از بس آن روز، مثل همیشه اذیتم کردند، یادم رفت به سعیده بگویم که اگر یکی از روزهای اردیبهشت به مقام "دومین خاله ی سوم ب ای" (که اولی اش خودم باشم) نائل نشد...
خرداد هم ماه خوبی است....
پ.ن: علی دیروز یک عکس قدیمی را دیده بود و شروع کرده بود به گریه کردن که من کجای این عکسم؟ اصلا موقع گرفتن این عکس کجا بودم؟ از مدرسه که خسته و له شده رسیدم، گفتند همین حالا یکی از عکس هایی که تویش بوده را بفرست تا بلکه گریه اش بند بیاید...
خواهرزاده دار ها می فهمند، چطور می شود بیدار ماند و میان فایل های کامپیوتر میان عکس های جشن تولد سه سالگی پسری گشت که انگار به عدم پیوسته اند... :)
خدا را شکر،
میان این تکان تکان های قطار دنیا،
من هنوز بیدارم،
و قطار،
عاقبت یک روز،
مثل آرزوهایم،
از بعد زمان و مکان،
برای همیشه،
خارج خواهد شد....
.
.
.
.
.
لطفا رها نکن،
این دست سرد را،
خیلی تکان می خورد،
این موجود وحشی رام نشده،
خیلی....
.
.
.
.
.
امشب دعا کن راهمان همین باشد،
از پیچ و خم همین ریل ها،
.
.
.
.
.
.
.
یک :
دیروز رفته بودم مدرسه،
مدرسه ی خودمان،
یک لحظه در و دیوارهایش را نگاه کردم، فهمیدم خیلی طول می کشد تا خاطراتم یادم بیاید.
خیالم راحت شد، نگران بودم یک روز که برگردم نتوانم راحت میان راهرو ها،
خوب و خانوم،
راه بروم.
و آخر کار به جایی برسد.
که باید میانشان بالا و پایین بپرم.
تا دلم.
آرام شود.
دو:
امروز خسته بودم،
گردنبندم را گرفتم دستم.
دستم را گذاشتم زیر بالشم،
بالشم را گذاشتم زیر سرم،
تا خوابم ببرد.
حالم خوب بود،
وقتی فهمیدم،
گرفتن گردنبدم میان دستانم،
یک تکلّف زورکی نیست،
یک عادت خوب زندگی است.
سه:
می گفت؛
شانزده - هفده سال،
دروغ است،
وقتی حالا فقط 5 سالمان است.
حالا حالا ها بیست ساله نمی شویم.
فکر کردم،
شاید من هم،
همان روز که یادم نیست کی بود،
زنگ پروژه،
جلوی در امورمالی مدرسه،
متولد شدم،
و حالا حالا ها بیست سالم نمی شود....
چهار:
نشسته ام،
سوالات امتحانی معلم پرورشی مان را چک می کنم،
و نقطه نظراتمان را راجع به تغییرات جدید کتاب ها ارائه می دهیم،
قیچی قرار است برای تولدم تخته وایت برد بخرد.
آخر هنوز بلد نیستم خوش خط بنویسم...
پنج:
حس خوبی ندارم؛
که روز تولدش،
از صبح نشسته ام و جغرافی خوانده ام.
دلم می خواهد،
برویم یک گوشه،
دوتایی باهم،
شمع فوت کنیم.
مانده ام تا کی؟
این تاریخ ها را یادم می ماند؟
شش:
کسی می گفت:
"تا همیشه"
همیشه اش تمام شد به گمانم...
من می گفتم:
"تا هیچ وقت"
هیچ وقت شامل محدوده ی زمان نمی شد....
ماندم، شاید....
هفت:
خوشحال بودم،
که خیلی وقت است،
موقع حل کردن سوال های ریاضی،
و معکوس کردن توابع،
و اثبات روابط لگاریتمی،
با حرص میان دندان هایم فشارش نمی دهم،
هشت:
گردنبدم،
امروز،
سه،
ساله،
شد.....
نه:
دفعه ی دیگر،
که ناخودآگاه فهمیدم که میان دست راستم گرفتمش،
از بودن همیشگی اش،
خدا را شکر می کنم،
مثل امروز،
مثل دیروز،
مثل فردا ....
