سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من روی فرش های امامزاده صالح نشسته بودم و چشم دوخته بودم به دست هایم و با خودم فکر می کردم اگر آن روزهای سخت را تحمل نمی کردیم به این روز خوش نمی رسیدیم که کنار هم بنشینیم و بلند بلند بخندیم. با خودم فکر می کنم اگر آن هفته های تلخ مانده به کنکور زیر همه چیز می زدم و می رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم امروز خوش هیچ گاه رقم نمی خورد. به همه ی این ها فکر می کنم و انگشت هایم را به هم می پیچانم بعد خدا را شکر می کنم که همه شان تمام شد... کتاب های خسته کننده ام، قهر های تمام نشدنی ات و همه ی نگرانی های بی مورد...

با خودم فکر می کردم امروز هم شاید نمونه ی خیلی کوچک تری از بهشت باشد، همان طور که معلم دینی دوم دبیرستانمان می گفت بهشت جاییه که همه خوبی های عالم توش جمع شده. با خودم فکر کردم بهشتی ها بعد از زندگی سخت در دنیا وقتی همه چیز تمام می شود و کنار هم به پشتی های سبز بهشت تکیه داده اند و حریر پوشیده اند و روی تخت هایی که از زیرشان رودخانه رد می شود نشسته اند و چشم در چشم های مهربان یکدیگر دوخته اند، تعریف می کنند که در دنیا همه چیز خیلی سخت بود، اما آنها تحمل کردند و به امروز ایمان داشتند. بعد سرمست می خندند و در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقون اند....

حالا نشسته بودم روی فرش های امامزاده صالح چشم در چشم آدم هایی که بیشتر از هر کسی دوستشان دارم. خبری از لباس حریر و نسیم های بهشتی هم نبود. من هم در حد و اندازه ی مومنون نبودم. ولی همه چیز نوید روزهای خوب را می داد. از آن لحظات فقط یک عکس باقی مانده که آن هم زیاد خوب نیفتاده، ولی آن قدر دوستش دارم که چسبانده ام روی آینه اتاقم و بالایش با شیطنت نوشته ام "یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد...."

حالا که دوباره ناخوشایندی های کوچک زندگی ام آرام آرام رو می شوند، یاد آن تخت ها و پشتی ها و لباس های حریر و چشم های مهربان عزیزانم می افتم و با حالتی محزون سعی می کنم امیدی را در ته دلم روشن کنم... همان امیدی که روزهایی مثل امروز می خواهد کم کم خاموش شود و انگار یادش رفته که این دنیا با همه ی خوب و بدش یه روز تموم میشهو هیچی جز خوبی نمی مونه و اینکه زندگی صفر تا صدش یه روز تموم میشه.... *

*حامد زمانی


+تاریخ یکشنبه 93/5/19ساعت 5:59 عصر نویسنده polly | نظر