اگر قرار بود داستان زندگانی ام را به رشته تحریر در آورم مطمئنا با این جمله شروع می شد: همه چیز در یک آن اتفاق افتاد در یک لحظه ایستاده بودم در چند میلیونیوم ثانیه بعد در حال دویدن بودم و در همان زمان حجم عظیمی از شیشه درست جلوی چشمانم در حال فرو ریختن بود....
برای اینکه خواننده از کتاب زندگانی من لذت ببرد باید با یک اتفاق هیجان انگیز قصه ام را شروع کنم...بعد می توانم به عقب برگردم و 14 سال قبل از شکستن آن شیشه را هم بگویم. همه چیز قابل حل بود.
فقط وقتی پس از اولین جمله کتاب زندگانی ام به خود آمدم، دیدم که نمی دانم باید چه کار کنم...می توانستم فرار کنم و اصلا به روی خودم نیاورم، که درست در هنگامی که می خواستم در را باز کنم یک شیشه درست جلوی چشم هایم به هزار تکه تبدیل شده بود...یا می توانستم هر کار دیگری بکنم... بعد از آن کم کم فکر های شیطنت آمیز به ذهنم آمد: تا حالا شیشه نشکسته بودم....!
فکر نکنم روزی بتوانم تمام زندگانی ام را بنویسم....فقط کافی است که بخواهم وقایع سال 88 را بنویسم...وقتی همه سال 88 را تعریف کردم پیر از پا افتاده شدم و نوبت دیگر به سال 89 که نمی رسد ....این 88 صمیمی هم دارد کم کم نفس های آخرش را می کشد و می رود و دیگر هیچ وقت سال 1388 اتفاق نمی افتاد و من فکر نکنم در سال 1488 باز هم دختری به نام پولی وجود داشته باشد که در آخرین چهارشنبه سال این طوری وراجی کند و کند و حکایت چهارشنبه های هشتاد و هشتی را بنویسد.
این یک حقیقت است که دیگر هیچ چهارشنبه ی هشتاد و هشتی اتفاق نمی افتد ....اصلا این سال 88 سال بالا و پایین داری بود... کلا پستی و بلندی داشت و یک عالمه دست انداز که باعث می شد سر آدم به سقف ماشین بخورد...خدا می داند که چند بار در این سال سر این حقیر به سقف ماشین خورد...(قدیم های سر ها به سنگ می خوردن...حالا نمی دونم چی شد که یکهو فکر سقف ماشین به سرم زد.)
از بحث سر و سقف ماشین که بگذریم در این سال سودمند آن قدر با قضایای مختلف رو به رو شدیم که برای پر کردن تومار ها کافی است...می توانم از همان روز اول فرودین 88 شروع کنم که طبق روال هر ساله سر از اصفهان در آورده بودیم تا همین امروز که یک شیشه در مقابل چشمانم خرد و خاکشیر شد.
می توانم تقویمم را بردارم و حسرت روزهای مثل 23 اردیبهشت را بخورم... و هزار جور نفرین نصیب خود بینوایم بکنم که چرا این قدر کله شق بودم...یا می توانم از روز 31 اردیبهشت که فکر می کردم همه چیز تمام شده است شروع کنم و بگویم که همه چیز تمام نشده بود...می توانم صفحه خرداد را هم باز کنم یا صفحه ی خرداد را بکنم یا صفحه ی خرداد را بشورم یا خط خطی کنم یا دور تا دورش نقاشی بکشم...در هر حال خرداد بدون این که من بفهمم چه شد تمام شده بود!می توانم بدون هیچ تاملی به تیر و مرداد و شهریور و مهر و آبان را ورق بزنم و تا چهار هزار ساعت دیگر از روز چهارم آذر بگویم....چهارم آذر که تمام شد، نهم آذر همچنان قضیه دارد. بعد از 9 آذر نوبت به دوازدهم آذر می رسد...بعد دوازدهم شانزدهم هم هست. به هجدهم که برسم با یک نقطه ی خالی رو به رو می شوم. چون 18 آذر را از تاریخ حذف کرده ام مثل 28 دی و 28 بهمن....
