گاهی اوقات در این دنیا هیچ چیز یک اردیبهشتی را آرام نمی کند، مگر یک اردیبهشتی دیگر.
غیر اردیبهشتی ها نمی فهمند....
.
سحر که از خواب بلند شدم. خیال کردم جای خواب و بیداری ام عوض شده. وقتی خوابم همه چیز آرام است و وقتی بیدار می شوم "من" هنوز دارد کابوس می بیند....
راستی گفته بودم این روزها شکننده شده ام؟ سر به سر چشم هایم نگذار؟ معطل رعد و برقند فقط...! باران مهیاست....
در شب هایی مثل این شب ها احساس می کنم. هزاران شاعر بر سر جنازه ی اشک هایم نماز می گزارند. وقتی از خواب بلند می شوم. بیت های لطیفشان هوای اتاق را تسخیر کرده و مدام از چشم هایم راه نفوذی پیدا می کند و این قدر با سماجت لب نگاهم می نشینند که تا شب بعد مدام تکرارشان کنم...
هوا که تاریک می شود، بر سر جنازه ی اشک هایم غلغله ای می شود، شاعر نیستند نماینده تمام عاشقان جهان اند که خسته و مانده از دنیای بی لیلایشان به قبرستان اشک های من پناه آورده اند.
صبح هم که می شود. با آغاز دوباره ی کابوس های من، رایحه ی شعر های به جا مانده از ضیافت دیشب است که آرامم می کند...
دیشب بر سر جنازه ی اشک هایم گل یاس گذاشته بودم، باید می آمدی می دیدی، بویشان اتاق را برداشته بود. تصور کن. انگار یک نسیم، نرم و آرام آمده بود و با قدرت تمام اتاق را از زمین کنده بود و بالا برده بود... ضیافت دیشب کمی نزدیک تر به آسمان برگزار شد...
نیمه شب که از خواب بیدار شدم...( زمانی حد فاصل وقتی خوابم برد و سحر )دیدم زود تر از همیشه رفته اند و یاس ها را هم برده اند. یک عالمه بیت شعر هم جا گذاشته بودند....
شعر هایشان مثل قلمه های گل یاس بود، چشمه های سرشار زندگی که نه خشک می شود، نه تمام می شوند، نه رایحه شان ....
از صبح بیت بیت شعر می خوانم و حس لطیف نوازش کردن یک قلمه ی نحیف و کوچک یاس از انگشتانم تا چشم هایم کشیده می شود ....
و رایحه ی یاس هیچ وقت دست هایم را تنها نمی گذارد....
.
امروز صبح یک اردیبهشتی گفت. جمله ی اول متن "اظهر من الشمس" است....
می گویم که غیر اردیبهشتی ها نمی فهمند....
من یک عالمه کلید واژه دارم و یک عالمه نوشته های نوشته نشده.....
تو ببخش...
این بار بحث نتوانستن نیست.
نمی خواهم دیگر....
پ.ن: یاس بوی مهربانی می دهد...
پ.ن: صابون لوکس آبی دخل همه شان را آورد...
راستی مرا بخشیدی که این چند وقته نمی توانستم مثل همیشه بنویسم؟
لطف کن باز هم ببخش...
پ.ن: از هیچ چیز به اندازه این مرداد های آمده و گذشته بدم نمی آید...
کاش؛
خروجی این ماه رمضان.
آدم های بهتری باشد.
امت مسلمان تری...
پیروان شیعه تری....
ظهور نزدیک تری....
.
.
.
.
پ.ن: به سان سال های گذشته.... همدیگه رو دعا کنیم....
بگو ببینم...
باز چه کار کردی با دل خودت که؛
آسمان این طور دیوانه شد؟
پ.ن: می خواستم بگویم مواظبش باش ها....
پ.ن: دیروز تا صبح رعد و برق زد و آسمان داشت پایین می آمد... داشت در و دیوار اتاق را با خودش می برد... همان طور که خواب را از چشم های من...
علی؛
وقتی تلفن و دوربین و موبایل و خلاصه همه چیز را از جلوی دستش دور می کردی تا از خطر شوت شدن در امان باشند.
گریه می کرد و میان هق هق هایش می گفت: من هیــــچی ندارم...
آنوقت بود که دلت برایش کباب می شد و می خواستی همه ی این مادیات دنیا را جلوی دستش بگذاری تا شوتش کند.
ولی نگوید که هیچی ندارد.
اشک هم نریزد.
حالا که گاهی اوقات که از این دوری ها دلم می گیرد...
دلم می خواهد به روش علی گریه کنم و حرف هایش را هم تکرار....
.
.
.
