سندرم 31 شهریور گریبان غیر مدرسه ای هایی مثل من را هم گرفته و ول نمی کند. من قرار نیست فردا بروم مدرسه. حتی قرار نیست بروم دانشگاه. قرار است مثل بقیه روزهای تابستان توی خانه بنشینم و کتاب های دوست داشتنی ام را بخوانم. اما این دلگرفتگی شب آخر گریبانم را گرفته و ول نمی کند. گرچه به جرات می توانم بگویم که اول مهر از بهترین روزهای مدرسه است حس شور و حال نو و غیرتکراری مدرسه و کلاس هایی که غالبا روی هوا برگزار می شوند باعث می شود که از بهترین شب ها باشد... ولی این غصه گریبان من را گرفته همان طور که گریبان بسیاری از دانش آموزان این مرز و بوم را گرفته و می بینم که بی دلیل دارند باهم دعوا می کنند. 31 شهریور برخلاف همه ی روزهای تابستان خیلی زود شب می شود و همین هم خودش خیلی غم انگیز است. شاید یکی از دلایل اصلی دلگرفتگی همین تاریکی یکدفعه ای و بی موقع باشد...
به یاد اولین روز مدرسه ای که خوابم نبرد، به یاد روز 31 شهریور که فردایش رسما سوم ب ای می شدم و همه ی دوستانم، دوستان عزیز و مهربان آن روزهایم، توی سالن خانه ی قدیمی مان نشسته بودند و برای همدیگر از فاجعه ی فردا حرف می زدیم. به یاد 31 شهریور های دبیرستان که زود تاریک می شدند و غصه های کوچک من را عمیق تر می کردند، 31 شهریور سوم دبیرستان که زود خوابیدم تا زودتر تمام شود و بعد از آن دوری های دور باز همدیگر را ببینیم و 31 شهریور این آخرین سال که حتی یادم نمی آیدش....
حالا هم 31 شهریور است، صبح کله سحر از خواب بلند شدم تا بالاخره آن کلیپ ناتمام را تمام کنم تا بچه هایی که تا به حال ندیدمشان مفهوم کمال را درک کنند و میان تلاش برای خوابیدنبعد از ظهر فهمیدم که هشتاد نفر برای یک پایه چه قدر زیاد است و وحشت کردم...
سنا هم می گوید. همه چیز خوب است، دانشکده ی ادبیات خوب است. مدرسه خوب است. کلیپ ناتمام و مفهوم کمال خوب است. من هم خوبم...الحمدلله....
و بین این همه خوش بختی های ریز و درشت فقط این تغییرات منِ یکنواخت همه سال های مدرسه، منی که از زندگی خانه و خیابان گل افشان و فوق فوقش آن آخرها خیابان دولت را درک می کردم به وحشت می اندازد، یک وحشت شیرین؛ و این میان از همه ی آن سال ها دور و طولانی، این دلگرفتگی و تاریکی زود هنگام 31 شهریور است که مانده است و گریبانم را گرفته و رها نمی کند....
پ.ن: هدی می فرستد:
راستی را، بوسه تو، بوسه ی بدرود بود؟/بسته شد آغوش تابستان؟/ خدایا، زود بود!
حالا میان فایل های کامپیوتر فولدر هایی با اسم های جدیدی ظاهر می شود که نشان از دوران تازه ای می دهد. وقتی میان فایل "daneshgah" دنبال پی دی اف کارنامه ی آزمون سراسری می گردم یا فیلمی را می گذارم تا بعدا توی فایل "kelas" دانلود شود و همه ی چیزهایی از این قبیل که من را میان دنیای تازه ای پرتاب می کند... دنیای تازه ای که هنوز که هنوز است رنگ و بوی خوشرنگ نوجوانی ام را به خودش حفظ کرده است...
پ.ن: من مجددا خاله شدم.... این هم یک اتفاق شیرین دیگر است...
من هنوز هم امیدوارم ثریا با شهریار ازدواج کند. امیدوارم این لبخند های یواشکی شهریار تبدیل به غزل های عاشقانه غمگین نشود. فیلم را که برای بار چندم می بینم باز هم آرزو می کنم که این بار، لااقل این بار، این داستان پایان خوش داشته باشد.