صفحه ی دی کاملا داغون است....چون هر از چند گاهی با خودکارم روی آن صفحه می کوبیدم تا میزان عصبانیتم را به نمایش بگذارم...فکر کنم کم کم دارم پرت و پلا می گویم....
اگر مثل آدم های افسرده بنشینم این جا و تقویم ورق بزنم فکر نکنم به جایی برسم..باید به فکر یک تقویم جدید باشم. چون توی تقویم سال 88 همه ی تولد ها تمام شده اند و امروز هم که دارد تمام می شود ...عملا از سال 88 هیچ چیز باقی نمانده به غیر از چند برآمدگی روی سر بنده که باعث می شود که توی سال 89 مثل دیوانه های فراری رفتار نکنم...( و البته مقدار زیادی خاطره که ربط زیادی با آن برآمدگی ها دارد و بسیار به درد می خورد)
به حرمت این سال 88 نمی دانم یکهویی چه شد که در حال نوشتن هشتاد و هشتیم مطلبم وبلاگ هستم(یعنی این مطلب هشتاد و هشتمین مطلب وبلاگ منه). خب این هم یک جور وداع است. ما شیشه می شکنیم این بنده خدا این قدر آرام رفتار می کند(فکر کنم در این جا از صنعت جان بخشی به اشیا استفاده کردم. البته اگر سال 88 شی محسوب شود)
می توانم بدون هیچ حرفی و بدون هیچ قلمی تا ساعت ها برایتان حرف بزنم و از قلم بینوایم که روزگاری جادویی بود چیز جز مشتی حرف بی ربط بیرون نیاید...گر چه تا همین الان هم زیاد حرف جالب توجهی نزدم...
به غیر از همان عنوان مطلب: این چهارشنبه های هشتاد و هشتی....
هنوزاین جا نظام استبدادی برقراره.... یا می یای اصفهان یا می یای اصفهان...حق انتخابی وجود نداره....نمی دونم ملت واسه چی انقلاب کردن....من نمی خوام برم اصفهان....من به یونیسف شکایت می کنم....
اگر ناشکری نبود روزی چندین بار آرزو می کردم که ای کاش polly نبودم....
در یکی از مواقع نادری که افراد زیادی دور و برم را نگرفته بودم تنها توی راهرو راه می رفتم و فقط به این فکر می کردم که چرا در حالی که بچه ها نسل به نسل دارند قدبلند تر می شوند این سازمان های آمار این قدر حرص می خورند و ما را هم حرص می دهند. یادم افتاد که یک زمانی چه قدر خوش حال بودیم که از معلمین عزیزمان بلند تریم و چه قدر فخر می فروختیم و....در همین خیال ها بودم که ندایی نام مرا خواند:
- خانم پلی...
رویم را با وقاری معلم وارانه برگرداندم و نگاهی به پشت سرم انداختم. چند گلوله ی سر و صدا که یونیفرمی مثل همه دختر های دانش آموز به تن داشتند شروع کردند به جیغ جیغ کردن...با خودم فکر می کردم که در تمام طول دوران تحصیلم صدای جیغم چند معلم را زجر داده است، که بچه ها از من خواستند به سوالشان جواب بدهم و من هم که فقط از سوالشان یک عالمه سر و صدای نامفهوم را درک کرده بودم با گنگ ترین حالت ممکن نگاهشان کردم و درست همان موقع بود که فهمیدم چه قدر گرسنه ام. ناهار نخورده بودم.
یکی از بچه ها که برق شیطنت از چشم های سیاهش می بارید با زیرکانه ترین حالت ممکن گفت: خانم قول می دین جواب بدین...
