سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم تنگ می شود. دلم می خواهم وسط اتاق دراز بکشم زنگ بزنم بهت و بپرسم و راستی یادت هست یک جا کاموا می فروختند؟ کجا بود؟ بعد قرار بگذارم که باهم بلند شویم و برویم. این بار واقعا قرار بگذاریم. واقعا برویم. حتی در یک لحظه به سرم می زند که واقعا این کار را بکنم. بعد بهت بگویم لطفا این بازی را تمام کن و "خودت بیا" و با خودم فکر می کنم آنوقت که با "خودت" تو خیابان قدم می زنم تا برویم کاموا بخریم که من شال گردن ببافم. باز هم قدر همان قبلا ها دوستت خواهم داشت و همان قدر شادمانه خواهم خندید یا نه.

خیال می کنم زنگ می زنم. تو دوباره به بهانه ای، خنده ای، خیالی، سرپوشی روی ناراحتی هایم، نگرانی هایم می گذاری. بعد باهم می رویم که کاموا بخریم که من شال گردن ببافم چون نمی توانم با آن شال گردن قرمز و زرد گریفندوری در آستانه ی فصلی سرد وسط دانشکده ی ادبیات بایستم. بعد به دانشکده ی ادبیات فکر می کنم به اینکه آدم های جدید زیادی آنجا هستند. ولی من می دانم هیچ کدامشان را به اندازه ی دوستان قدیمی م دوست نخواهم داشت. خیال می کنم دیگر آن حس ناب یکدفعه ای دوست داشتن، آن حس یکمرتبه جوشیدن و حس پریدن داشتن برای کس دیگری تکرار نمی شود. بعد دلم می خواهد زنگ بزنم فلفل. نمی دانم چرا فلفل. ولی دلم می خواهد زنگ بزنم فلفل و برایش تعریف کنم که دیگر هیچ وقت کسی را اندازه ی او دوست نخواهم داشت. بعد شروع می کنم با خودم به حرف زدن... همه ی آن حرف هایی که می خواستم به فلفل بزنم.

دلم تنگ می شود. من هنوز نمی دانم چی درست است چی نادرست. لیلا می گفت وضعیت شهودی است و شهود من به یقین از ضعیف ترین شهود این دنیاست، من که ملاصدرای شیرازی و شیخ اشراق نیستم که با شهود بفهمم باید بمانم یا بروم. زنگ بزنم یا نزنم. خود واقعی تو را بعد از فرو ریختن آنچه همواره تصورت می کردم توی خیابان های بپذیرم یا نه. برای همین هنوز نمی دانم این کاری که می کنم درست است یا نه... فقط یک چیزی یک جای قلبم چنگ می اندازد که نکند اشتباه کرده باشی با همه ی دوست هایی که در این مدت نداشتمت.

برای آنهایی که در صفحه ی انتخاب رشته شان همه شهر ها را مرقوم کردند و منتظرند که بار و بندیلشان را ببندند و توی یک خوابگاه و یک شهر دیگر زندگی کنند. حس پرت شدگی بیشتر از منی خواهد بود که نشسته ام وسط اتاق خودم و می دانم اگر اینجا هم نمانم. بدون شک جای دیگری هم نخواهم رفت. ولی همان حس پرت شدگی دارم که بد نیست. چند سال پیش به آنهایی که می گفتند دوره ی جوانی از دبیرستان شروع می شود گفتم تفاوت بچه های دبستان با راهنمایی از زمین تا آسمان است و تفاوت دانشجو ها با بچه های دبیرستانی و اگر آغاز جوانی ما همان 15 سالگی باشد پس می خواهیم برای آن تفاوت فاحش آن پرش عظیم  زندگی که در پایان دبیرستانمان رخ می دهد چه اسمی بگذاریم؟ و حالا این پرش عظیم زندگی ایستاده است وسط اتاق من، مثل آن روز وسط حیاط راهنمایی.

دلم تنگ می شود. این حس متناقض نه فقط برای تو که برای صفحه ی سایت دبیرستان قدیمی ام هم صدق می کند. دلم برای مدرسه ای که وقت بیرون آمدن از درهایش پشت سرم را هم نگاه نکردم تنگ میشود! و نمی دانم این فاجعه است یا نه. حتی دلم برای کسی که با این لحن لوس پیام تبریک به رتبه های زیر هزار مدرسه را نوشته است هم تنگ میشود با اینکه اصلا نمی دانم کیست و از همه مسخره تر می بینم که اسم خودم میانشان نیست. راستی چه بر سر من آمده؟ اصلا امشب چه خبر است؟

من هیچ کدام از این ها را نمی دانم. فقط می دانم که دلم می خواهد هیچ چیز عوض نمی شد. من خودم را کف اتاق مچاله می کردم و با تو حرف میزدم و تو با خنده هایت سرپوشی روی همه ی ناراحتی ها و نگرانی هایم می گذاشتی و ... ولش کن اصلا... خالا که ایستاده ایم وسط این نقطه ی پرت شدگی بزرگ زندگی بگذار لذت ببریم ... حتی اگر تو نباشی... حتی اگر اسم من کنار اسم یاسمن و نرگس و بقیه بچه های نباشد، حتی اگر هیچ کجای دنیا کسی را قدر دوستان قدیمی م دوست نداشته باشم...

یادم هست که هنوز خوش بختیم... هنوز بی نهایت خوش بختیم...


+تاریخ سه شنبه 93/5/21ساعت 10:59 عصر نویسنده polly | نظر