کلافه م...
برای همه ی چیزهایی که باید بنویسم و نمی توانم،
برای حسرت داشتن یک حس نرم و لطیف...
مثل همین خیال هایی که میان سرم چرخ می خورند...
کلافه م....
آهااای اهل عالم، زندگی یعنی همین، یعنی الان ما...
زندگی بعد از کنکور شروع نمی شود، بعد از پروژه کارشناسی، بعد از کنکور ارشد، بعد از عقد، بعد از خونه مستقل، بعد از خرید خونه برای خودت، بعد از ماشین دار شدن، بعد از بچه دار شدن، بعد از یه سرمایه درست حسابی، بعد از نوشتن اولین کتاب، بعد از شهرت پیدا کردن، بعد از بعد از بعد از ...
زندگی همین الان توست، همین آشفتگی، همین انتظار، همین توکل، همین آرامش در آشفتگی...
خر نشوی و زندگی را به بعد از زندگی واگذاری هاااا
به هوش باش!
اس ام اس آمده:" محصلین گرامی، اول مهر از رگ گردن به شما نزدیک تر است...."
بگو قدر یک نخود حس اول مهر داشته باشم! راستش را بخواهی کیف جدید هم خریده بودم ولی این قدر ذوق و هول داشتم که همان فردای خریدنش انداختم دوشم و رفتم مدرسه، برعکس حمیده که همه چیز را نگه داشته برای آن روز طلایی اول مهر! کیف جدید کفش جدید... دفتر جدید...! و من چه قدر به خاطر این مسخره ش می کنم.
وقتی اول مهر روز جدیدی نیست، لزومی نمی بینم که ذوق استفاده از کیفم را بیشتر از این به تاخیر بیندازم.
حالا در حد فاصل بین خواندن فصل دوی فلسفه ی پیش و زدن تست های عروض نشستم ام پای کامپیوتر و می بینم یکی از سوم راهنمایی های جدید برایم آف گذاشته که "سوم ب" ای شده... در همین حین که می بینم عارفه آنه و داریم با هم طرز ساختن شعروگرافی را بررسی می کنیم اخبار جدید سوم ب را هم مرور می کنم.
من باید بروم تست های عروضم را بزنم! عجله هم دارم... ولی بیشتر مایلم بنشینم اینجا و لیلا برایم اخبار سوم ب را بگوید و با عارفه طرز درست کردن شعروگرافی را بررسی کنیم تازه نگران خواهر یاسمن هم باشم که می ترسید با دوست هایش توی کلاس نباشد و من بیخود وبی جهت هی دلداری های واهی و بی معنی می دادم و باید به لیلا اصرار کنم که به مشاورشان بگوید که جای الف و ب را عوض کند تا سوم ب جای بچه مثبت ها نباشد و دلش نشکند (آخر دل سوم ب خیلی نازک است) و لیلا می گوید که خیلی آدم فروشم چون اگر جای سوم الف و ب عوض شود او سوم الفی می شود و من می گویم که کار به کار هیچ کس ندارم و فقط به دل نازک سوم ب می اندیشم که تحمل بچه های آرام و بی سر و صدا را ندارد... من باید بروم و تست های عروضم را بزنم ولی می دانم که سوم ب منتظر است دوان دوان خودمان را از چارچوب درش روی صندلی ها بیندازیم و شروع به سر و صدا کنیم. حتی اگر قامت های 17 ساله داشته باشی. من می دانم که سوم ب منتظر فلفل است که سر اینکه چه کسی مسئول کلاس بهتری است با دیدی جر و بحث کند، من می دانم که سوم ب منتظر صبح هایی است که همه باهم جلوی در جمع شویم و غزال مدام از پشت سر هولمان دهد. می دانم که سوم ب دلش برای قیچی و شجی که بغل دست هم بنشینند و از فیلم های تازه ای که دیده اند حرف بزنند تنگ شده و برای همه ی کسانی که موهایشان را روی بالاترین نقطه ی سرشان می بستند و بی واهمه اعلام می کردند که ما گوجه فرنگی هستیم...من می دانم که سوم ب منتظر است که بیایم و روی سکویش دراز بکشم و پیچ راهروی دبیران را نگاه کنم.... من می دانم که سوم ب دلش برایمان تنگ شده... می دانم ساعت سوم ب هر روز منتظر نگاه های خیره ما می ماند...من می دانم...
من باید بروم تست های عروضم را بزنم. چون عارفه یکمرتبه و بی دلیل آف شد و لیلا هنوز سر اینکه که مثبت و کی منفی است با من بحث می کند و من هنوز به دل نازک سوم ب می اندیشم که برایمان خیلی تنگ شده...
