سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غزّه عاشورای این روزهاست...

برای پیروزی حسینیان و هلاکت یزیدیان دعا کنیم....

.

.

.

.

پ.ن: سفر مشهد.....جایی در این دنیا هست که گدایان از همه غنی ترند...

پ.ن: جای همه ی اعضای انجمن پلی که بعد ها به تشکل ماندگار سوم ب تبدیل شد خالی! و همه ی همسفران کاشان و اصفهان و مشهد و جنوب .....

پ.ن: گفتم که دلم خیلی براتون تنگ میشه.... خیلی زیاد....


+تاریخ سه شنبه 91/8/30ساعت 6:48 عصر نویسنده polly | نظر

در جمهوری اسلامی موشک ها ساخته نمی شوند، متولد می شوند.

آرام آرام قد می کشند و می شوند مایه ی مباهات امت شهید پرور.

موشک ها در جمهوری اسلامی متولد می شوند، تا یک روز که میان آسمان سوت کشان به پرواز در آمدند به یاد همه بیاورند که تا وقتی مکتب عاشورا هست، هستند کسانی که مقابل ظالم بی تفاوت نمی شینند.

عاقبت بر سر تل آویو فرود می آیند تا یک گوشه ی "وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد" ها را نشان دهند.

آن روز بی سلاح، به جنگ تن و تانک رفتیم و سرافراز بازگشتیم.

امروز بی سلاح تا قلب بیت المقدس نفوذ خواهیم کرد ...

پ.ن: دعام کنین... این شب ها... این شب ها .... این شب ها...

پ.ن:The rockets may be above us, but they have forgotten Allah is above them." -From a child in #Gaza  


+تاریخ یکشنبه 91/8/28ساعت 5:37 عصر نویسنده polly | نظر

ساعت سه صبح است. میان زنگ خوردن های گوشی موبایل به کارهای نکرده ام فکر می کنم و برنامه می ریزم که ببینم چطور می تونم کمی بیشتر بخوابم.

در آخر به نتیجه می رسم که حداقل یک ساعت دیگه برای خواب وقت دارم. در اوج خواب با چشم های نیمه بسته ساعت را برای یک ساعت دیگر تنظیم می کنم.

آرام آرام دارد خوابم می برد حتی کم کم دارم خواب هم می بینم، که یاد مانتوی اتوی نکرده ام می افتم.

توی همان هاگیر واگیر به خودم می گویم: خواب خیلی خوبه خوش قلب....

بعد فکر می کنم که جمله ای که گفتم واج آرایی "خ" داشت...

و توی یک گوشه ی هشیار ذهنم "خ" های جمله ام را پیدا می کنم...

نمی فهمم چطور می شود که خوابم می برد...

یک ساعت بعد که بیدار می شوم به تاثیرات ادبیات به روی ضمیر ناخودآگاهم ایمان می آورم و مانتوی چروکم را از میان لباس ها بیرون می کشم....


+تاریخ شنبه 91/8/27ساعت 5:32 عصر نویسنده polly | نظر

شاید زندگی، همان بحث و جدل کردن سر منتقل شدن به طبقه ی بالا از غربت کلاس های پایین باشد.

آن هم وقتی بالا را خیمه زده اند و سیاه کرده اند و پایین همچنان یخ زده و سرد و مثل همیشه است ...

می شود چند جرعه نه... چند قطره محرم ... لطفا .....؟

پ.ن: اولین محرم بعد از شلمچه... نزدیک... خیلی نزدیک...

پ.ن: حالا که دارم فکر می کنم می بینم چه قدر بعضی چیزا رو خوب می دونین..... که خودم می بینمشون ولی نمی فهمم.


+تاریخ چهارشنبه 91/8/24ساعت 6:41 عصر نویسنده polly | نظر

گاهی این قدر زیاد می شود که انگار کلمات کم می آیند برای همه شان.

چشمه ی فوران نوشته ها را گفته بودم؟

.

.

.

.

.

یاد زمان هایی که ریاضی می خواندیم به خیر باد! وقتی روی یک لیوان پر از آب پارچه می کشیدیم و بلافاصله برش می گردوندیم آبی بیرون نمی ریخت. دلیلش هم ازدحام یکدفعه ایه همه ی مولکول ها در آستانه های روزنه های پارچه بود که مانع عبورشون می شد.

گاهی همین ازدحام نوک خودکارم جمع می شود و خفه اش می کند.

.

.

.

.

میرم زبان فارسی بخونم.

 


+تاریخ دوشنبه 91/8/22ساعت 6:4 عصر نویسنده polly | نظر

به یاد روزهای بی مثال 15 سالگی ام:

اگر از شاخه ام بیفتم، برای گرفتنم قنوت می گیری؟

.

.

.

.

.

.

پ.ن: خدا رو شکر .....