لبخندی نیشخندوار زدم و گفتم: بستگی داره چی باشه!
دوباره جیغ و ویغ ها شروع شد تا جایی که من مجبور شدم از تک تکشان خواهش کنم که یک نفره حرف بزنند.
- خانم شما هدی می شناسین؟
هدی....؟!
یک دفعه اینجا بود که مثل فیلم های تلویزیونی فلاش بک بزرگی زدم...راهرو های راهنمایی...وبلاگ...دماغ...بالش بازی...نظر...خنده...بز.....همان چیزی که بچه های عزیز دانش آموز می گفتند: هدی....
سعی کردم وقارم را همچنان حفظ کنم و جیغ نزنم و تک تکشان را بغل نکنم. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- آره می شناسم. شما از کجا خبر دازین؟ احساس می کردم صدایم جیغ جیغی تر شده است لابد از هیجان بود.
دخترک چشم سیاه با ابروهای کلفت و به هم پیوسته اش لبخندی زد و گفت:
- خب خانم می شناسیم دیگه.... حالا چطور بودن...
اگر قرار بود در وصف آن هدی ای که می شناختم سخن بگویم باید ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها حرف می زدم و در آن صورت از گرسنگی تلف می شدم. گفتم که ناهار نخورده بودم.
می توانستم از تمام دیوانه بازی هایی که همراه هدی داشتیم بگویم. یا چرت و پرت هایی که می گفتیم و به هر چیز ربط و بی ربطی اعم از بالش بازی و غیره می خندیدم بگویم. می توانستم از تلفن حرف زدن های کیلویی مان بگویم یا بگویم که دارم از گرسنگی می میرم و فرار کنم...
- دختر خوبیه... خیلی باحاله...
- خانم فکر نکنم حالا دیگه دختر باشن...حالا یه خانم با وقار...
تو دلم گفتم: مثل خودم! یه خانم باوقار! و نخودی خندیدم...!
- خب شما از کجای هدی رو می شناسین...
هر کلمه ای که می گفتم با نیروی وحشتناکی رو به رو می شدم که سعی می کرد کاری کند که من تک تک این دختر های دوست داشتنی را بغل کنم....
دخترک چشم سیاه گفت: خانم!...خانم هدایتی! دندون پزشکن...چند وقت پیش توی مطبشون بودم فهمیدم که با شما همکلاسی بودن...
به این فکر کردم که قدیم ها؛ آن زمان که ما بچه بودیم هیچ کس این قدر با دندون پزشکش صمیمی نبود که حتی اسم دوست دوره ی راهنمایی دندون پزشکش را هم بداند....کم کم داشتم از این موضوع تعجب می کردم که مساله دیگه ای توجه ام را جلب کرد: هو کوچولوی من دندون پزشک شده بود....
کم کم گرسنگی یادم رفته بود... و نمی دانستم که چرا این دختر های 14 ساله قدشان از من بلند تر است....
جمعه نوشت: چهارشنبه ناهار مدرسه دوغ و جوجه کباب بود. و این سبب خیری شد که من دوغ رو روی هدی خالی کنم.گفتم بدونید که دندون پزشک ها هم یک روزگاری دوغی شدن
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی....
قبل نوشت:دقیقا باید از چی بنویسم؟
اصل مطلب: ...
پی نوشت: قلم با فکر رابطه مستقیم داره...وقتی فکر از کار بیافته حساب قلم مشخصه...
پی نوشت 2: صبح به خیال این که امروز تاریخ داریم داشتم دنبال کتاب تاریخم می گشتم...شده ام مثل هدی که اعتراض می کنه چهارشنبه امتحان دینی و حساب رو با هم دیگه داریم...آخه کی گفته ما چهارشنبه دینی داریم؟!!!
پی نوشت 3: امروز حتی زبان ترمی اش هم سر جاش نبود... همون طوری که به غزال می گفتم و اون فقط می خندید...قرار بر چیز دیگری بود....