عادت می کنی به نبودن ها....
همان طور که به بودن ها...
یادتون هست...؟!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: مشهد که بودم، جنوب هم؛ نرگس جای خالی م را پر می کرد.... چه قدر دلم برای نرگس تنگ شده....
بعد نوشت: در یک روز تعطیلی ناقابلم فایل های کامپیوترم را سر و سامان می دهم! وقتی بعضی از فایل ها را باز میکنم گرد و خاک از مانیتور بیرون میزند ... همان میان متن سیو شده ی دعای سمات را هم پیدا میکنم و آن روز بارانی اردیبهشتی خیلی وقت پیش را که میان خوبی ها و تلخی ها گم کرده بودم....
من 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام. این یعنی که بیشتر از سه سال از 14 سالگی ام گذشته. منتها دفتر ریاضی ای که روزهای چهارده سالگی ام را در برگرفته بود روی میز است و قرار است بعد ازینکه پیامد های اقدامات پیامبر در مدینه را حفظ کردم سراغشان بروم. سرم دارد میان مشرکان مکه و یهودیان مدینه گیج می رود. سرم دارد گیج می رود و برای سختی های پیامبر ص می سوزد. دستم را گذاشته ام روی پیشانی ام و کلمات دیگر میان سلول های خاکستری ام جا نمی گیرد. چشمانم را یک دور از روی جزوه می گذارنم و از اتاق بیرون می روم. میان برنامه ای که نوشته ام بعدش قرار است سراغ همان دفترِ زرد 14 سالگی ام بروم.
حالا من هنوز هم 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام و نشسته ام پشت میزم و فکر می کنم آدم چه قدر می تواند ضعیف باشد. که به همین راحتی به خاطر چهار تا مساله ای که وقتی 14 سالش بوده نمی توانسته حل کند یا نوشته های پراکنده ی بالای دفترش حالش بد شود. تب کند. دستش را روی پیشانی اش بگذارد و در حالی که به آینه رو به رویش خیره شده فکر کند که دوباره چهارده ساله می شود. فکر می کنم آدم چه قدر می تواند ضعیف باشد که نوشته های دفتر ریاضی چهارده سالگی اش سرش را به دوران بیندازد. آدم چه قدر می تواند ضعیف باشد که جایی نزدیک قلبش به خاطر چند تا سوال معادله خط که پیش چشمانش حرکت می کنند چنان سنگینی احساس کند که انگار می کشدش جایی تا زیر کفپوش اتاق.
من 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام و فهمیده ام آدم می تواند همین قدر ضعیف باشد... همین قدر ضعیف که چند تا عدد و رقم مانع نوشتنش شوند. آدم می تواند در برابر کتاب تست قلمچی و دفتر ریاضی 14 سالگی اش همین قدر ضعیف باشد. می تواند این قدر ضعیف باشد که به خاطرشان دلش بخواهد سرش را بگذارد روی میز و های های گریه کند. می تواند این قدر ضعیف شود که از اتاق و میز و آینه و دست روی پیشانی فرار کند تا به همه ی دنیا اعلام کند که دیگر 14 ساله نمی شود و می تواند همه ی سوال های معادله خط عالم را حل کند این قدر ضعیف باشد که....
.
.
.
.
من 17 سال و 3 ماه و 23 روزه ام و نشسته ام پای صفحه ای که قرار است حالم را خوب کند و "نبودی بارون می اومد" محمود کریمی را گوش می دهم و لبخند می زنم. نبودی بارون می اومد را گوش می دهم و یادِ همه ی آرامش محرم 16 سالگی ام می افتم. نبودی بارون می اومد گوش می دهم و "ان مع العسر یسرا" می خوانم. نبودی بارون می اومد گوش می دهم و آرام آرام سعی می کنم بزرگ شوم نبودی بارون می اومد گوش می دهم و قربان صدقه ی همه ی فعل های معتلی که نیمه شب همان محرم با رضایت خاطر صرفشان می کردم می افتم... نبودی بارون می اومد گوش می دهم و با خوشحالی فکر می کنم که 17 سال و 3 ماه و 23 روزه و دیگر هیچ وقت 14 ساله نمی شوم... نبودی بارون می اومد گوش می دهم و خدا را برای همه ی خوشبختی ها و موفقیت های کوچک و بزرگم شکر می کنم، نبودی بارون می اومد گوش می دهم و زندگی را شبیه یه نموداری سینوسی می بینم که مدام بالا و پایین می رود، نبودی بارون می اومد گوش می دهم و حالم خوب است....
