سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در یکی از مواقع نادری که افراد زیادی دور و برم را نگرفته بودم تنها توی راهرو راه می رفتم و فقط به این فکر می کردم که چرا در حالی که بچه ها نسل به نسل دارند قدبلند تر می شوند این سازمان های آمار این قدر حرص می خورند و ما را هم حرص می دهند. یادم افتاد که یک زمانی چه قدر خوش حال بودیم که از معلمین عزیزمان بلند تریم و چه قدر فخر می فروختیم و....در همین خیال ها بودم که ندایی نام مرا خواند:
- خانم پلی...
رویم را با وقاری معلم وارانه برگرداندم و نگاهی به پشت سرم انداختم. چند گلوله ی سر و صدا که یونیفرمی مثل همه دختر های دانش آموز به تن داشتند شروع کردند به جیغ جیغ کردن...با خودم فکر می کردم که در تمام طول دوران تحصیلم صدای جیغم چند معلم را زجر داده است، که بچه ها از من خواستند به سوالشان جواب بدهم و من هم که فقط از سوالشان یک عالمه سر و صدای نامفهوم را درک کرده بودم با گنگ ترین حالت ممکن نگاهشان کردم و درست همان موقع بود که فهمیدم چه قدر گرسنه ام. ناهار نخورده بودم.
یکی از بچه ها که برق شیطنت از چشم های سیاهش می بارید با زیرکانه ترین حالت ممکن گفت: خانم قول می دین جواب بدین...
لبخندی نیشخندوار زدم و گفتم: بستگی داره چی باشه!
دوباره جیغ و ویغ ها شروع شد تا جایی که من مجبور شدم از تک تکشان خواهش کنم که یک نفره حرف بزنند.
- خانم شما هدی می شناسین؟

هدی....؟!

یک دفعه اینجا بود که مثل فیلم های تلویزیونی فلاش بک بزرگی زدم...راهرو های راهنمایی...وبلاگ...دماغ...بالش بازی...نظر...خنده...بز.....همان چیزی که بچه های عزیز دانش آموز می گفتند: هدی....
سعی کردم وقارم را همچنان حفظ کنم و جیغ نزنم و تک تکشان را بغل نکنم. نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- آره می شناسم. شما از کجا خبر دازین؟ احساس می کردم صدایم جیغ جیغی تر شده است لابد از هیجان بود.
دخترک چشم سیاه با ابروهای کلفت و به هم پیوسته اش لبخندی زد و گفت:
- خب خانم می شناسیم دیگه.... حالا چطور بودن...
اگر قرار بود در وصف آن هدی ای که می شناختم سخن بگویم باید ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها حرف می زدم و در آن صورت از گرسنگی تلف می شدم. گفتم که ناهار نخورده بودم.
می توانستم از تمام دیوانه بازی هایی که همراه هدی داشتیم بگویم. یا چرت و پرت هایی که می گفتیم و به هر چیز ربط و بی ربطی اعم از بالش بازی و غیره می خندیدم بگویم. می توانستم از تلفن حرف زدن های کیلویی مان بگویم یا بگویم که دارم از گرسنگی می میرم و فرار کنم...
- دختر خوبیه... خیلی باحاله...
- خانم فکر نکنم حالا دیگه دختر باشن...حالا یه خانم با وقار...
تو دلم گفتم: مثل خودم! یه خانم باوقار! و نخودی خندیدم...!
- خب شما از کجای هدی رو می شناسین...
هر کلمه ای که می گفتم با نیروی وحشتناکی رو به رو می شدم که سعی می کرد کاری کند که من تک تک این دختر های دوست داشتنی را بغل کنم....
 دخترک چشم سیاه گفت: خانم!...خانم هدایتی! دندون پزشکن...چند وقت پیش توی مطبشون بودم فهمیدم که با شما همکلاسی بودن...
به این فکر کردم که قدیم ها؛ آن زمان که ما بچه بودیم هیچ کس این قدر با دندون پزشکش صمیمی نبود که حتی اسم دوست دوره ی راهنمایی دندون پزشکش را هم بداند....کم کم داشتم از این موضوع تعجب می کردم که مساله دیگه ای توجه ام را جلب کرد: هو کوچولوی من دندون پزشک شده بود....
کم کم گرسنگی یادم رفته بود... و نمی دانستم که چرا این دختر های 14 ساله قدشان از من بلند تر است....


جمعه نوشت:  چهارشنبه ناهار مدرسه دوغ و جوجه کباب بود.  و این سبب خیری شد که من دوغ رو روی هدی خالی کنم.گفتم بدونید که دندون پزشک ها هم یک روزگاری دوغی شدن


+تاریخ چهارشنبه 88/12/12ساعت 7:18 عصر نویسنده polly | نظر