+تاریخ سه شنبه 91/8/16ساعت 5:50 صبح نویسنده polly | نظر

کسی چه می دونه شاید همین دستای ظریفی که یه روز رشته های اسناد رو دونه دونه کنار هم گذاشته و با صبر و حوصله سند جنایت دشمن رو علیه مردمش احیا کرده،چند وقت بعد بی توجه به ظرافت انگشتانش اسلحه دستش گرفته و دنبال صف طولانی بقیه راه افتاده تا مقابل یه دشمن دیگه بایسته...

تو فرهنگ عاشقی توقع و طلبکاری وجود نداره ...

کسی چه می دونه.

کدوم خمپاره دست های ظریف رو از هم دریده...

یا کدوم ترکش مستقیم به محل پمپاژ زندگی دست های ظریف برخورد کرده و از حرکت نگهشون داشته ...

یا کدوم قسمت از این خاک همون دست ها رو میون خودش پنهان کرده ....

تو فرهنگ عاشقی توقع و طلبکاری وجود نداره...

فقط فقر و بدهکاریه که معنی میده ...

اگر دیروز لازم بود دست هایمان را نه، حتی چشم هایمان را،  حتی همه ی آموخته های سال های تحصیلمان را، خرج یه کوه رشته های اسناد بکنیم، می کنیم ...

اگر امروز باید اسلحه دست بگیریم و گذشته از دست هایمان، همه ی هستی و جان و زندگی و خونمان را خرج مقابله با دشمن بکنیم... می کنیم....

اگر فردا لازم باشد ...

.

.

.

.

.

فردایی مثل امروز جایمان می شود رو به روی صفحه ی تلویزیون متعجب از همه ی صبر و حوصله ی چند دانشجو برای یکپارچه کردن اسناد لانه ی جاسوسی. همان ها که شاید کمی پیش از این تحمل چند دقیقه اضافه تر از یک کلاس طولانی را نداشته اند.

 فردایی مثل امروز جایمان می شود میان همین دنیا، وقتی می گردیم تا  ببینیم دست های ظریفمان با چند مهارت کوچک کجای این دنیا را می گیرد ...

فردایی مثل امروز می شود که باید به رسم همه ی دست های ظریف و جوان گذشته یاد بگیریم که در فرهنگ عاشقی توقع و طلبکاری وجود نداره....  و فقط فقر و بدهکاریه که معنی می ده....

فردایی مثل امروز، باید وظیفه رو شناخت ...

.

.

.

.

.

.

خدایا لطفا سوز این عشق رو بیشتر ... بیشتر ... و بیشتر از این ها ... بگرداااان....


+تاریخ یکشنبه 91/8/14ساعت 7:0 عصر نویسنده polly | نظر

شاید جای من خالی بود آن موقع که کلیپ پشت صحنه ی برنامه ی غدیر مدرسه را پخش کردند.

یکجایی بودم میان همین دنیا. یکدفعه از میان یک پرده ی خیس و نمناک از کلاس آرایه بیرون پریدم. پشت سرم یگانه با یک حالت عصبی همه ی برگ های شاخه گل مریمم را کنده بود و معلم آرایه مان هم همان موقع اعلام کرده بود که همه این نابسمانی ها سر آن چند بیت شعری است که خواندیم و همه را تحت تاثیر قرار داد....

سبا پشت سرم داشت مثل همیشه همه ی کلاس را متقاعد می کرد که فقط سرش درد می کند و این گریه نیست، حانیه هم مدام چشم هایش را می مالید و می گفت که خیلی خوابش می آید و بیش تر از این نمی تواند تحمل کند!

حمیده با دندان پر کرده اش هنوز یکوری بود. صبح مسخره اش کردم که چه قدر بد است آدم روز تولدش یکوری باشد و یک طرف صورتش باد کرده و بزرگتر از آن طرفش باشد. بعد قاه قاه زدم زیر خنده.... خندید.

شاید جای من خالی بود آن موقع که عکسم را میان عکس های پشت صحنه ی برنامه ی غدیر مدرسه پخش کردند.

جای من خالی بود. جای تئاتر سال گذشته هم خالی بود؟

شاید جای من هم خالی بود.

همان موقع که داشتم از عبدو تشکر می کردم که چه قدر خوب است که زود به خواسته هایم می رسم و بدون اینکه مجبور باشم، زیاد اصرار و تکرار کنم یکجا برای نشستن گل یاسم جور می کند.

