خدا را شکر،
که این توانایی را دارم،
همزمان دین و زندگی بخوانم،
به دلتنگی هایم رسیدگی کنم،
به همراه اول فحش بدهم،
اخبار انتخابات را دنبال کنم،
نگران خیلی چیز ها باشم،
به خاطرات گوشه و کنار کتاب اجازه ندهم میان جمله های کتابم نفوذ کنند،
به قیچی و اینکه الان دارد چه کار می کند فکر کنم،
بی صبرانه منتظر رد صلاحیت "بعضی ها" باشم،
و همه ی این کارها و خودم را به خدا بسپارم...
و خدا را شکر،
که یک خدایی دارم....
می دونی... زندگی توی این دنیا کار سختیه، ولی نترس خدا مثل زمانی که پیشش بودی هوای هممون رو داره....
.
.
.
.
.
پ.ن: بعضی کار ها را آدم نباید بکند! نه اینکه بد باشد ها! ولی نباید بکند! برای همین است که هر چند وقت یکدفعه کامپیوترم قاطی میکند....
امان از "نبودنی" که هــیــچ
بـودنـی
جـبرانـش نمیـکند...
پ.ن: امان.... امان....
شال مشکی مدرسه ام را روی چشمانم انداخته ام....
من رایحه ی سبز چفیه ی سفر جنوبم را می شناسم.....
ارباب واژه ای را که همیشه گوشه ی کتاب هایم سیاه مشق می کنم را با لب خوانی از ته کلاسشان برایم مخابره می کند.
بعد به بهانه اینکه به بچه های انسانی و تجربی بگوید ساکت باشند از کلاس بیرون می آید و یکدفعه می پرد بغلم....
.
.
.
.
زنگ آخر میان آن همه اولی و دومی احساس غربت می کنم، یکدفعه طرف آسانسور می بینمش و با ذوق و جیغ بغلش می پرم، ارباب اولین کسی است که ذوق کردن هایم را می بیند....
.
.
.
.
مدرسه دارد کم کم روی هوا می رود،جای سوم ب ای ها خالی است.
جای ضحی،
جای عارفه،
جای نرگس،
جای کوثر،
کوثر اگر بود همه مان را به خنده می انداخت و هر چه اطلاعات بود بیرون می کشید و به احتمال زیاد یک خروار هم تیکه می خورد،
ضحی از ذوق جیغ می کشید و بدون شک رو به من می گفت! دیدی گفتم! من از اولشم می دونستم! بعد من برایش تعریف می کردم که همه ی مسخره بازی و چرت و پرت گفتن های این چند وقته ام برای چی بود....
جای صدرا،
جای نرگس سادات،
جای هدی،
آخ که چه قدر جای هدی خالی بود، که من جلوی دهانش را بگیرم و مانع این بشوم که بیشتر از این حرف بزند....
جای متی،
جای فروزان،
جای صلی،
حتی شاید جای منِ سوم ب ای....
.
.
.
.
ارباب سرم را گذاشته روی شانه هایش و می گوید"گریه کن" من با خودم می گویم:"نه اینکه گریه کنم...نه... هوا کمی ابری است...."
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ع ا ش ق ی ش ی و ه ر ن د ا ن ب ل ا ک ش ب ا ش د .....
رهبر معظم انقلاب:
شرک آن است که افرادی آلت دست سیاستهای سرویس های جاسوسی انگلیس و آمریکا شوند و با اقدامات خود مسلمانان را غم دار کنند. این چگونه تفکری است که اطاعت و عبودیت و خاکساری در مقابل طواغیت زنده را شرک نمی داند اما احترام به بزرگان را شرک می شمارد.
باید با استفاده از روش های سیاسی، فتواهای دینی و مقالات روشنفکران و اقدامات نخبگان فکری و سیاسی، جلوی گسترش آتش این فتنه را گرفت.
***
هر کار می کنند به کنار، بدترین قسمتش این است که چشم بسته زندگی می کنند. خودشان را به خواب زده اند، خیال بیدار شدن هم ندارند، چطور می توانیم شکرگزار باشیم این نعمت بیداری را؟
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:جنبش وبلاگی محکومیت نبش قبر حجر بن عدی (کلیک)
یک: زهرا کنار تومار محکوم کردن عمل وقیح وهابیت ایستاده و ماژیک را دستش گرفته و به هر کس می آید امضا کند، می گوید "اول قسم بخور!". در حین اینکه به زور ماژیک را از دستش بیرون می کشم، قاطی خنده هایم می گویم:"خب بگو به چی قسم بخورم!" زهرا می خندد و به نوشته ی بالای تومار اشاره می کند.