ده:
ه م ی ن....
پ.ن: غ ر و ب کرد....
پ.ن: آن شب تا صبح تکان نخوردم، تخت های دو طبقه شان خیلی خیلی صدا می کردند... آخ خدایا... دارم ب ز ر گ میشوم.....
رفته ایم یک جایی نزدیک بلند ترین نقطه ی مدرسه، پشت دیوار های حیاط، باغ انگلستان را خیلی راحت می شود دید. سبز است خیلی سبز. عبدو می گوید اصلا انگار نه انگار که یک ماه پیش هیچی نداشت و خشک و خالی بود.
مشاور پیش دانشگاهی به عبدو گفته که پشت در منتظر بماند تا تلفنش تمام شود و برای مصاحبه صدایش کند. من دوشنبه که عبدو غایب بود رفتم مشاوره. به نظرم مسخره بود از کلاس روان شناسی بیرون آمدم و چهار طبقه را بالا رفتم تا به کسی، خودی را نشان بدهم که "من" نیستم... می فهمید؟
قبل از من ارباب توی اتاق مشاوره بود. ایستاده بودم میان خط های کاشی های پیش دانشگاهی این طرف و آن طرف می رفتم و با خودم فکر می کردم چه می پرسد و چه بگویم. فکر می کردم می توانم یکمرتبه در را باز کنم و بگویم. برایم مهم نیست که بیایم بنشینم پشت نیمکت های پیش دانشگاهی، برایم مهم نیست که قرار است کنکور بدهم، برایم مهم نیست که چه کارنامه و رتبه و ترازی از طبقه ی پایین برایشان منتقل می شود، بهش بگویم تنها چیزی که برایم مهم است اینه که باید یاد بگیرم مقابل وسوسه ی جست و خیز کردن بایستم و به جایش راه بروم.
توی اتاق که رفتم، پرسید چه رشته هایی دوست داری؟ گفتم از حقوق و روان شناسی بیزارم. مثل یک حشره شناس آماتور یک گونه ی جدید کشف کرده باشد نگاهم می کرد. ذوق زده و متعجب. دختری که رشته اش انسانی است و قبل از هر چیز می خواهد از کلاس روان شناسی فرار کند و چهار طبقه بیاید بالا! مگه چیزی از این عجیب تر هم می شود؟از آن عجیب و غریب تر اینکه به عشق جامعه شناسی و تاریخ نشسته اینجا! مگر گونه ای از اینی که هست حیرت انگیز تر پیدا می شود؟
حالا من ایستاده بودم جایی نزدیک بلند ترین نقطه ی مدرسه و عبدو برای مشاوره توی اتاق بود. از همان بالا بچه ها را نگاه می کردم و حیاط را که دقیقا با آسفالت های بالا و پایینش مثل یک لحاف وصله و پینه بود. بچه ها دبیرستان از این بالا ریز و کوچولو بودند و جانماز به دست به طرف نمازخانه می رفتند و سیل دبستانی هایی که از نمازخانه برمیگشتند و بدو بدو می دویدند که به کلاس هایشان برسند. حسرت می خوردم که باغ سبز و شگفت انگیزی که انگلستان با نامردی ادعای مالکیتش را کرده فقط یک دیوار با مدرسه فاصله دارد. فقط به اندازه ی یک دیوار کوتاه فاصله می افتد میان آسفالت وصله پینه و زمین چمن آن طرف.
به عبدو قبل از اینکه برود توی اتاق گفتم، اگر بتوانیم بریم و روی سقف کلاسهای طبقه پایین بایستیم از همان جا هم خیلی راحت می تونیم توی خاک انگلستان بپریم. عبدو سیم خاردار ها را نشانم داد و گفت:" اونا رو چه کار کنیم؟" حالم بهم خورد از استعمارگر پیر با آن سیم خاردار هایی که مدرسه و باغ پشتش را شبیه پایگاه نظامی کرده بود.
با خودم فکر می کردم، کاش ما بچه بودیم. از این دیوار کوتاه رد می شدیم و توی باغ می پریدم. دست همدیگر را می گرفتیم و میان درخت ها پیچ می خوردیم و می دویدیم.