دبستانی ها نشسته بودند ردیف کناری مان یکی شان پرسید: یاست کجاست؟

سرتاپایم را از شور و شوق گرم شد. یاسم را برداشتم گفتم: "ایناهاش نگاه کن! خشک شده." کمی نگاهش کرد. منتظر بودم نگاهش را بردارد و مثل بقیه هیچ نکته ی جالب توجهی توی گل خشک شده و پلاسیده ی من پیدا نکند ولی همین طور نگاه کرد... این قدر که دستم کم کم داشت خسته می شد تا یکی از دوست هایش صدایش کرد و گفت چیه؟ وقتی یاسم را نشانش دادم مثل بقیه برخورد کرد و رویش را برگرداند.

هنوز هم نمی دانم که آن دختر بچه ی 10 ساله چطور فهمید که من یک یاس دارم. که خیلی دوستش دارم. که دارم غر میزنم به جان عبدو که  چرا درست ازش مراقبت نمی کند. فقط می دانم که یکدفعه پرسید که حالا یاست کو؟ و جوری که انگار جالب ترین مساله ی روی زمین است نگاهش کرد.

راستی اسم دختر چه بود؟

اسمش را بگذاریم یاسمن؟

راستی جای یاس ها خالی نبود؟

شاید جای من هم خالی نبود. اگر من نبودم شاید هیچ کس پیدا نمی شد که زمانی که همه دست هایشان را به هم گرفتند دست یاسمن را بگیرد و بالا ببرد. شاید اگر من نبودم یکی دیگر از بچه های دبستانی وسوسه نمی شد و دستش را روی دست های به هم گره خورده و من و یاسمن بگذارد. شاید اگر من نبودم عبدو نمی گفت که دست هر دویشان را بگیر و من با زاویه دادن به همه ی عضلات دستم سعی نمی کردم که انگشتانم را بین هر دویشان تقسیم کنم.

اگر نبودم چه کسی می شد پیوند میان ردیف دبیرستانی ها و دبستانی ها؟ چه کسی یکدفعه از کلاس آرایه بیرون می زد؟ اگر من نبودم چه کسی فریااااد می زد که بزرگ نمی شویم این طور که همه دارند بزرگ می شوند....؟

حالا هنوز هم جایم خالی بود؟

آن روز که رفتم مدرسه با خودم فکر کردم نمازخانه ی قدیمی مان چه قدر غربت زده و تنهاست ...

شاید جای من  اصلا خالی نبود....

پ.ن: ما هجران کشیده های صبوری هستیم. "در ره منزل لیلی خواندن "را هم خوب بلدیم.... این چند قدم را هم بگذار اضافه ی آن چند صد قدم گذشته .... اما .....

پ.ن:نظر ها تاییدی نیست.


+تاریخ چهارشنبه 91/8/10ساعت 10:1 عصر نویسنده polly | نظر

چه قدر بچه ها موجودات شگفت انگیزی هستن.

کوچولوهایی که یکمرتبه میان روزمرگی های دنیا به دنیا می آیند و شادمانه اعلام می کنند که "آهاااای این منم ... یه امید تازه" بعد آرام آرام پلک هایشان را باز می کنند و از میان همه ی اجزای صورتت دو دانه چشمت را تشخیص می دهند و نگاهت می کند.

 انگشتت را میان دست های کوچولویشان که بگذاری تا وقتی خوابشان ببرد فشارش می دهند و عاقبت یک روز خودشان دستانشان را میان دستانت می گذارند....

می شود گاهی که بی خیال همه ی شگفتی های دنیا جالب ترین پدیده ی عالم  برایشان گردنبند تو باشد که از گردنت آویزان و است و چه عجیب تکان تکان می خورد.

یک روز که به خودت بیایی، می بینی راه می روند، صدایت می کنند. دنبالت می دوند و حتی به حرف هایت می خندند. بعد آرام آرام قد کشیدنشان را می بینی یعد آرام آرام سانت سانت به آسمان نزدیک تر می شوند...

چه قدر بچه ها موجودات شگفت انگیزی هستن...

امروز خودم را گذاشتم جای یکیشان.

گفتم بالاخره من هم یک روز آرام آرام پلک هایم را باز می کنم و و بی خیال همه ی شگفتی ها دنیا تا سقف همین آسمان قد می کشم ....

فقط دست هام را رها نکنین.... یه روز بالاخره خودم یاد می گیرم که دستم را میان دستاتون بذارم و بالا بیام.....

من هم یک روز تا سقف همین آسمان قد می کشم....

پ.ن: انشالله.

پ.ن: ببین عزیزم. اینجا جای منه... در هر شرایطی هم به هیچ کس نمی دمش... :)


+تاریخ دوشنبه 91/8/8ساعت 7:9 عصر نویسنده polly | نظر

خدای من.

مگر این طور نبود که من مسئول رفتار هیچ کس دیگری نبودم؟

پس چرا همیشه دنبال انداختن همه چیز گردن کوتاهی  های دیگرانم....

خدای من ......


+تاریخ یکشنبه 91/8/7ساعت 5:58 صبح نویسنده polly | نظر