هنوز هم میان شادی های کودکانه ی شخصیت کتابم آرزو می کنم هیچ وقت جنگ نشود و کوچه های رنگارنگ زندگی ش را با خاک یکسان نکند. با اینکه می دانم عراق سال ها پیش با تمام قوا به کشور عزیزمان حمله کرده است... ولی بازهم آرزو می کنم 31 شهریور 59 یک روز معمولی باشد....
حتی حین خواندن و یادآوری هزار باره ی داستان کوفیان با تمام وجودم امیدوارم این بار امامشان را تنها نگذارند، این بار مسلم بن عقیل را شهید نکنند، این بار امام به کوفه برسند، لااقل این بار....
راستی اینکه آدمی با امید زنده است یعنی همین؟
یا این همان است که ابن سینا می گفت شر و بدی ظاهری، مثل پژمرده شدن یک گل، مرگ یک جاندار، حتی وقایع ویرانگر طبیعی مانند سیل و طوفان و زلزله، زرد شدن و فرو ریختن برگ های سبز در پاییز و خواب طبیعت در زمستان ظاهرا نقص بعد از کمال است، اما در حقیقت همه ی فصول برای حفظ اعتدال طبیعت در پی یکدیگرند و در مجموع خیر و کمال طبیعت را تامین می کند...
اینکه شهریار و ثریا هیچ وقت به یکدیگر نمی رسند، اینکه عراق با تمام قوا به مرزهای کشورمان حمله ور می شود و رویاهای رنگارنگ کودکانه را خاکستری می کند و کوفیانی که امام نازنینشان را تنها می گذارند ظاهرا نقص بعد از کمال است وگرنه هیچ گاه غزل های پرمغز و محزون شهریار و روشنایی خاموش نشدنی شهیدان کربلا و دفاع مقدس میان تاریخ وجود نداشت...
راستی؛ ما کجای این داستانیم؟
پ.ن: شاید بی ربط باشد ولی: ظهور در هر حال اتفاق خواهد افتاد مهم این است که ما کجا ایستاده ایم.....
بعد.ن: من خوش بختم... دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و تکیه داده ام به میز تحریرم و حامد زمانی گوش می دهم... و این ناب ترین لحظات زندگی یک دختر هجده ساله است...
پ.ن. بعد. ن: آتشی شعله ی نفرت افروخت تا مگر عشق پایان بگیرد، غافل از اینکه او مثل ققنوس تازه در شعله های جان بگیرد....
مردم هجده سالشون بود شهید می شدن....
:|
پ.ن: هجده سال و سه ماه و 6 روزه ام!
من به آنها گفتم، زندگی به ما سخت خواهد گرفت. قلب های کوچکمان را فشرده خواهد کرد عاشقانه هایمان را به خودش خواهد پیچاند و محافظه کارمان خواهد کرد و ترسو ...
کاری می کند که همدیگر را باور نکنیم، سخت بگیریم و بترسیم آن وقت هیچ حیاط مدرسه ای هم وجود نخواهد داشت که با جست و خیز میان سنگفرش هایش و همه ی درد های عالم را فراموش کنیم...
دعا کنید، دعا کنید روحمان بزرگ شود، همه ی معادله ها را بهم بریزد و از هنجار ها عبور کند و مارا پرواز دهد... تا دست همدیگر را بگیریم و شادمانه پرواز کنیم و بخوانیم...
"باید بچشد عذاب تنهایی را مردی که ز عصر خود فراتر باشد...."
و دیگر از تنهایی و تاریکی و مرگ نترسیم، تنها چیزی که ترسمان را فرابخواند و نفس های قلبمان را به شماره بیندازد زندگی باشد، زندگی با همه ی زیبایی اش مقابلمان قد علم کند و یادمان بیاورد که اولین و آخرین سرمایه ایست که برایمان باقی خواهد ماند و ما بدویم و بدویم و بدویم بدویم آن قدر که نفس هایمان جایی در سینه مان نداشته باشد تا آنجا که دیگر کار به نهایتش رسیده است تا نوری از آسمان بیاید و پروازمان دهد که فرجی بیاید و نجاتمان دهد....