پ.ن: در عمر 16 ساله ام ندیده بودم که شیشه ی عینکم ترک بخورد. به لطف پسر کوچولو حالا یک ترک روی ویترین هایم دارم...
می دونین.
این روز هایم مقصد ندارد...
مقصودش فقط عبور است....
پ.ن: دارم میرم اصفهان... :)
داشتم می گفتم.
چه شد که الان شد؟
گاهی اوقات که به پشت سرم برمی گردم و نگاه می کنم می بینم. من همان دختری ام که جلوی در کلاس سوم ب می ایستاد و با صدای بلند به معلم ریاضی دوم راهنمایی اش سلام می کرد.
و همان کسی که به خاطر جا به جا شدن یک برنامه ی درسی تبخال زد!
و همان دختری هستم که یکسال را توی کلاس دوم الف گذراند. همان کسی که یک پلاکارد زده بود بالای در کلاس که "به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست"...
راستی همین چند وقت پیش یاد آن پلاکارد افتادم. با هدی و فاضله توی ناهارخوری مدرسه درستش کردیم. فاضله رفت عارفه را آورد برایمان "عالمی" را بنویسد، بعد هی من را نگاه می کرد و می پرسید چرا ناراحتم! بعد خیال می کرد به خاطر اینکه رفته عارفه را اورده ناراحت شدم. من هم زیر لب یکسر بیت بیت شعر می خواندم.... ناراحت بودم ولی نه به خاطر چیزهایی که فاضله فکر می کرد. در عمیق ترین لایه های وجود ام قایمش کرده بودم. از تمام ناراحتی ام فقط نگاه های زیر چشمی عارفه را می فهمیدم وقتی با کاتر داشت "عالمی" را می برید...
راستی من همان دختر دوم دبیرستانم با یک عالمه لایه های درونی، لایه لایه لایه....
عارفه که رفت. خودم و هدی بقیه نوشته ها را نوشتیم. بعد با یونولیت بردیمشان و قاه قاه به این خندیدیم که بوی یونولیت سوخته سرطان زاست! و من خاطرات خودم و قیچی و میرزایی را تعریف کردم از خاطره ساز ترین زنگ های پروژه های روی کره زمین....
راستی من همانی ام که یک زمانی جایش بین قیچی و میرزایی بود، تا همین چند وقت پیش هم دست هایش را از دو طرف دراز می کرد تا متی و نرگس فاصله ی ایمنی از سمت راست و چپش را حفظ کنند و با نرگس می خندید که متی همیشه کج راه می رود!
دارم از این شاخه به آن شاخه.... پریدن هم نه، پرواز می کنم....
پرسیدم، دقیقا چه شد که الان شد؟
حالا که به این نقطه رسیده ام. باز هم که به پشت سرم نگاه می کنم. می بینم زندگی ام خط سیری را طی کرد که در دستان من نبود.
اصلا دوستی هایمان به کنار. همین رشته ی انسانی. یا همین دبیرستان که می گفتند نهایت تعیین سرنوشت و نگارنده ی ادامه ی زندگی هر فرد است. چه شد؟
یادم هست سوم راهنمایی که بودیم. (که یادش همیشه گرامی باد!) یک نوع گریه ای وجود داشت به نام گریه ی پس از کلاس خط. همیشه گروهی از بچه ها سه شنبه ها بعد از ظهر بعد از کلاس خط و تهدید های معلم برای نمره ندادن گریه می کردند. دلیلش هم نمره نیاوردن نبود. خیلی عمیق تر و جزئی تر از این حرف ها بود.
سه شنبه ها بعد از ظهر همه معتقد بودند که زندگی و سرنوشتشان بسته به همین یکدانه نمره ی خط است. که می رود توی کارنامه ی ترم اول که برای قبولی دبیرستان می خواهند. اگر نمره ی خط معدل را پایین بیاورد تا جایی که خدایی ناکرده به پایین نوزده برسد. آنوقت همسایه عزیز تر ز جان راهنمایی (دبیرستان رحمه الله علیه!) قبول نمی شوند و آنوقت کنکورشان را بد می دهند! بلا به دور... کی گفته کسی که دبیرستان جایی غیر از روشنگر برود کنکور قبول می شود؟ بعد دچار سیاه بختی می شوند و الخ...
همان موقع ها هم فریاد می زدیم که بابا جان سرنوشت بسته به نمره ی خط(و گاها ورزش!) نیست! همان طور که بسته به دبیرستان رحمه الله علیه نیست! همان طور که حتی وابسته به کنکور نیست...