پی نوشت4: تولد موج اف ام در کمال سادگی برگزار شد....هیچ کس نبود که برایش پاپیون بزنیم و ببریم....مردم درس دارند....
پی نوشت 5: من تمرین ها را حل می کردم و نرگس توی صفحه های دفترم با مداد می نوشت:کاش می شد همین یکبار......تکرار می شدی؛ تکرار....
پی نوشت 6: اگر قرار باشد همین طور پیش برود در آخر یونیسف خیلی ها را باید به جرم کودک آزاری دستگیر کند ها...!
پی نوشت7: توی آگهی بغل وبلاگ ها نوشته: دوست دارید دو سال آینده کجا باشید؟ الف) کانادا ب) همینجا. روی گزینه همین جا کلیک می کنم...ولی اون صفحه ی کانادا رو برام باز می کنه...کی گفته که من دلم نمی خواد همین جا باشم؟!
پی نوشت8: ناهار مدرسه امروز قیمه بود. گفتم بدونید....
ته نوشت: هر کسی حق نداره به من بگه مریم ها...!
ته نوشت 2: من دقیقا باید از چی بنویسم؟
5 شنبه نوشت: دلم را خوش کرده بودم برای رهایی از رنگ توسی....پرواز کرد........
ما راهمون رو گم کرده بودیم. نزدیک میدون آزادی بودیم اما نمی دونستیم چه قدر نزدیک یا اصلا کجا هستیم. این ور و اون ور رو نگاه کردیم. هم هلی کوپتر بود و هم مردم. ماشین هم بود این قدر ماشین بود که ماشینمون هم بیچاره گیج شده بود. گفتیم خبری که نمی شه پیاده می ریم آزادی رو پیدا می کنیم. بیرون ماشین یک عالمه آدم بودن همه هم دنبال آزادی حالا مشخص نبود کدوم آزادی. ما فقط میدون آزادی رو می خواستیم. گفتم که گم شده بودیم، از قصد که نرفتیم.
شاد و شنگول راه رفتیم که خدا رو شکر! افاضات الهی سبب شد که مثل سال های قبل تا میدون آزادی با ماشین نریم و عین آدم ها منفعل توی میدون نایستیم. لااقل الان می تونیم عین انسان بگیم که رفتیم راهپیمایی. هر چی جلوتر می رفتیم احساس می کردم که جدی جدی راهمون رو گم کردیم. وقتی دیدم یکی با دیدن چادرم هر چی از دهنش در اومد زیر لب بهم گفت و به جای ملتی که شعار بدن با یکسری آدم با ظواهر ناجور و ساکت طرف شدیم و چندتایی هم تهران را به تگزاس اشتباه گرفتن و انواع کابوی و گانگستر و ... همراهمون می یان. دیدم که جدی جدی اشتباه اومدیم. نزدیک میدون آزادی بودیم صدای آزادی هم می اومد. اما ما فقط با اون چیزهایی که توضیح دادم طرف شده بودیم.
بابامون گفت برگردین. گفتیم بابا چیو برگردیم؟! اومدیم راهپیمایی! صدای آزادی هم که می یاد. جلو تر می ریم ...می رسیم خبری که نیست. اون موقع خبری نبود خب. ولی قدمی که برداشتیم دیگه صدای میدون آزادی رو نمی شندیم یکسری از دوستانی که تهران و تگزاس رو با هم اشتباه گرفته بودن داشتن مرگ بر دیکتاتور می گفت! شلوغ شد.
یک نفر بغل گوشم زیر لب گفت: برین قلب خامنه ای رو شاد کنید!با خودم گفتم: مگه به خاطر چیز دیگه ای هم میریم! خب به خاطر آقا می ریم دیگه مرد حسابی! می خواستم یکسری واقعیات رو به اون آدم اشتباهی یادآوری کنم. که بی خیالش شدم.