دعا کنید روح هایمان بزرگ شود... دعا کنید بگذریم از آنچه باید گذاشت، بمانیم به پای آنچه باید ماند....
میگم اگر قرار است ما هم بعد از ورود به عرصه ی جوان ها مثل خیلی ها بی برنامه و بی هدف زندگی را بگذرانیم و بدون اینکه تکانی به خودمان بدهیم با طلبکاری و پرتوقعی به عالم و آدم غر بزنیم و ناله کنیم پس چه کسی می خواهد دنیا را عوض کند؟
پ.ن: هعی....
دلم تنگ می شود. دلم می خواهم وسط اتاق دراز بکشم زنگ بزنم بهت و بپرسم و راستی یادت هست یک جا کاموا می فروختند؟ کجا بود؟ بعد قرار بگذارم که باهم بلند شویم و برویم. این بار واقعا قرار بگذاریم. واقعا برویم. حتی در یک لحظه به سرم می زند که واقعا این کار را بکنم. بعد بهت بگویم لطفا این بازی را تمام کن و "خودت بیا" و با خودم فکر می کنم آنوقت که با "خودت" تو خیابان قدم می زنم تا برویم کاموا بخریم که من شال گردن ببافم. باز هم قدر همان قبلا ها دوستت خواهم داشت و همان قدر شادمانه خواهم خندید یا نه.
خیال می کنم زنگ می زنم. تو دوباره به بهانه ای، خنده ای، خیالی، سرپوشی روی ناراحتی هایم، نگرانی هایم می گذاری. بعد باهم می رویم که کاموا بخریم که من شال گردن ببافم چون نمی توانم با آن شال گردن قرمز و زرد گریفندوری در آستانه ی فصلی سرد وسط دانشکده ی ادبیات بایستم. بعد به دانشکده ی ادبیات فکر می کنم به اینکه آدم های جدید زیادی آنجا هستند. ولی من می دانم هیچ کدامشان را به اندازه ی دوستان قدیمی م دوست نخواهم داشت. خیال می کنم دیگر آن حس ناب یکدفعه ای دوست داشتن، آن حس یکمرتبه جوشیدن و حس پریدن داشتن برای کس دیگری تکرار نمی شود. بعد دلم می خواهد زنگ بزنم فلفل. نمی دانم چرا فلفل. ولی دلم می خواهد زنگ بزنم فلفل و برایش تعریف کنم که دیگر هیچ وقت کسی را اندازه ی او دوست نخواهم داشت. بعد شروع می کنم با خودم به حرف زدن... همه ی آن حرف هایی که می خواستم به فلفل بزنم.
دلم تنگ می شود. من هنوز نمی دانم چی درست است چی نادرست. لیلا می گفت وضعیت شهودی است و شهود من به یقین از ضعیف ترین شهود این دنیاست، من که ملاصدرای شیرازی و شیخ اشراق نیستم که با شهود بفهمم باید بمانم یا بروم. زنگ بزنم یا نزنم. خود واقعی تو را بعد از فرو ریختن آنچه همواره تصورت می کردم توی خیابان های بپذیرم یا نه. برای همین هنوز نمی دانم این کاری که می کنم درست است یا نه... فقط یک چیزی یک جای قلبم چنگ می اندازد که نکند اشتباه کرده باشی با همه ی دوست هایی که در این مدت نداشتمت.
برای آنهایی که در صفحه ی انتخاب رشته شان همه شهر ها را مرقوم کردند و منتظرند که بار و بندیلشان را ببندند و توی یک خوابگاه و یک شهر دیگر زندگی کنند. حس پرت شدگی بیشتر از منی خواهد بود که نشسته ام وسط اتاق خودم و می دانم اگر اینجا هم نمانم. بدون شک جای دیگری هم نخواهم رفت. ولی همان حس پرت شدگی دارم که بد نیست. چند سال پیش به آنهایی که می گفتند دوره ی جوانی از دبیرستان شروع می شود گفتم تفاوت بچه های دبستان با راهنمایی از زمین تا آسمان است و تفاوت دانشجو ها با بچه های دبیرستانی و اگر آغاز جوانی ما همان 15 سالگی باشد پس می خواهیم برای آن تفاوت فاحش آن پرش عظیم زندگی که در پایان دبیرستانمان رخ می دهد چه اسمی بگذاریم؟ و حالا این پرش عظیم زندگی ایستاده است وسط اتاق من، مثل آن روز وسط حیاط راهنمایی.