تشکیل شده از تکه تکه زندگی آدم هاست. هر حرکتی که در هر لحظه انجام می دهند. هر رفتاری. هر منشی... سرنوشتشان را می سازد! نه سه شنبه ها بعد از ظهر یا نه حتی روز کذایی کنکور....
هنوز مثل تکه های پازلی که هیچ ربطی به هم ندارند. دارم من های دیروز و امروز و سه سال پیش و دو ماه بعد را کنار هم می گذارم و می بینم که روز به روز تغییر می کنند. دیروز که در یک دایره گیر افتاده بودم و مدام دور اتاق می چرخیدم و با خودم حرف می زدم یکدفعه دیدم از یک سال گذشته که تا همین دو روز پیش معتقد بودم هیچ ثمری نداشت یک کوله چیزهای خوب یادگاری دارم...
امروز یک مانتویی را پوشیدم که حاضرم قسم بخورم زمانی که خریدمش این قدر کوتاه نبود... وقتی داشتم احتمالات آب رفتن لباس را بررسی می کردم یکنفر گفت که شاید خودت قد کشیده ای.... یک لحظه برای خودم عجیب آمد که چرا قبل از این به ذهنم نرسید؟
دارم از این شاخه به آن شاخه پرواز می کنم هنوز هم...
و باورم را باور نمی شود که...
امروز شد....
.
.
.
پ.ن: آخ که چه قدر تابستون خوبه... نظر زیاد... خواننده زیاد... در زمان های غیر تابستون احساس می کردم دارم با در و دیوار خالی حرف می زنم و فقط پژواک صدای خودمو می شنوم... آخ که چه قدر تابستون خوبه....
خدا "ارتباط رو در رو" را بیامرزد.
گذر زمان و زیاد بود قطر کره ی زمین باعث به وجود آمدن یک سری دوستی های از راه دوری می شود، برای آدم ها تا همین چند وقت پیش نزدیک.
دوستی های تلفنی، اس ام اسی، وبلاگی، مسنجری.....
آدم ها از دریچه های کوچک همین عصر ارتباطات برای یکدیگر دست تکان می دهند! زیاد نمی گذرد که لبخند هایشان شکل دو نقطه پرانتز :) پیدا می کند و برای نشان دادن خوشحالی شان به یکدیگر باید فریاد دو نقطه دی :دی سر بدهند و به خودشان که می آیند همه ی حرکاتشان گنجیده می شود در میان آیکون های مختلف و گاهی هم از زور بی آیکونی توضیح و تفصیل آیکون های مختلفی که وجود ندارند....
بعد می شود. یکروزی که گرد بودن کره ی زمین راهشان را به هم می اندازد! کمی که نگاه می کنند می مانند توی چهره یکدیگر:
- چه قدر خنده هایشان قشنگ است، پشت تلفن فقط صدایش می آمد، نگاه کن... وقتی ذوق می کند سرخ می شود...
- راستی این همان بود که صبح و شب پشت صفحه ی مانیتور درد و دل می کردیم و از روزهای جدید بدون هم می گفتیم؟
- آخ که چه قدر خودم را کشتم تا خوشحالی ام را میان کلمات جای بدهم ببین، حالا با یک نگاه تمام می شود... پیام ارسال شد!
.
.
.
خدا پدر عصر ارتباطات مرحوم "ارتباط رو در رو"، را بیامرزد.
پ.ن: اسم پست بنا به دستور دوست عزیز گذاشته شد!
پ.ن: خب این یه حقیقته!
داشتم می خواندم: بیا که خون عاشقت حلالته... آقا حلالته...
یه کمی نگاهم کرد.
همه خندیدن.... به کودکی اش و نگاه هایش و عاشق و خون و ... باز هم کودکی اش.
.
گفت: فردا تولد امام زمانه؟
گفتم: آره... خودشون که نیستن....
زیر لب همین طوری شروع کردم به حرف زدم و گفتن فکر هایی که کلا این چند وقته می کردم. نشنید حرف هایم را.
نمی دانم از روی سادگی یا بچگی گفت. یا فکر های نویسنده گونه ی کلیشه ای من را خواند.
- پس کی شمع هاشون رو فوت می کنه...؟
نه با لحن محزون و افسرده و نه مثل آدم های درویش مسلک و عاشق پیشه. مثل یک دختر معمولی شانزده ساله گفتم...
- نمی دونم....
.
شمع مساله ای نیست.
یکی بگوید. این شب تولدی.
چه کسی غم هایشان را می زداید. که آقا...
شیعه های خوبی دارید.... منتظران خوبی....
شب تولدتان است....
امشب
.
نمی دونم. این شیعه ها و منتظران خوب به خاک پای آقای خوبشان می رسند...
یا
.
.
.
نمی دونم.....