عبدو هنوز توی اتاق مشاوره بود. دارم فکر می کنم واقعا بهم چی می گن که این قدر طول می کشه. وقتی من برای مشاوره رفته بودم قبلش دو نفر بهم گفته بودند که رنگم پریده است. خندیده بودم. می خواستم همان جا به مشاور پیش دانشگاهی بگویم که رنگم پریده، مثل آن روزهایی که سوم ب ای بودم و معلم فیزیکمان با یک تعبیر لطیف بهم گفت:"چه قدر رنگت پریده، مهتابی شدی!" و من خندیدم و با رضایت نامه ی دست خط خانوم کلاهدوز رفتم درمانگاه و یک زنگ کامل خوابیدم! نه مثل معلم روان شناسی مان که برگشت گفت:"رنگ پریده، زردمبو شدی..." و درمانگاهی که وجود نداشت.باید حتما از جناب مشاور می پرسیدم که "زردمبو" بهتر است یا "مهتابی" . بعد برایش توضیح بدهم که دنبال علت این پریدگی رنگ نرود، خودم دلیلش را می دانم فیزیولوژیکی نیست، قطعا روان شناسی هم نیست...
عبدو از اتاق بیرون می آید، باهم از پله های می رویم پایین و برایم تعریف می کند که چه قدر حرف زد و تضعیف روحیه کرد. دفعه پیش که عبدو غایب بود تنهایی از پله ها پایین اومدم. به حیاط که رسیدم سرویس های راهنمایی توی حیاط بودند، برگشتم که از یک آدم خیّر چادر بگیرم و برگردم سرکلاس. جلوی در طبقه سوم که ایستاده بودم یک دفعه دلم ریخت. برای عبدو تعریف نمی کنم که سر مشاوره با من چه حرف هایی زد و چرا دلم ریخت....
به باغ پشت مدرسه فکر می کنم و به اینکه "جنات تجری به تحت الانهار" خداوند بی نهایت بزرگ تر است و آنجا هیچ استعمارگر پیری نیست، هیچ آسفالت وصله و پینه ای هم نیست. تازه پسوند "خالدین فیها" یش از همه بهتر است شاید یعنی ما توی بهشت خیلی بچه ایم، دست همدیگر را می گیریم و میان درخت ها پیچ می خوریم و .....
پ.ن: بعد از ظهر چهارشنبه با زهرا و قیچی داریم می ریم که اونا برن مترو، من برم سر شریعتی بایستم که بیایند دنبالم. چشمم به کاشی های پیاده روی کنار مدرسه می افتد حالم بد می شود. یادم می افتد که چرا اون روز برای آزمون مبتکران خواب موندم و نیومدم مدرسه، حالا هر کی می خواد هر تحلیلی بکند، دلیل این یکی هم فیزیولوژیکی نیست... قطعا روان شناسی هم نیست....
پ.ن: باید امروز بروم مهد به عنوان یکی از نونهالان بزرگ شده در آن فضا بپرسم آیا هنوز این اراجیف "اینجا مهد روشنگر، مهد بچه های خوب" را یاد بچه ها می دهند یا نه، حضرت محترم اخوی هنوز هم مدام برایم می خواندش! انگار نه انگار که از آن روزها 12 سال بزرگترم!
نمی شناسند مرا
میان سایه ی اسم و رسم های امروزی
هیچ وقت نمی فهمند
من همانم
که می گفتم
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر طره یاری گیرند
چه کار کنم؟
نمی شناسند مرا.....
پ.ن: خودم و نگین را یادم می آید، صبح اول صبح های اردیبهشت سال های پیش برای اولین بار با بروبچه های انجمن پلی که هنوز سوم ب ای نشده بودن، ذوق زده از اینکه سوار قطار می شویم.... بعد عکس هایمان توی اولین پارک کاشان وقتی بالای سرسره ایستاده ایم و دست هایمان را باز کردیم... انگار می خواهیم پرواز کنیم.
و اینکه... حالا 4 سال از آن روز ها بزرگترم....