دلم تنگ می شود. این حس متناقض نه فقط برای تو که برای صفحه ی سایت دبیرستان قدیمی ام هم صدق می کند. دلم برای مدرسه ای که وقت بیرون آمدن از درهایش پشت سرم را هم نگاه نکردم تنگ میشود! و نمی دانم این فاجعه است یا نه. حتی دلم برای کسی که با این لحن لوس پیام تبریک به رتبه های زیر هزار مدرسه را نوشته است هم تنگ میشود با اینکه اصلا نمی دانم کیست و از همه مسخره تر می بینم که اسم خودم میانشان نیست. راستی چه بر سر من آمده؟ اصلا امشب چه خبر است؟
من هیچ کدام از این ها را نمی دانم. فقط می دانم که دلم می خواهد هیچ چیز عوض نمی شد. من خودم را کف اتاق مچاله می کردم و با تو حرف میزدم و تو با خنده هایت سرپوشی روی همه ی ناراحتی ها و نگرانی هایم می گذاشتی و ... ولش کن اصلا... خالا که ایستاده ایم وسط این نقطه ی پرت شدگی بزرگ زندگی بگذار لذت ببریم ... حتی اگر تو نباشی... حتی اگر اسم من کنار اسم یاسمن و نرگس و بقیه بچه های نباشد، حتی اگر هیچ کجای دنیا کسی را قدر دوستان قدیمی م دوست نداشته باشم...
یادم هست که هنوز خوش بختیم... هنوز بی نهایت خوش بختیم...
من روی فرش های امامزاده صالح نشسته بودم و چشم دوخته بودم به دست هایم و با خودم فکر می کردم اگر آن روزهای سخت را تحمل نمی کردیم به این روز خوش نمی رسیدیم که کنار هم بنشینیم و بلند بلند بخندیم. با خودم فکر می کنم اگر آن هفته های تلخ مانده به کنکور زیر همه چیز می زدم و می رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم امروز خوش هیچ گاه رقم نمی خورد. به همه ی این ها فکر می کنم و انگشت هایم را به هم می پیچانم بعد خدا را شکر می کنم که همه شان تمام شد... کتاب های خسته کننده ام، قهر های تمام نشدنی ات و همه ی نگرانی های بی مورد...
با خودم فکر می کردم امروز هم شاید نمونه ی خیلی کوچک تری از بهشت باشد، همان طور که معلم دینی دوم دبیرستانمان می گفت بهشت جاییه که همه خوبی های عالم توش جمع شده. با خودم فکر کردم بهشتی ها بعد از زندگی سخت در دنیا وقتی همه چیز تمام می شود و کنار هم به پشتی های سبز بهشت تکیه داده اند و حریر پوشیده اند و روی تخت هایی که از زیرشان رودخانه رد می شود نشسته اند و چشم در چشم های مهربان یکدیگر دوخته اند، تعریف می کنند که در دنیا همه چیز خیلی سخت بود، اما آنها تحمل کردند و به امروز ایمان داشتند. بعد سرمست می خندند و در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقون اند....
حالا نشسته بودم روی فرش های امامزاده صالح چشم در چشم آدم هایی که بیشتر از هر کسی دوستشان دارم. خبری از لباس حریر و نسیم های بهشتی هم نبود. من هم در حد و اندازه ی مومنون نبودم. ولی همه چیز نوید روزهای خوب را می داد. از آن لحظات فقط یک عکس باقی مانده که آن هم زیاد خوب نیفتاده، ولی آن قدر دوستش دارم که چسبانده ام روی آینه اتاقم و بالایش با شیطنت نوشته ام "یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد...."
