- تو به من و پدر و مادرت نگاه نکن که تو اون شرایط زندگی می کردیم... ما یه هدف و آرمانی داشتیم که براش هر چیزی رو تحمل می کردیم، اما جوون امروز رفاه می خواد....
.
.
.
آدم یک چیزهایی می شنود که دلش می خواهد سرش را به دیوار های سنگی این دنیای فانی بکوبد؛
و فریاد بزند اف بر تو دنیای فانی... بهترین مخلوقت به بالای نیزه ها رفت تا جوان امروز رفاه بخواهد!
و آرمان های 1400 سال پیش که هیچ...!
آرمان های پدر و مادرش را هم فراموش کند....
اصلا بی خیال پدر آرمیتا و علیرضا که جلوی چشمانمان تکه تکه شدند....
چه برسد به سیصد هزار مردی که خانواده هایشان را تنها گذاشتند و برای همیشه از آسمان تماشایشان کردند....
چه برسد تر به مردی که 1400 سال پیش به روی نیزه ها قرآن می خواند....
بغض شب اول محرم چیزی شبیه این است، درد خانه و ماشین و موبایل،درد رفاه، درد توهمی جوان امروز، کاش حداقل درد نان بود... کاش حداقل درد نان بود.......
پ.ن: نتیجه نهایی بحث؛ تو مرفه بی درد هستی و باید لال شوی!
مرگ بر ابولهب
مرگ بر یزید و شمر و ابن سعد
مرگ بر زاده ی زیاد
بگو بلند، بیش باد....
مرگ بر قطعنامه های بستن فرات
قحط آب
مرگ بر تیرمانده بر گلوی کودک رباب....
مرگ بر غصب خنده های روشن علیرضا
مرگ بر گلوله ای که خط کشید روی خاطرات آرمیتا...
یک کلام،
مرگ
بر
آمریکا
....
پ.ن: چه قدر محرم به موقع رسید بازهم.... چه قدر این شعر من را به خود آورد... که باید از انقلاب، نه برای خودم، برای بعد از خود محافظت کنم.... برای کوچک تر ها... مثل پدرانمان....
پ.ن: از دید جاسوسان آمریکا: در جلسات انفرادی با غربیها یا آنها که تمایلی به غرب دارند [امام] خمینی بسیار بیتفاوت است و عکس العملی در مقابل مطالب مورد بحث ندارد. اگر مطلبی میخواهد بگوید به روش معمول خود قاطعانه بیان میدارد. مذاکره به روش معمول با خمینی مفهومی ندارد. در او جایی برای سازش و مصالحه وجود ندارد. احتمال اینکه کسی بتواند عقاید [امام]خمینی را به مقدار قابل توجهی تعدیل کند بسیار کم است زیرا او به این گونه افراد با دید تحقیر و ظن مینگرد...
پ.ن.ن: اللهم احفظ قائدنا خامنه ای....
چشم هایت را ببند،
چند روز مانده به محرم،
هوای بارانی،
بوی یونولیت های بریده شده،
انگشت های یخ زده،
خودکار آبی،
نوشته های با مخاطب،
بازی با خاطره های قدیمی،
یک دنیا سبکبالی بعد از مدت ها نگرانی....
و سبا که سوییشرتت را از کلاس می آورد و روی شانه هایت می اندازد و می گوید: میدونم سرمایی هستی....
خوش بخت نیستی؟
نوستالوژیک.ن: یونولیت بر خانوم قادری....
عبدو می گوید این عطری که زدی (من توی ذهنم تصحیح می کنم: روی خودت خالی کرده ای) بوی راهنمایی را می دهد. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید راهنمایی که بودم آیا همچین اسپری ای داشتم یا خیر. فردا صبح که مانتو ام را برمی دارم و بویی که عبدو را یاد راهنمایی می انداخت توی اتاق می پیچد یادم می افتد که پارسال هم یک اسپری شبیه این داشتم. اسپری ام بوی راهنمایی را نمی دهد. بوی آشپزخانه ی شنبه ها بعد از ظهر را می دهد، بوی پیچاندن های زنگ ورزش و پویش، بوی انتظار برای جلسه های اتاق بغل نمازخانه، بوی چایی ریختن و خندیدن و از آینه راهرو را پاییدن، بوی صدای دعواهای خانوم هرندی که هر لحظه بلند تر می شد و می ترساندمان...
من و قیچی خوش بختیم که نشسته ایم و پشت میز گوشه ی راهرو و درصد گسسته اش را حساب می کنیم. خوش بختیم که هات چاکلتی می خوریم که چون بین چند نفر از بچه ها قسمت شده و مزه ی چندانی ندارد و فقط گلویمان را می سوزاند. خوش بختیم که حانیه آن دور و اطراف راه می رود و چیزی از خوشبختی مان نمی فهمد. خوش بختیم که فردایش من کتاب آرایه ام را رها می کنم و شماره ی خانشان را می گیرم و با نگرانی شروع به حرف زدن می کنم و او هم دلداری هایی می دهد که دیگر ته کشیده خوش بختیم که از پرورشگاهی حرف می زنیم که آرزویش را خیلی وقت است کنار گذاشته ایم....
