سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توی صندلی فرو رفته بودم و داشتم بیشتر با مداد رنگی ها بازی می کردم تا نقاشی کنم...داشتم یک آسمان سبز می کشیدم. polly هم یک گوشه ی اتاق داشت با تکلیف های فیزیک سر و کله می زد فکر کنم او هم مثل من بیشتر با روان نویس ها بازی می کرد تا تکلیف بنویسد و یکریز حرف می زد....
- خب بعدش مسابقه افتاد توی حیاط... توی حیاط بودیم...گوش می کنی...
یک گوشه ی آسمان خالی مانده بود داشتم رنگش می کردم که کاغذ مچاله شد. گوشه ی کاغذ بود خب! می ترسیدم به polly بگویم که تمام ماجراهایی را که تعریف می کند را دیده ام....فقط دلم می خواست ببینم چهارشنبه ها چه شکلی است خب من رفتم تا ببینم.....
- من تو مسابقه شرکت نکرده بودم...آخه مسابقه ی گونی خیلی مضحکه... اما این دفعه کلاس ما برد بگذریم که با جرزنی، ولی برد....
داشتم ستاره های طلایی توی آسمان سبزم  می کشیدم؛ دستم را کشیدم تا اون گوشه ی کاغذ که مچاله شده بود صاف شود. رنگ سبز پخش شد. دستم رنگی شد.سبز شد
- وای خیـــــــــــلی باحال بود....! من دست تکون دادم....
داشتم با مداد سبز صحبت می کردم که چرا این قدر بدرنگه و نمی دونم از کجا به ذهنم رسیده بود که آسمان سبز بکشم. polly چند لحظه ای ساکت شده بود فکر کنم می خواست یک کمی نفس بکشد...روان نویس نارنجی اش را جلوی رویش گرفته بود و نگاهش می کرد...فکر کنم او هم داشت با روان نویسش صحبت می کردم. این قدر ساکت ماند که مجبور شدم بپرسم که: خب بعد چی شد؟
یکدفعه تمام اجزای صورتش رفت بالا. خوشش آمد که یک گوش برای شنیدن دارد شروع کرد به حرف زدن و من هم ادامه ی ستاره های طلایی را کشیدم...آسمان سبز با اون ستاره ها داشت چیز جالبی از آب در می اومد.
- وای کلاس زبان مزخرف بود... اومدن رو دیوار اسپری زدن...آخه کلاس را تزیین کرده بودیم...داشتم خفه می شدم.
تا حالا بوی اسپری را نشنیده بودم. البته اگر فرض بگیریم که بو شنیدنی باشد تازه فهمیدم که وقتی polly سر کلاس بوده داشتم توی یکی دیگه از کلاس ها برای خودم گشت می زدم...نمی دانم چرا امروز سر از مدرسه ی polly در آورده ام و از آن بی مزه تر که خودم را هم به polly نشان ندادم...نمی دانم مداد بنفش بلند تر بود یا نارنجی. چند تا ستاره ی توپولوی صورتی هم به آسمان سبزم اضافه کردم
- بعد زبان ناهار بود...عارفه حالش بد بود...حالا چرا بد بود نمی دونم...
ستاره های توپولوی صورتی خوشگل بودن! ازشون خوشم اومد. چند تا ستاره ی رنگی رنگی هم به آسمان سبزم اضافه کردم.
- ولی خیلی خوب شد که پروسپولیس برد..می دونی اومد به ما گفت که یک هیچ شدن... می گفتن شایعه است! ولی نبود.
زمین را هم کشیدم. یک حیاط کشیدم با یک عالمه دختر که مسابقه گونی گذاشتن یکنفر هم نزدیک آسمون سبز ،پشت پنجره بود. ماه را روی زمین کشیدم. توی دست بچه ها بود داشت بالا و پایین می پرید! اگر با مداد رنگی ها درست حرف بزنید برایتان نقاشی متحرک هم می کشند.
- نمی دونم بعد چی شد...ولی واقعا اعصابم داشت خرد می شد...
توی کاغذم همه داشتند تکان می خوردند...دختر بچه ها بازی می کردند. یکنفر زمین خورد...چند نفر داشتند با ماه وسطی بازی می کردند...همه ی ستاره ها طلایی و صورتی و رنگی رنگی آسمان سبزم هم داشتند چشمک می زدند...گفتم که اگر با مداد رنگی هایتان درست حرف بزنید برایتان نقاشی های رنگی رنگی می کشند. فکر کنم polly هم با روان نویس هایش ارتباط خوبی برقرار کرده بود چون با این همه وراجی تکلیف فیزیکش تمام شده بود.
- ....بعد اون گفت مریم جان..... خداحافظ دخترم
حواسم نبود ولی آن قدر دستم را روی قسمت مچاله شده ی کاغذ گذاشته بودم که صاف شده بود. ستاره های آسمون سبزم همین طور چشمک می زدند.

 

دوست شما: کودک درون
با عرض معذرت جهت نارسا بودن متن


+تاریخ چهارشنبه 88/11/14ساعت 5:8 عصر نویسنده polly | نظر