"قسم می خورم تا آخرین قطره ی خونم مطیع امر ولی امر مسلمین جهان آیت الله العظمی خامنه ای باشم" (یا یک چیزی شبیه این)
خنده کنان می گویم:"قسم می خورم زهرا" می خندد و ماژیک را دستم می دهد.
امضا می کنم و با زهرا دعوایمان می شود که کداممان زیر امضایمان "جانم فدای رهبر" را بنویسیم. من برنده می شوم.
قیچی می آید، بعد از مراحل قسم خوردن و امضا کردن، زیر امضایش می نویسد: الله سریع الحساب. با زهرا تا می توانیم حسرت می خوریم که چرا این آیه زودتر به ذهن ما نرسیده بود.
دو: سر کلاس فلسفه، شکل گیری فلسفه مشایی را می خوانیم، تکه انداختن هایمان با ریحانه گل کرده و یک حرف هایی می زنیم که هیچ کس به غیر از خودمان دو تا و معلم فلسفه نمی فهمد. این قدر بهم خوش می گذرد که دلم نمی خواهد درس از "فلسفه ی مشایی" بگذرد...
سه: معلم دینی سوم راهنمایی، که معلم پرورشی ماست، بچه ها را برای امضا کردن تومار آورده. با خنده می گویم:" خانوم! اوردن سازمانی قبول نیستا! حرکت باید خودجوش باشه!" می خندد، می گوید این سازمانی نیست، کلاسی است.
چهار: معلم جامعه ی مان برایمان صحبت آقا در مورد هدف قرار دادن "تل آویو" و "حیفا" را توضیح می دهند، زهرا برمیگردد و از من می پرسد:"کی گفته به ایران حمله می کنه؟"جواب میدهم: "اسراییل." چند لحظه با تمسخر نگاهم می کند و با خنده می گوید:" از این حرفا زیاد میزنه..."
پنج: هر گوشه ی حیاط کسی دارد برای دیگران اخبار روز سوریه را شرح می دهد، بعضی ها تعجب می کنند، بعضی ها عصبانی می شوند، چند نفری که خودشان با خبرند مدام سر تکان می دهند و می دونم، می دونم می گویند.
من و زهرا با خنده توماری که در شرف سقوط کردن است را نگه داشته ایم تا کسی بدود و از پنجره ی اتاق مشاورمان چسبش را محکم کند....
.
.
.
.
.
.
ما نسل خوشبختی هستیم که بعد از انقلاب به دنیا اومدیم، که می دونیم توی دنیا داره چه اتفاقی می افته، که می تونیم راجع بهش نظر بدیم، که مبارزه مون توی زندگی عادی مون جریان داره، بین خنده هامون، میون کلاس های درسمون، توی حیاط مدرسمون، آویزان از پنجره ی اتاق مشاورمون...
ما به خاطر به ارث بردن این انقلاب خیلی خوش بختیم....
و خیلی مسئول، در برابر مبارزه ای که میراثش امروز به دستمون رسیده تا در آرامش وهابیت را محکوم کنیم و به تهدید های توخالی و همیشگی اسراییل بخندیم....
خیلی خوش بختیم که با خیال راحت، زیر امضایمان جانم فدای رهبر می نویسم و در مورد کاندیدهای جدید انتخابات نظر می دهیم...
راستی، امام می گفتند: مدرسه سنگر است...
ما مسئول ادامه ی این مبارزه هستیم.....
.
.
.
.
.
.
پ.ن: وهابیت، این مولود بریتانیای کبیر، باید دست های کثیف و خونینش را از از اسلام و مسلمان بردارد...
من ل و س م،
این را این شیرفلکه های چکه کننده،
شهادت می دهند،
یا مثلا همین که،
بی خیال همه چیز،
با مانتوی سرمه ای مدرسه ام،
که دوستش دارم،
نشسته ام پای کامپیوتر،
و زورم می آید بروم دنبال کارهایی که "وظیفه" است! مثلا!