همه اونجا بد نبودن. عکس آقا رو زیاد دیدم. به بابام گفتم که کاش عکسی که رو در خونمون بود رو اورده بودیم. بابام جواب نداد حواسش بود که بلایی سر ما ها نیاد. خوب ها خانوادگی اومده بودن. اما بد ها همه بزرگ بودن سه ساله و چهار ساله نداشتن! ما 6 تا بودیم یکیمون هنوز به دنیا نیومده بود!
می خواستیم بریم طرف میدون آزادی. اما هر چی رفتیم بد ها بیشتر می شدن. دیگه سبز هم نبودن. گر چه از اون اولش هم سبز نبودن.
مامور ها جلو ایستاده بود. نه اون طوری که می گفتن وحشی بودن نه کسی رو کتک می زدن نه اون شکلی که می گفتن. اونا مهربون بودن به ما گفتن که این جا نایستیم گفتن زود تر بریم. نه کتکمون زدن نه دنبالمون دویدن! مامور ها فقط دنبال بد ها که می دویدن دنبال اون آدم بزرگ ها که خانوادگی نیومده بودن. دنبال آن آدم هایی که دنبال آزادی ای به غیر از میدون آزادی می گشتن. اگه دنبال میدون آزادی بودن که نمی شستن تو ایستگاه اتوبوس. من میدون آزادی رو به اون آزادی مسخره ی اون ها ترجیح می دادم. مامور ها به ما گفتن که این جا نایستین برین.
آزادی جلو بود. ما پیداش کرده بودیم. گر چه بهش نرسیدیم. برگشتیم سوار ماشینمون شدیم. اگر گم نمی شدیم الان داشتیم شعار می دادیم. خدا رو شکر که از نظر ظاهری گم شدیم. بیچاره اون آدم های اشتباهی با اون ظواهر ناجور که بد تر از ما گم شده بودن و آزادی شون هم به سادگی و خوشگلی میدون آزادی نبود و استقلال و آزادی شون. جمهوری اسلامی نداشت.
ما گم شده بودیم. به میدون آزادی نرسیدیم داداشم گفت کسی که تو راهپیمایی به میدون آزادی نرسه باخته! اما من احساس بازندگی نمی کردم. من هم صدای آزادی را شندیم. هم پیداش کردم. هم دیدمش. اما...
ما 6 تا بودیم یکیمون هنوز به دنیا نیومده بود. هنوز به دنیا نیومده بود و تو چند تا راهپمایی شرکت کرده بود. ششمی مون هم تو 9 دی بود هم 22 بهمن.
خوش به حال علی....ششمین نفر...
سلام امام.
گفتی امیدت به دبستانی هاست..ناامید که نشدی....امروز را دیدی؟ کاش اینجا بودی....
خداحافظ امام...حرف و دردل ها آن قدر زیادند که ترجیح می دهم شروع نکنم تا نتوانم تمامش کنم....
ما بی تو پیمان نشکستیم...خدا می داند...
طوفانی از تبر
ناگه به جان جنگل
افتاد
و هر چه را که کاشته بودیم
طوفان به باد داد
در گرگ و میش آتش و خاکستر
جنگل ولی هنوز
نفس می کشید
جنگل هنوز هم
جنگل بود
هر چند در دلش
جای هزار خاطره تاول بود
جنگل بلند و سبز
بپا خاست
و با تمام قامت
این قطعنامه را
با نعره ای بلند و رسا خواند:
جنگل هجوم طوفان را
تکذیب می کند!
جنگل هنوز جنگل
جنگل همیشه جنگل
خواهد ماند...
قیصر امین پور
توی صندلی فرو رفته بودم و داشتم بیشتر با مداد رنگی ها بازی می کردم تا نقاشی کنم...داشتم یک آسمان سبز می کشیدم. polly هم یک گوشه ی اتاق داشت با تکلیف های فیزیک سر و کله می زد فکر کنم او هم مثل من بیشتر با روان نویس ها بازی می کرد تا تکلیف بنویسد و یکریز حرف می زد....
