سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت نه و ربع است و از وقت قانونی خواب من گذشته. ولی چون اس ام اس بازی ام با دستوری کش پیدا کرده هنوز بیدارم. حوصله ی اس ام اس بازی کردن با هیچ کس را آن هم بعد از وقت قانونی خوابم ندارم! ولی چون مباحثی که دارم به دستوری می گویم توی گلویم رسوب کرده هنوز انگشتم را روی صفحه ی موبایل به سرعت حرکت می دهم و در حالی که به سرعت بالا رفته ی تایپم افتخار می کنم به نظرم می رسد مخاطبم از همه ی حرف هایی که میزنم ده درصدش را هم متوجه نمی شود.

اگر به جای دستوری با هدی اس بازی می کردم بدون شک قبل از اینکه چیزی بگویم حرفم را می فهمید و برایم شعر می خواند و حالم جا می آمد. اما الان اصلا وقت پیام دادن به هدی نیست چون پانزده دقیقه از وقت قانونی خوابم گذشته.

بعد اینکه به دستوری می گویم که باید عاقلانه زندگی کنم و آرزو های دور و درازِ ناممکن نداشته باشم. یادم می افتد که در یکی از کلاس زبان های تابستانی که به دوم راهنمایی می رفتم در جواب معلم زبان مان که پرسید می خواهید در آینده چه کاره شوید (همان سوال کلیشه ی همیشگی) جواب دادم: "president" و میان سردرگمی بچه های کلاس که از همدیگر می پرسیدند president یعنی چه. به خودم افتخار کردم. گرچه آن موقع هم مطمئن بودم که هیچ گاهِ هیچ گاه president نمی شوم ولی تصورش برایم جالب بود.

به دستوری می گویم که بعد از آن اتفاقاتی افتاد که من حتی به آرزو رییس جمهور شدن فکر هم نکردم! این قدر به نظرم مسخره و عاقلانه می آمد که بعد از آن به ذهنم خطور نکرد. تا شبی مثل امشب که به نظرم می آید آرزو ی همه ی آدم ها خیلی بزرگتر و منطقی تر از مال من است و بدون شک اگر بخواهم یک روز آرزو هایم را لیست کنم و اولین کسی که می خواندش می پرسد که پس کی می خواهم بزرگ شوم و این قدر حالم را می گیرد که به گریه می افتم.

ساعت از نه و ربع هم گذشته و من قبل از اینکه دستوری بخواهد جوابی به اس ام اس های دور و درازم بدهد شب به خیر می گویم و می روم. حدود نیم ساعت بعد از وقت قانونی خوابم فکر می کنم که فردا صبح باید بلند شوم و تاریخ و تاریخ ادبیات بخوانم و با خودم فکر می کنم چه می شد اگر آرزوهای من هم شامل قبول شدن در فلان دانشگاه بود؟ میان خواب و بیداری به خودم می گویم که لطفا سعی نکنم که عاقلانه زندگی کنم! و یادآوری می کنم که آخرین باری که سعی به همچین کاری کردم علاوه بر به آتش کشاندن نوروز نود و دو نیلوفر را هم به کشتن دادم!

مثل همیشه تا صبح چندین دفعه از خواب بلند می شوم! دلیلش مشخص نیست! اصلا دلیل فیزیولوژیکی خاصی ندارد، بهم قبولانده شده (از همان نوروز 92) که باید در هر 6 ساعت خواب چهار دفعه بلند شوم و مسیر اتاق تا آشپزخانه را طی کنم و دوباره بخوابم. ساعت نزدیکای یک است که بلند می شوم و در حالی که احساس می کنم از شدت سرما همه ی سلول های منجمد شده پنجره را می بندم و خودم را دور پتویم قایم می کنم. تا صبح این اتفاق چندین دفعه تکرار می شود و بدون اینکه محل تاریخ و تاریخ ادبیات بگذارم باز هم می خوابم.

صبح که بلند می شوم و وسایلم را به آرامی توی کیف جدیدم می ریزم با خودم فکر می کنم که نباید عاقلانه زندگی کنم، باید بروم و جست و خیز کنان روی سنگفرش های پیاده روی دولت دستم را به سرشاخه های نازک درخت های کنار خیابان برسانم و برای خودم غش غش بخندم. بعد توی پشت بام و کوچک و نیم وجبی مان بدوم و دست هایم را به نرده های بکوبم. باید بروم و چندین دفعه توی کلاس بچرخم و "یک شعله بخند تا به آتش بکشی دانشکده ی علوم انسانی را..." بخوانم و به حانیه و زهرا که می گویند دهنم را ببندم توجه نکنم، باید بزرگترین آرزوی زندگی ام این باشد که بنشینم کف حیاط با آسفالت های بالا و پایین و وصله پینه و منتظر باشم یکنفر بیاید بالا سرم و سلام کند... باید نهایت لذت زندگی ام این باشد که جلوی در آسانسور خودآزمایی های تاریخ ادبیات 2 را بنویسم و باید بروم دنبال خانوم پرنیان و توی راهرو بلند بلند بخندم و برای برنامه های روز معلم این قدر این طرف و آن طرف بدوم که به نفس نفس بیفتم... باید هیچ شبی از صبح تا شب خوابم نبرد... آخر یکی ازمعلم هایم خیلی سال پیش می گفت که خواب برادر مرگه... برای همینه که باید برای نماز صبح بیدار می شویم! باید بنشینم و این آسمان و ریسمان ها را به هم متصل کنم و تازه اعتراض هم داشته باشم که چرا کسی بهم نظر نمی دهد... آخه خانوم کریمی خیلی سال پیش می گفتن که باز هم آسمون و ریسمون رو بهم بافتی و ملتو حیرون کردی و از همین قبیل چیز ها....

 


+تاریخ چهارشنبه 92/6/13ساعت 4:2 عصر نویسنده polly | نظر