دراز می کشیم روی فرش کلاس انسانی و با ارباب و فروغی عربی حل می کنیم، آخرهایش است که فروغی می پرسد: "تو چرا انقدر عربی ت خوبه؟" همزمان با ارباب جوابش را می دهیم:"برای اینکه انسانی ام" کسی چه می داند که در این جمله چه قدر افتخار نهفته است... کسی چه می داند....
ارباب می پرسد به نظرت روی فرشی به همین اندازه چند نفر می توانند بخوابند؟ می خواهد محاسیه کند، مشهد که می رویم جا کم می آوریم یا نه.یاد کاشان می افتم و تا نصفه شب خندیدن با قیچی و میرزایی و صدرا و صلی و حتی مدرسی یاد جیغ های نیکی و یاد اندک جایی که برای دراز کشیدن داشتم و شب را به صبح رساندن داشتم....
این متن نصفه می ماند... چون دست هایم دارد می لرزد... چون آخرش هم....
خدایا ازت مچکرم...
خدایا مچکرم...
خدایا مچکرم....
سکوت سکوت سکوت....
این حقیقتی است که دگر کسی هوای هروله نمی کند...
حتی من....
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین، علی بن ابیطالب، و الائمه المعصومین(ع)...
پ.ن: لطفا به جانمازم حسودی نکنین :دی
پ.ن: عیدتون مبارک انشاءالله... :)
پ.ن: از میان شش تا سید دفترچه ی موبایل مکرمه به چهار تایشان محض تفریح و تفنن اس دادم که کادویم را هر چه زودتر بدهند... یک شان که سیده ضحی نامی بود به روی مبارکه هم نیاورد! زینب سادات نامی هم گفت امسال کادوهای خوبی داده و وقتی گفتم برای من هم بفرستد در جواب گفت "چطوری؟" و من فکر کردم دارد حالم را می پرسید و جواب دادم "به خوبی شما!" و لابد فکر کرد که حالم زیاد خوب نیست و جواب نداد. نرگس سادات هم بحث را عوض کرد و به آبانی بودن و آبانی شدن و آزمون گزینه ی دو کشاندش و فکر کرد من حواسم نیست! فاطمه سادات خانوم فلفل نمکی هم بعد ازینکه در وبلاگش اعلام کرد که چرا به استقبالش نرفته ام جواب پیامچه بنده را مبنی بر عیدی مرقوم نفرمودند... در هر حال ما دلمان به همان عیدی که حمیده سادات دیروز بهمان داد و همین خوشی های به زور عیدی گرفتن خوش است.... شما هم خوب باشید و راضی که من این قدر دختر خوبی ام و حرفی از عیدی نمی زنم..... بعله!
بعد نوشت: ژانر آدم هایی که "دخترم" صدایت می زنند....:(
فروغی دارد گریه می کند،
من با لحن گلایه آمیز شروع به گفتن می کنم: فروووووووووغ! چرا ناراحتی؟ یه عالمه مسائل خوب و امیدوار کننده وجود داره!
فروغ همین طور گریه می کند و من سعی می کنم از میان مسائل خوب و امیدوار کننده چند تایش را پیدا کنم و برایش بگویم. در راس همه شان این است که پنج شنبه عید غدیر است و تعطیل هم. بعدش محرم می شود و از آن بهتر دیروز بالاخره مامان اجازه داد که با زهرا اینا عاشورا تاسوعا بروم مشهد. اصلا چه خیالی امیدوار کننده تر شب تاسوعای بازار سرشور وقتی داریم برای پدربزرگ قیچی دنبال انگشتر می گردیم؟ یا چه چیز خوشحال کننده تر از دست های یخ کرده ی من که هر لحظه با خیال اینکه میان انگشتانتانتان فرو می کنمشان گرم می شود! یا هیجان انگیز تر ازینکه من دوباره با محدثه و ارباب همسفر می شوم و برعکس پارسال که زیاد نمی شناختمشان امسال یک عالمه دوستشان دارم! برای فروغ می گویم که خیلی باید خوشحال باشد که هر روز خواهرش را می بیند چون امروز سر کلاس ادبیات حافظ گفت که روزهای فراق جزو عمر حساب نمی شود! اصلا محل نمی گذارد و فقط گریه می کند...
