهری می خوانم که می گوید ذهن نه در گذشته و نه درآینده که باید در امروز سیر کند... در همین امروز....

زندگی همین امروز است لیلا... همین آشفتگی و سردرگمی ها، همین ساعت هایی که توی اتوبوس دستم را به میله ها می گیرم و تکان تکان می خورم و کتاب می خوانم، همین که می نشینم توی بوفه ی دانشگاه و کنار سنا و هدی و فلفل و نجمه و پگاه سیب زمینی سرخ کرده می خورم و آخر روز همه یک صدا باهم غر می زنیم و می گوییم که کاش ما جای پگاه بودیم و کسی دنبالمان می آمد...

ازت ممنونم لیلا....

ازت ممنونم.....

 

پ.ن: نیازمندیم به عاشق بودنت، به شعر های نوزده سالگی، به دیوانگی های کوچک که این بار شکست نخواهند خورد.... نیازمندیم که دیگر دیر نباشد...

پ.ن: به هجده سالگی حتی...

پ.ن: و به خنده هایی بعد از خواندن این خطوط...

پ.پ.ن: و به واج آرایی "خ"....

بعد.ن: راست می گفتی، او خیلی شبیه پریشانی های نوجوانی من بود....


+ تاریخ چهارشنبه 93/7/9ساعت 11:17 صبح نویسنده polly | نظر

فقط نه کوچه باغ ما

فقط نه اینکه این محل

احاطه کرده شهر را

شعاع مهربانیت....

 

در گذر این روزهای زندگی...

من مولوی و حافظ که نشدم.

همان کاظم بهمنی بشوم برایم کفایت می کند...

کاری کن لیلا....

:)

پ.ن: حالا شاعر هم نشدم، نیمچه نویسنده ای که هستم. امیرخانی بودن برای کفایت می کند... یا شاید اگر کمی نادر ابراهیمی بشوم هم بد نباشد....

پ.ن: لسان الغیب که نخواستیم.....:دی


+ تاریخ یکشنبه 93/7/6ساعت 11:12 صبح نویسنده polly | نظر
...  


+ تاریخ پنج شنبه 93/7/3ساعت 8:56 عصر نویسنده polly | نظر

دراز کشیده ام روی مبل به عکس خندانت نگاه می کنم،

بعد هم صدای هیجان زده و خوشحالت را می شنوم،

و خودم را که با بی رمقی می خندم و نمی دانم ذوق ناشی از این همه خوشحالی ت که دلم را بالا و پایین می کند چطور ابراز کنم،

فقط می خندم و از اینکه با صدای بی حوصله ای سلام کرده ام حالم از خودم بهم می خورد...

من دارم پیر می شوم لیلا؟

کجاست آن شور دخترک دوازده ساله ای که بهت زده نگاهت می کرد؟

 

پ.ن: آدم های چند لایه ی این روزهایم را نمی فهمم. همین که تو را دارم خدا را شکر....


+ تاریخ چهارشنبه 93/7/2ساعت 10:59 عصر نویسنده polly | نظر