پ.ن: حیف که زهرا معصومی باهام قهره... وگرنه می گفتم برایم از دم خانه شان یک بغل گل یاس بیاورد! کلمه یک "بغل" اغراق است بی شک.... یاد قلمه های یاس به خیر باد.... چشمه های سرشار زندگی....
من ایمان داشتم اردیبهشت که بیاید،
آسمان حسابی آفتابی می شود...
.
.
.
.
یک روز دستش را می گیرم.
میرویم تو اتاق دبیران.
بعد باهم از آن بسکوییت های کنجدی می خوریم.
بدون اینکه مجبور باشم با استعداد سوم ب ای ام بدزدمشان....
.
.
.
سلام بر اردیبهشت...
خوش آمدی خوبِ من....
.
.
.
.
آن موقع یک عالمه راجع به اردیبهشت هم برایش وراجی می کنم بی شک....
.
.
خوش آمدی
ا ر د ی ب ه ش ت :)
.
.
.
می گویم هم که یک دنیا دوستش دارم... بی شک...
پ.ن: روز اول که به استاد سپردند مرا ، دیگران را هنر آموخت مرا مجنون کرد...............
بهار یعنی....
من نصفه شب یکدفعه گریه ام بگیرد....
بعد دلم بخواهد، ابراهیمی باشد، بیاید بت "من" را بشکند...
بعد تبر را به روی اشک هایم بگذارد و هر کس به اعتراض آمد بگوید سراغ بت بزرگ برو....
بهار یعنی...
گاهی اشک هایت هم زیادی مغرورت میکند...
گاهی زیادی مغرور می شوی برای داشتن هایت....
حتی همین "دوست" هایی که داری...
همین "دوست داشتن" هایت...
بهار یعنی...
مردم از شهر بیرون بروند، ابراهیم ع بیاید و تبر را به روی شانه های بت بزرگ بگذارد....
.
.
.
.
.
راستی این تبر چه قدر سنگین است....
مــــــــــــــی گفتم، که همه اش خواب است!
من بار ها گفتم که یک روز از خواب بیدار می شوم و می بینم همه ی این لحظه لحظه ها رویا بوده...
تو حرفی نمی زدی....
.
.
.
.
.
دیروز فکر کردم خدا را شکر، حالا که بیدار شده ام، حداقل دوباره گیر کلاس دوم ریاضی نیفتاده ام....
شاید این بیداری را طاقت بیاورم...
ولی یک جرعه کلاس مثلثات را هرگز.... هرگز.....
پ.ن: پارسال این موقع سال، یک جزوه ی کت و کلفت بالای سرم ایستاده بود و به بهانه ی امتحان های پی در پی می خواست این فرمول ها را میان مغز نازنینم فرو کند.... من فرار کردم... حالا مدام پشت سرم را نگاه می کنم که نکند آن جزوه همچنان در حال دویدن باشد......:(
پ.ن: شکلکِ اصلا برام مهم نیست که خواننده هام ذره ای بهم اهمیت نمی دن که بخوان یه نظر بذارن!
از تختم بیرون می آیم و با خودم می گویم:"پس چرا صبح نمی شه؟ این ساعت خیال زنگ زدن نداره؟"
فکر می کنم به جای اینکه اون بیدارم کند، خودم باید بلند شوم و بیدارش کنم، من که بیدارم! میان بیداری هایم چند تا خواب درهم برهم هم دیدم. توی خوابم هنوز عید نشده بود و داشتم قیچی را نصیحت می کردم تکلیف های عربی اش را زودتر بنویسد و تحویل بدهد. بچه های داشتند مدرسه را تزیین می کردند و این طرف و آن طرف می رفتند. به قیچی گفتم:"امسال چه قدر زود گذشت! مگه همین چند روز پیش عید نبود؟" ولی ته دلم از آمدن دوباره اش خوشحال بودم.
از تختم پایین که می آیم. می بینم ساعت موبایل قدیمی مامان رو که قراره سه و ده دقیقه بیدارم کند رو جلو نکشیدم. خنده ام می گیرد. به یاد همه ی شب های طولانی زمستان که انگار میان تکلیف های من زودتر و سریع تر صبح می شد هنوز ساعت چهار را سه نشان می دهد. ساعت سه و هفت دقیقه قدیم است که موبایل را خاموش می کنم و نمی گذارم"دعای عهد" بخواند و بیدارم کند. من که بیدارم... اون که عشق نداره، برایش رواست... بذار بخسبه...