پ.ن اختصاصی: خانوم معلم ریاضی عزیزم... ممنونم :) اشکال منه و گرنه این سوالات معادله خط کتاب قلمچی مقابل چیزهایی که از شما یاد گرفته طفل های نوپایی بیش نیستند :*
یادتان هست می گفتم باید آدم ها رو دوست داشته باشم... بی منت... بی دریغ... هر چه بزرگ تر می شوم بیشتر یادم می رود... گاهی یادم بیاورید... گاهی مرور کنید برایم این درس ها را ... که باید آدم ها رو دوست داشته باشم، بی منت، بی دریغ... گاهی برای مرور کنید این درس ها را خانوم معلم....
برایم یاد آوری کنید خانوم معلم....شاگرد فراموش کاری هستم... همیشه....
پ.ن: اعتراف می کنم برای این پست عکسی پیدا نکردم، و دلم خواست... خیلی بی ربط این عکس حیاط راهنمایی را بگذارم! چون هوای خوب و خنکش و جاگردشی که در دوردست های دیده می شه حس خوبی بهم می ده خصوصا الان که حالم به یه دلیل خیلی نامشخص گرفته است و تست های زبانم از توی اتاق فریاد می زنند که بیا ما رو بزن.... حالا بی خیال همه این ها می تونم توی این عکس با قدم های سیزده ساله بدوم و بالا و پایین بپرم.... خوبه....
بعد نوشت: دلم برات تنگ شده فهیمه... خصوصا الان که دارم عکسهایی که گرفتی رو نگاه میکنم و یاد جنوب و اون دوربین و گنده و خفنت می افتم که چشمات پشتش قایم می شدن... حجم دلتنگی ام این قدر بزرگه که داره از چشم هام بیرون میزنه و نمی تونم بهت نظر بدمش یا اس بزنم... باید همین جا بکوبمش تا خیلی خیلی بزرگ دیده بشه... که چه قدر دلم برات تنگ شده....
ساعت نه و ربع است و از وقت قانونی خواب من گذشته. ولی چون اس ام اس بازی ام با دستوری کش پیدا کرده هنوز بیدارم. حوصله ی اس ام اس بازی کردن با هیچ کس را آن هم بعد از وقت قانونی خوابم ندارم! ولی چون مباحثی که دارم به دستوری می گویم توی گلویم رسوب کرده هنوز انگشتم را روی صفحه ی موبایل به سرعت حرکت می دهم و در حالی که به سرعت بالا رفته ی تایپم افتخار می کنم به نظرم می رسد مخاطبم از همه ی حرف هایی که میزنم ده درصدش را هم متوجه نمی شود.
اگر به جای دستوری با هدی اس بازی می کردم بدون شک قبل از اینکه چیزی بگویم حرفم را می فهمید و برایم شعر می خواند و حالم جا می آمد. اما الان اصلا وقت پیام دادن به هدی نیست چون پانزده دقیقه از وقت قانونی خوابم گذشته.
بعد اینکه به دستوری می گویم که باید عاقلانه زندگی کنم و آرزو های دور و درازِ ناممکن نداشته باشم. یادم می افتد که در یکی از کلاس زبان های تابستانی که به دوم راهنمایی می رفتم در جواب معلم زبان مان که پرسید می خواهید در آینده چه کاره شوید (همان سوال کلیشه ی همیشگی) جواب دادم: "president" و میان سردرگمی بچه های کلاس که از همدیگر می پرسیدند president یعنی چه. به خودم افتخار کردم. گرچه آن موقع هم مطمئن بودم که هیچ گاهِ هیچ گاه president نمی شوم ولی تصورش برایم جالب بود.
به دستوری می گویم که بعد از آن اتفاقاتی افتاد که من حتی به آرزو رییس جمهور شدن فکر هم نکردم! این قدر به نظرم مسخره و عاقلانه می آمد که بعد از آن به ذهنم خطور نکرد. تا شبی مثل امشب که به نظرم می آید آرزو ی همه ی آدم ها خیلی بزرگتر و منطقی تر از مال من است و بدون شک اگر بخواهم یک روز آرزو هایم را لیست کنم و اولین کسی که می خواندش می پرسد که پس کی می خواهم بزرگ شوم و این قدر حالم را می گیرد که به گریه می افتم.