حالا که دوباره ناخوشایندی های کوچک زندگی ام آرام آرام رو می شوند، یاد آن تخت ها و پشتی ها و لباس های حریر و چشم های مهربان عزیزانم می افتم و با حالتی محزون سعی می کنم امیدی را در ته دلم روشن کنم... همان امیدی که روزهایی مثل امروز می خواهد کم کم خاموش شود و انگار یادش رفته که این دنیا با همه ی خوب و بدش یه روز تموم میشهو هیچی جز خوبی نمی مونه و اینکه زندگی صفر تا صدش یه روز تموم میشه.... *
*حامد زمانی
خوش بختی یعنی اینکه اگر من هم یادم برود بعد از هر جمله ای"ان شاءالله" بگویم تو یادت نمی رود... یعنی اینکه اگر تو هم نگویی من می گویم...
خوش بختی یعنی شبی که جواب های کنکور می آید...
خوش بختی یعنی اینکه دوباره صبح می شود، ما قاطی زندگی می شویم، قاطی درس خواندن های تمام نشدنی، گرفتاری هایی که مشغولمان می کند. بازهم صد دفعه قهر و آشتی می کنیم. ولی این شب را دیگر هیچ وقت یادمان نمی رود... هیچ وقت یادمان نمی رود...
خوش بختی یعنی اینکه توی این مکالمه آخرش یک نفر "ان شاءالله" را می گوید... مهم نیست من یا تو....
پ.ن: خوش بختی یعنی همین که می گویی "وااای خدا من چه قدر خوشبختممممممم...." و من خوشحالم... و من خوشحالم....
پ.ن: مصیبتمان... تناقضمان اینجاست که ما خوشحالیم... خیلی خوشحال... تلویزیون دارد مصاحبه با رتبه یکی که از قضا دوستمان و یک سوم ب ای است را پخش می کند... خبر بعدی تک تیراندازی را نشان می دهد که با افتخار می گوید سیزده کودک را کشته است... من این تناقض را نمی فهمم... من این تناقض را نمی فهمم...
صحنه ی آخر آنجاست که من و نرگس با خیال راحت لبه ی جدول، رو به روی درب ورودی دانشگاه تهران نشسته ایم و یک دسته نیازمندی همشهری روی سرمان گرفته ایم تا از گزند آفتاب در امان باشیم و بزرگترین دردمان در زندگی خستگی و تشنگی است. با گوشی نرگس از خودمان عکس می گیریم و قبل از هر بار فشردن دکمه ی دوربین از خنده غش می کنیم و خم می شویم و دوباره بلند می شویم و این روند را تکرار می کنیم.
هیچ راکت و گاز شیمایی هم به سرمان فرود نمی آید. لازم هم نیست از ترس گلوله ی مستقیم تانک به این طرف و آن طرف فرار کنیم. با خیال راحت نشسته ایم لبه ی جدول و من فکر می کنم که اگر این دانشگاه قبول شویم حتما هر روز این خیابان های دور و بر شلوغ و پر از سروصدا خواهند بود. حتما باید کیلومتر ها با تاکسی و مترو جابه جا شوم تا به دانشگاه برسم. نشسته ایم لبه ی جدول و به دوربین گوشی نرگس خیره می شویم و اصلا حواسمان به صف خوش بختی هایی که مقابلمان کشیده است نیستیم. اصلا حواسمان نیست که شانس خیلی زیادی برای سال های سای زندگی کردن داریم، برای دانشگاه رفتن، ازدواج کردن، بچه دار شدن ... بچه هایمان هم شانس زیادی برای طولانی زندگی کردن دارند و همه مان نسل به نسل به خیال راحت توی این خیابان ها قدم می زنیم و خوشبختی هایمان را فراموش می کنیم و حواسمان پرت می شود که هنوز هم کسانی هستند که امید زیادی به عمر طولانی خودشان و فرزندانشان ندارد. نمی توانند با خیال راحت لبه ی جدول رو به روی دانشگاهشان بنشینند و عکس بگیرند و با بی خیالی از خنده غش کنند و خیلی چیزهای دیگر....
حالا من اینجا نشسته ام و حامد زمانی می خواند: نمانده جای شکایت که از پی هر زخم بلند تر شده طومار بردباری ما....