کتاب جامعه ام را در می آورم. اول های درس دومم که فکر میکنم دلم نمی خواهد صبح بلند شوم و مدرسه بروم. اصلا دلم نمی خواهد چشم هایم را بیشتر از این باز نگه دارم! بهشان می گویم": تا صبح بهتون گفتم بخوابین! چرا گوش نمی کردین؟"
.
.
.
بیدار که می شوم. ساعت نه است. ظرف غذا و تغذیه ی زنگ تفریحم روی اپن آشپزخانه است و مامان رفته دانشگاه، دلم می سوزد که همین طور بیهوده آنجا منتظر من مانده اند... دیروز که جلوی پله های ناهارخوری زیر باران ایستاده بودم فکر نمی کردم که کار به اینجا بکشد، فقط سر کلاس منطق وقتی معلممان گفت برای اینکه درس یادتان بماند، گوشه ی کتابتان باران امروز را بنویسید. با خودم فکر کردم من بعدا خیلی بعد از این به روزی که این باران وحشیانه آمد چطور نگاه می کنم؟
بیشتر از این ها هم زیر باران ایستاده بودم، ولی این باران وحشی بود... انگار می خواست سقف آسمان را بشکافد.... اینکه توی فیلم ها مردم چندین ساعت زیر باران می ایستند و آخرش با خیال آسوده به یکدیگر لبخند می زنند از من بشنوید... دروغ است!
.
.
.
قدیمی ترین "همشهری داستان" ی را که دارم از کتابخانه ی لبریزم بیرون می کشم تا یادداشت سردبیرش را بخوانم. یادم می آید خیلی وقت پیش این یادداشت سر یک کلاسی که یادم نمی آید چی بود! فقط از سلسله کلاس های تمام نشدنی دوم ریاضی بود خواندم و به صاحب مجله که ضحی بود گفتم تا وقتی یکی عین همین برایم نخرد، مال خودش را پس نمی دهم! ضحی هم گفت که مال خودت....
با خواندن دوباره ی یادداشت سردبیر می خندم و یک کمی از قلم صریحش می ترسم. آخر یادداشت نوشته است:"یادم می افتد که کلاف های تو در توی روابط انسانی را که باز کنند، معلوم می شود سرنوشت یک عالم آدم به هم گره خورده، ولی در شلوغی کلاف ها معلوم نیست. یادم می افتد که سر نخ ها را که بگیرند و از درون پیچیدگی ها آزاد کنند، خیلی از ما با هم آشنا در می آییم."
خنده ام می گیرد. احساس می کنم روح یادداشت سردبیر را میان دستانم گرفتم و لمس می کنم...
.
.
.
امروز ، 27 فروردین 92، شانزده سالگی ام به شمارش معکوس افتاد...
می دانم دلم برایش تنگ می شود... خیلی تنگ ...
.
.
.
می روم عربی بخوانم...
ولی هنوز هم فکر میکنم عید امسال نیامده، من می دانم وقتی اردیبهشت بیاید آسمان حسابی آفتابی می شود، آن وقت "من" صبح ها بیدارم... و شب ها رویا می بینم... نه بر عکس....
پ.ن: این کوچولو هر روز بعد از مدرسه میان بک گراند موبایل به من خوش آمد می گوید تا من هم با ذوق بگویم:"ممنونم عزیــــــــز دلم......" و دلم بخواهد برای یک بار هم که شده گل را از دستانش بگیرم و یک دل سیر لبخندش را نگاه کنم...
پ.ن: خدا را شکر... خیلی شکر ... :)
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی ِ کوچک
دچار ِ آبی ِ دریای ِ بیکران باشد ...
پ.ن: بخند ماهی کوچولو... بخند... اینجایی که زندگی می کنیم... قلب لیلاست... میان دل بیکران دریا... بخند ماهی من... بخند....
پ.ن: خشم ... عجز ... تنهایی ... این ها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پا و حلال گوشتی شده بود روی زمین.....