در هر حال یک عالم مسائل خوب و امیدوار کننده وجود دارد، با وجود اینکه با گذر از اولین گزینه دو من حوصله ی دومی اش را ندارم! و از آن بدتر سنجشی که در پیش است را اصلا ترجیح می دهم راجع بهش صحبت نکنم! ولی همه ی این مسائل خوب و امیدوار کننده وجود دارد! مثلا اینکه کمتر از دو هفته ی دیگر محرم می شود و من دیروز شال گردن مشکی ام را که فکر می کردم گم شده پیدا کردم و باید بروم دنبال آن قالب مشکی پارسال بگردم و بچسبانمش روی وبلاگم... یا مثلا اینکه دیشب که داشتم بپر بپر کنان از پله های مدرسه پایین می آمدم برای خودم خواندم" ای وای از اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد/ مفعول فاعلاتن... مفعول فاعلاتن..." گرچه چندین سالی هست که برای خودم در فواصل زمانی معین این بیت را می خوانم! اما هیچ وقت وزنش را نمی دانستم! چرا حتی کسی توجه نمی کند که من تقطیع سماعی را یاد گرفته ام و به گمانم حالا دیگر وقتش باشد.... تازه دیروز به خاطر اینکه قیچی به ارباب گفته بود که چرا توی عکس های اصفهان چادرم را اون طوری سرم می کردم مجبور شدم کلی دنبالش کنم و بعد از تاریکی هوا دراز کشیدم روی پای عبدو و با مهشید که خوابیده بود و فیزیک حل می کرد حرف زدم و احساس کردم حالم خیلی خوب است.... وسط فلسفه خواندن بودم که چون خیالتان خیلی به مغزم فشار اورد مجبور شدم از جایم بلند شوم و به بهانه نگاه کردن به تراز های گزینه دو یک مقدار توی راهرو راه بروم و برگردم سراغ کتاب فلسفه ام....
یک عالمه مسائل خوب و امیدوار کننده وجود دارد... یک عالمه چیز که می توان برایشان خوشحال بود... و من نمی فهمم چرا فروغ گریه می کند....
پ.ن: من غواص نیستم... من ماهیِ این دریایم... همان ماهی کوچکی که فکر کن که چه تنهاست... وقتی دچار آبی بیکران دریا باشد...
من نمی توانم این ها را برای تو بگویم،
حتی انقدر حجمشان بزرگ است که نمی توانم برای قیچی هم بگویمشان،
و میدانم که اگر به روی نیلوفر که هنوز پشت پنجره نشسته بیاورم گریه اش می گیرد.
من هیچ کدام ازین ها را نمی گویم...
فقط نشسته ام اینجا و آرام و بی سر و صدا در حالی که خیلی خسته ام و کتاب درک متن به زبان ساده ام منتظرم است دفترچه ی یادداشت روزانه ام را ورق می زنم و دنبال عطر نرگس هایی می گردم که زمستان پارسال به دست عبدو می دادمشان تا اگر کسی پرسید کجاست بگویم دادم به عبدو و عبدو بلد بود چه کارشان کند...
و من میدانم که همه ی این ها را فراموش کرده و اگر روزی شاخه ی نرگسی به دستش بدهم می پرسد که چه کارش کند... من هم حتی شاید فراموش کردم، حتی تو هم فراموش کردی که نمی توانم به رویت بیاورم... فقط نیلوفر فراموش نکرده که اگر به رویش بیاورم گریه اش می گیرد....
حالا نشسته ام اینجا و یکی از صفحات میانی دفترم را نگاه می کنم که دلم نیامد اندک فشاری بهش بیاورم و پشت بهترین صفحه ی همه ی دفتر هایم چیزی بنویسم برای همین فقط خیلی نرم و آرام با مداد پشتش نوشتم: دل و بگیر و به آسمون ببر بازم...
من این ها را نمی توانم برای تو بگویم...
حتی با اینکه به روی نیلوفر نیاورده ام... بازهم دارد به آسمان نگاه می کند....
و من هنوز روی زمین... غافل از آسمان دنبال گمشده ام می گردم...
...
لطفا لبخند بزن.... به تلافی این روزها....
پ.ن: می شود خواب ببینی که داریم باهم توی یک دشت بزرگ نرگس می کاریم؟ بیا و این خواسته ی لطیفم را برآورده کن....
خدایا؛
مچکرم که خرمالو، رویه ی ماست و نون بربری رو آفریدی...
:)
پ.ن: متشکرم سمیرا خانوم بابت این قالب جدیدی که دارم :) من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق :)
به گمانم اگر آن قدر خوب که نگاه هایی که در 12 سالگی به رخ چشمانم نشست را به یاد می آورم این تاریخ شناسی و اقتصاد را یادم می ماند دیگر مشکلی با مواد آزمونی که در پیش است نداشتم!
پ.ن: ما را که می کشد؟!
پ.ن: این عکس بالای قالبو می بینید؟ می خوام کوچکش کنم! فتوشاپ ندارم و به یاری شما سخت نیازمندم!