- خب بعدش مسابقه افتاد توی حیاط... توی حیاط بودیم...گوش می کنی...
یک گوشه ی آسمان خالی مانده بود داشتم رنگش می کردم که کاغذ مچاله شد. گوشه ی کاغذ بود خب! می ترسیدم به polly بگویم که تمام ماجراهایی را که تعریف می کند را دیده ام....فقط دلم می خواست ببینم چهارشنبه ها چه شکلی است خب من رفتم تا ببینم.....
- من تو مسابقه شرکت نکرده بودم...آخه مسابقه ی گونی خیلی مضحکه... اما این دفعه کلاس ما برد بگذریم که با جرزنی، ولی برد....
داشتم ستاره های طلایی توی آسمان سبزم می کشیدم؛ دستم را کشیدم تا اون گوشه ی کاغذ که مچاله شده بود صاف شود. رنگ سبز پخش شد. دستم رنگی شد.سبز شد
- وای خیـــــــــــلی باحال بود....! من دست تکون دادم....
داشتم با مداد سبز صحبت می کردم که چرا این قدر بدرنگه و نمی دونم از کجا به ذهنم رسیده بود که آسمان سبز بکشم. polly چند لحظه ای ساکت شده بود فکر کنم می خواست یک کمی نفس بکشد...روان نویس نارنجی اش را جلوی رویش گرفته بود و نگاهش می کرد...فکر کنم او هم داشت با روان نویسش صحبت می کردم. این قدر ساکت ماند که مجبور شدم بپرسم که: خب بعد چی شد؟
یکدفعه تمام اجزای صورتش رفت بالا. خوشش آمد که یک گوش برای شنیدن دارد شروع کرد به حرف زدن و من هم ادامه ی ستاره های طلایی را کشیدم...آسمان سبز با اون ستاره ها داشت چیز جالبی از آب در می اومد.
- وای کلاس زبان مزخرف بود... اومدن رو دیوار اسپری زدن...آخه کلاس را تزیین کرده بودیم...داشتم خفه می شدم.
تا حالا بوی اسپری را نشنیده بودم. البته اگر فرض بگیریم که بو شنیدنی باشد تازه فهمیدم که وقتی polly سر کلاس بوده داشتم توی یکی دیگه از کلاس ها برای خودم گشت می زدم...نمی دانم چرا امروز سر از مدرسه ی polly در آورده ام و از آن بی مزه تر که خودم را هم به polly نشان ندادم...نمی دانم مداد بنفش بلند تر بود یا نارنجی. چند تا ستاره ی توپولوی صورتی هم به آسمان سبزم اضافه کردم
- بعد زبان ناهار بود...عارفه حالش بد بود...حالا چرا بد بود نمی دونم...
ستاره های توپولوی صورتی خوشگل بودن! ازشون خوشم اومد. چند تا ستاره ی رنگی رنگی هم به آسمان سبزم اضافه کردم.
- ولی خیلی خوب شد که پروسپولیس برد..می دونی اومد به ما گفت که یک هیچ شدن... می گفتن شایعه است! ولی نبود.
زمین را هم کشیدم. یک حیاط کشیدم با یک عالمه دختر که مسابقه گونی گذاشتن یکنفر هم نزدیک آسمون سبز ،پشت پنجره بود. ماه را روی زمین کشیدم. توی دست بچه ها بود داشت بالا و پایین می پرید! اگر با مداد رنگی ها درست حرف بزنید برایتان نقاشی متحرک هم می کشند.
- نمی دونم بعد چی شد...ولی واقعا اعصابم داشت خرد می شد...