ساعت از نه و ربع هم گذشته و من قبل از اینکه دستوری بخواهد جوابی به اس ام اس های دور و درازم بدهد شب به خیر می گویم و می روم. حدود نیم ساعت بعد از وقت قانونی خوابم فکر می کنم که فردا صبح باید بلند شوم و تاریخ و تاریخ ادبیات بخوانم و با خودم فکر می کنم چه می شد اگر آرزوهای من هم شامل قبول شدن در فلان دانشگاه بود؟ میان خواب و بیداری به خودم می گویم که لطفا سعی نکنم که عاقلانه زندگی کنم! و یادآوری می کنم که آخرین باری که سعی به همچین کاری کردم علاوه بر به آتش کشاندن نوروز نود و دو نیلوفر را هم به کشتن دادم!
مثل همیشه تا صبح چندین دفعه از خواب بلند می شوم! دلیلش مشخص نیست! اصلا دلیل فیزیولوژیکی خاصی ندارد، بهم قبولانده شده (از همان نوروز 92) که باید در هر 6 ساعت خواب چهار دفعه بلند شوم و مسیر اتاق تا آشپزخانه را طی کنم و دوباره بخوابم. ساعت نزدیکای یک است که بلند می شوم و در حالی که احساس می کنم از شدت سرما همه ی سلول های منجمد شده پنجره را می بندم و خودم را دور پتویم قایم می کنم. تا صبح این اتفاق چندین دفعه تکرار می شود و بدون اینکه محل تاریخ و تاریخ ادبیات بگذارم باز هم می خوابم.
صبح که بلند می شوم و وسایلم را به آرامی توی کیف جدیدم می ریزم با خودم فکر می کنم که نباید عاقلانه زندگی کنم، باید بروم و جست و خیز کنان روی سنگفرش های پیاده روی دولت دستم را به سرشاخه های نازک درخت های کنار خیابان برسانم و برای خودم غش غش بخندم. بعد توی پشت بام و کوچک و نیم وجبی مان بدوم و دست هایم را به نرده های بکوبم. باید بروم و چندین دفعه توی کلاس بچرخم و "یک شعله بخند تا به آتش بکشی دانشکده ی علوم انسانی را..." بخوانم و به حانیه و زهرا که می گویند دهنم را ببندم توجه نکنم، باید بزرگترین آرزوی زندگی ام این باشد که بنشینم کف حیاط با آسفالت های بالا و پایین و وصله پینه و منتظر باشم یکنفر بیاید بالا سرم و سلام کند... باید نهایت لذت زندگی ام این باشد که جلوی در آسانسور خودآزمایی های تاریخ ادبیات 2 را بنویسم و باید بروم دنبال خانوم پرنیان و توی راهرو بلند بلند بخندم و برای برنامه های روز معلم این قدر این طرف و آن طرف بدوم که به نفس نفس بیفتم... باید هیچ شبی از صبح تا شب خوابم نبرد... آخر یکی ازمعلم هایم خیلی سال پیش می گفت که خواب برادر مرگه... برای همینه که باید برای نماز صبح بیدار می شویم! باید بنشینم و این آسمان و ریسمان ها را به هم متصل کنم و تازه اعتراض هم داشته باشم که چرا کسی بهم نظر نمی دهد... آخه خانوم کریمی خیلی سال پیش می گفتن که باز هم آسمون و ریسمون رو بهم بافتی و ملتو حیرون کردی و از همین قبیل چیز ها....
محمدرسول الله ...
محمد ص فرستاده خداست ...
و الذین معه اشدا علی الکفار....
و کسانی که با او هستند در برابر کفار سخت و شدید....
....رحماءبینهم
....و در میان خود مهربانند
.
.
.
.
تا شما فرمانده اید...
من خیالم از هر جنگی راحت هست...
حتی اگر دستان وحشی آمریکایی در کار باشد که ردپای خونینش دامن تاریخ را آلوده کرده است.
حتی اگر سر موشک هایش را به سمت سوریه برگردانده باشد.
حتی اگر روسیه و چینِ غیر قابل اعتماد از جلسه ی شورای امنیت بیرون بیایند.
حتی اگر بدانیم که در این دنیای زور و تزویر برای انسان هایی که فطرت الهی شان را فراموش کرده دوست و دشمنی وجود ندارد و ارزش فقط "منافع" است.
تا شما فرمانده اید نگران نیستم...
خیالم راحت است،
خیالم از همه چیز راحت است....
وقتی ایمان دارم که دست جانبازتان در دستان حجت خدا ست....
من میان اتاق نگین نشسته ام و قرآن می خوانم و حضور عارفه را کنارم احساس میکنم...
به راستی دختر عینکی خوش قلب؛
فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ؟
نعمتی مثل دوست های خوب... مثل دوست های خوب... مثل دوست های خوب....
مثل خوابی که قیچی دیده بود و ما را به دست هم سپرد...
پس کدامین نعمت پروردگارت را تکذیب می کنی؟