یا اینکه دلم می خواهد،
بروم بنشینم یک جا و پشت امتحان قدیمی روان شناسی ام نقاشی بکشم،
و زیر لب با خودم"روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی" بخوانم
و آخر همه ی خط خطی هایم،
بنویسم:"کشیدن لبخندت اساسا کار ما نیست..."
بعد امتحانم را توی کیفم سر بدهم،
چادرم را سرم کنم،
و از کوچه ی مدرسه پایین بروم
و بیخودی به در و دیوارش گیر بدهم،
من ل و س م...
این را همین کوچه ی بن بست هم شهادت خواهد داد....
پ.ن: یکشنبه ها که ریاضی ها برای فیزیک میرن دلم می گیره، اون روز حمیده نشریه ی مبتکران رو اورده بود، بین لیست نفرات برتر آرمون جای اسم من اسم "نیلوفر فروزانفر" بود، همان بهتر که اون روز غایب بودم.... و گرنه متروی قلهک هم باید می آمد و لوس بودنم را شهادت میداد....
کاش می شد "خودم" را بشکنم، استخوان های تنگ و نفس گیرم را بشکنم و از میان خودم فرار کنم... از میان دندانه های شکسته شده و تیز استخوان های شکسته ام یکمرتبه پرواز کنم و بروم....
نه یک بغض است،
نه یک گره،
نه یک مساله ی لاینحل،
مشخصا یک استخوان ترکاندن است!
پ.ن: دلم می خواد برم یه جایی پر از هوای تازه، یه جایی که اردیبهشت حسابی شکفته باشه... به گمونم اونجا خارج از بعد زمان و مکان باشه.. می دونین که... یه جایی شبیه اون جنگلی که ارمیا رفت، حتی تنها... تنها که نبود، مصطفا هم آنجا بود... نبود؟ بود دیگر... بود....
پ.ن: من ل و س م... این را خودم هم می دانم...
پ.ن عام : بی خیال نظر های یک رقمی ام شدم، لااقل بخوانید و دعایم کنید...
صبح کله سحر، قبل از کلاس ادبیات بالای تخته می نویسم:"هر که عاشق شد، معلم می شود" و همزمان یک گوشه ی ذهنم به پارسال همین موقع فکر می کنم که هدی مصرانه می گفت:" هر که عاشق شد، مشاور می شود!" و این قدر تکرار کرد و سرش جروبحث کردیم و توی سر وکله ی همدیگر زدیم که دیگر ناخودآگاه برای خودم شعر تحریف شده ی باب میل هدی را می خواندم.
سبا از ته کلاس فریاد می زند و می گوید این طوری خوب نیست و بنویس " هر که عاشق شد، معلم شد."
سعی می کنم مانع تحریف دوباره ی شعر بشوم و بی توجه به حرف سبا برای تثبیت شعر اصلی چند بار برای خودم تکرارش می کنم.
بعد فکر می کنم که شعر کاملا درست است و هیچ اشکالی ندارد، چون هنوز معلم نشده ام....
پ.ن: ر و ز ت و ن م ب ا ر ک... با همین حروف مقطعه....:)
از اردیبهشتم 12 سالگی،
کم کم دارد می رسد به اردیبهشتم 16 سالگی،
من هنوز رد نگاهتان را،
به روی نوشته های نارنجی و مشکی وبلاگم،
میان بزرگ شدن هایم،
دنبال می کنم...
.
پ.ن: بعد از ظهر چهارشنبه از مدرسه اومدم و به سرم زد یه وبلاگ داشته باشم، حالا چهارسال می گذرد، من به اندازه چهار سال بزرگترم....
پ.ن: بعید می دونم یک روز این وسواس حفظ کردن تاریخ های اتفاقات از سرم بیفتد، خیلی بعید میدونم...
پ.ن: یک روزی مواخذه شدیم، از طرف مدرسه بدجوری مواخذه شدیم که چرا وبلاگ داریم و چرا اینترنت می رویم و چرا کارشبانه سرمان نمی شود و یک عالمه حرف دیگر، باید به آنهایی که اینترنت را یک روزی تنها برای انجام تحقیقات علمی مفید می دانستند امروز قد کشیدن نوشته هایم را نشان بدهم...! بعدش یادم بماند که بزرگتر که شدم درست استفاده کردن را یاد کوچک تر ها بدهم، نه استفاده نکردن را...