توی کاغذم همه داشتند تکان می خوردند...دختر بچه ها بازی می کردند. یکنفر زمین خورد...چند نفر داشتند با ماه وسطی بازی می کردند...همه ی ستاره ها طلایی و صورتی و رنگی رنگی آسمان سبزم هم داشتند چشمک می زدند...گفتم که اگر با مداد رنگی هایتان درست حرف بزنید برایتان نقاشی های رنگی رنگی می کشند. فکر کنم polly هم با روان نویس هایش ارتباط خوبی برقرار کرده بود چون با این همه وراجی تکلیف فیزیکش تمام شده بود.
- ....بعد اون گفت مریم جان..... خداحافظ دخترم
حواسم نبود ولی آن قدر دستم را روی قسمت مچاله شده ی کاغذ گذاشته بودم که صاف شده بود. ستاره های آسمون سبزم همین طور چشمک می زدند.
دوست شما: کودک درون
با عرض معذرت جهت نارسا بودن متن
بعضی چشم ها حرف ها را می فهمند....بهتر از بعضی گوش ها....
در این صورت نیازی به حرف زدن نیست.....
عاشق این جور چشم ها هستم................
.................................
یاد من باشد اگر امروز خوش حالم..........
تلافی آن دیروز ها و فرداهایی است که غصه می خورم.......
یاد من باشد قدر بدانم هر آنچه را که می گذرد.........
قرار شده بود قدر گذران عمر را بدانی؟
تا وقتی در حال خواندن انشایت هستی و نمی توانی حتی برای یک لحظه سرت را از روی کاغذ بلند کنی واکنش 32 و مخاطبی را که جلوی ات نشسته اند را نمی فهمی ولی وقتی یکدفعه به ته صفحه و آخر انشایت می رسی و همه ناگهان برایت دست می زنند می فهمی قصیه از چه قرار است انگار در تمام مدتی که سرت روی کاغذ بوده و در دنیای بیرون از این کلاس سیر می کردی در همان دنیایی که نوشته بودی، دنیای آن آدم بیچاره ی انشای امروزت که در یک جزیره گیر کرده بود....برایت عجیب است که وقتی سرت را بالا می روی همه 32 نفر کلاس در حال دست زدن هستند.
سر کلاس زبان هم در افکار خودت هستی برایت اهمیتی ندارد که مستر طاهری و هیز فرندش رفته اند شاپینگ و اپل و پتیتو خریده اند. و وقتی معلم عزیز زبان صدایت می زند که سوال سوم را بخوانی نمی دانی که مستر طاهری از شاپینگ میت خرید یا هیز فرندش! باز هم در دنیای دیگری سیر می کردی غریبه....
سرکلاس حساب خبری از دنیای خودت نیست شش دانگ حواست را جمع کرده ای به جبر ولی وقتی آخر کلاس بعد از تمام شدن درس معلم در مورد قطاری که به بعد چهارم می رود حرف می زند ذهن خسته ات را رها می کنی تا برود داخل آن قطار باز هم در دنیای آن قطاری؛ نه دنیای خودت و این می شود که وسایلت را جامدادی و کتاب ریاضی ات را جا می گذاری توی جامیز انگار که آن جامدادی و کتاب ریاضی برای دنیای تو نبوده اند......
در درمانگاه هم خوابیده ای گر چه قبلا به طور قاچاقی وارد دنیایت می شدی ولی الان دیگر نه انشایی هست و نه 32 نفری که به تو خیره شده باشند نه مستر طاهری ای که پتیتو و اپل خریده باشد و نه یک عالمه جبر فقط خودت هستی و این عینکت که روی تخت بغل میزت است و خیالات نابت که از سر و صدای بیرون ندایی به شدت آشنا را می شنوی که دنبال تو می گردد....آن وقت مطمئنی که در دنیای خودت هستی.....................
نمی دونم...........شاید همه ی این ها خواب بوده....من خواب بودم....شاید خواب دیدم.....خواب نما شدن هم که........... شاید خواب دیدم........