سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیشب زنگ زدم....

داشتند می رفتند یزد....

بدون من؟

 دیشب زنگ زدم....

داشتی می رفتی یزد؟

شاید آن موقع که داشتم می رفتم مشهد حواسم نبود...

ولی بدون من؟ بدون هم؟

حال معلم فیزیکتان را پرسیدم....

گفتی باهاتون می یاد یزد....

خنده ام گرفت؟

ناراحت شدم؟

مات ماندم؟

نمی دونم چی شد!

فقط می دانم.... نه چیزی نمی دونم!

بدون من؟

بدون هم؟

دیشب زنگ زدم و تو داشتی می رفتی.....

بدون من...

بدون هم.... 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همکلاسی ها قدیمی مان رفتند یزد!

ما هم ماندیم تهران.

واقعا دلتان تنگ نشده برای دختر های 13-14 ساله ای که توی راه آهن اصفهان از خواب بیدار شدند؟


+تاریخ یکشنبه 89/11/17ساعت 1:31 عصر نویسنده polly | نظر

شما که غریبه نیستید بگذارید در گوشتان بگویم که بدجوری حسودی ام می شود به مردم تونس و مصر این قدر حسودی ام می شود که دلم می خواهد یکبار جای آنها باشم! می فهمی؟

نمی دانم حکایت چیست که باید سال 75 به دنیا بیایم یعنی خیلی سال بعد از 57. لابد می گویید 75 و 57 که فرقی ندارد. همان است که چپه شده است! سر و ته شده است! لابد نمی فهمی که همین چپه شدن خلاصه می شود در دخترکی که مجبور است همه صحنات انقلابش را توی صفحه ی تلویزیون ببیند! و علاوه بر دیدن آن صحنه ها و خون شدن دلش. جدیدا صحنه های انقلاب مردم مصر را هم می بیند و دلش خون تر می شود!

می شود همین حکایت دخترکی که خودش و مردمانش انقلابشان را فقط توی ده روز 12 تا 22 بهمن درک می کنند! می شود حکایت همین دخترکی که می نشیند پای همه ی اخبار های تلویزیون و خبر تکراری انقلاب قریب الوقوع مردم مصر را هزاران بار گوش می کند و دلش می سوزد برای خودش و مردمانش که هنوز 30 سال نگذشته از آن دوران پر شکوه شور و شوق انقلابی شان را فراموش کردند و شدند مردمان دل پوسیده ای که دل پوسیده شان هیچ کجای این دنیا خریدار ندارد.

می شود همین دخترکی که شور و نشاط مردم مصر را می بیند و دلش به حال خودش می سوزد....

(مدت ها پیش وقتی دوازده ساله بودم دهه فجر را مثل یک ماشین زمان تصور می کردم ماشین زمانی که در زمانی خیلی کوتاه تو را از میان همه ی دغدغه های اقتصادی و گرانی و سیاسی بر می دارد و می گذارد در دل انقلابی نو ظهوری که  برایش همه ی غیر ممکن ها ممکن بودند! دهه فجر را دوست داشتم! همیشه!)

نمی دانم چرا دهه فجر که می شود دلم امامی را می خواهد که به اندازه ی همه روزهای عمرم ندیدمش و وقتی حرف هایش را از پشت همین شیشه تلویزیون می شنوم می دانم که می دانست روزی مصر هم انقلاب می کند....

ـــــ   ـــــ   ـــــ   ـــــ   ـــــ   ـــــ    ــــ

پ.ن: نمی دانم حکایت چیست که من همیشه مجبور به توفیق اجباری مسافرت اصفهان هستم!


+تاریخ سه شنبه 89/11/12ساعت 8:52 عصر نویسنده polly | نظر

یکنفر پشت سرم برای هزارمین بار برنامه ی درسی را مرور می کند: خب الان کلاس داریم؟

مسلما الان کلاس داریم. حتی اگر معلم ریاضی مان به خاطر اینکه  پس از 3 ساعت طاقت فرسا سر کلاس ریاضی نشستن پرسیدیم چرا زنگ نمی خورد(نه یه بار نه دوبار نه سه بار...!) باهامون قهر کرد و کلاس را ترک گفت. خوشبختانه در اتفاقات مذکور من هیچ گونه نقشی نداشتم! و گرنه در آخر برای حل و فصل مسائل همه را تقصیر من می انداختند و مساله را حل شده تصور می کردند! این می شود عدالت!

با غزال توی راهرو راه می رفتیم و فکر می کردیم هر لحظه ممکنه کسی از گوشه و کنار راهرو پیش رومون ظاهر بشه و ما رو مقصر دلخوری معلم ریاضی بدونه و غزال با آرامش خاطر داشت داستان دخترک بینواییی را تعریف می کرد که شکاندن در کلاس را گردن اون انداخته بودند و تا توانسته بودند دعوایش کرده بودند و بعد از همه این مسائل دخترک بینوا گفته است روزی که در کلاس شکسته است او غایب بوده است و من داشتم صحنه را توی ذهنم بازسازی می کردم و می خندیدم.

نمی دونم ناظم قدیمی مان هنوز هم خواب ما را می بیند که سر صبحگاه ایستاده ایم و شلوغ می کنیم و حرف می زنیم و می خندیم. گر چه مدت هاست که مثل قدیم ها کنار هم توی صف ناایستاده ایم و مدت هاست که ناظممان پشت بلنگو از ما خواهش نکرده است که بگذاریم اندکی هم ایشان صحبت کنند و ما نخندیده ایم... حتی مدت هاست که صبحگاه نداشته ایم.

فرد پشت سرم برای هزارمین بار همه برنامه ی درسی پایه های موجود در مجتمع را بررسی می کند! فکر کنم تنها چیزی که مهم باشد این است که ما الان دینی داریم نه شیمی. و خدا خیر بدهد آغاز ترم دوم را که موجب تغییر برنامه ها شد و شیمی را به اول روز منتقل کرد! با بی حوصلگی چند پله ی آخر را می پرم و خودم را توی کلاس می اندازم. دیگر حتی ناظم جدیدمان هم زحمت این را به خودش نمی دهد که بیاید و بگوید که جلوی در نایستیم چون کسی جلوی در نایستاده است.

ضحی حالش خوب نیست. سرش را گذاشته روی میز و می گوید که همه دنیا دارد دور سرش می چرخد. از کلاس بیرون می رود و یک ربع بعد دوباره بر می گردد و می گوید که دنیا همچنان در دور سرش در حال گردش است! و دوباره بیرون می رود و من همچنان سر کلاس نشسته ام و مراحل فعل ارادای را با قرب الهی تطبیق می دهم در حالی که دنیا همچنان دور سر ضحی می چرخد.

اسم فامیل بازی کردن هم حالم را جا نمی آورد.

گروه 4 نفره مان به دو نفر کاهش یافته است. من مانده ام و یکی دیگر از همکلاسی ها و هر دو نشسته ایم و مراحل فعل ارادی را با قرب الهی تطبیق می دهیم و تند تند پشت پلی کپی مان می نویسیم. معلممان می گوید که ذکر کنیم که فقط ما دوتا توی کلاس بودیم. من بالای برگه می نویسم ولی ذکر نمی کنم که دنیا داشت دور سر ضحی می چرخید و من هم کم کم اگر به دادم نرسند دچار همین حالت می شوم...

ناظم قدیمی مان هیچ وقت روی مساله ی جلوی در ایستادن پا فشاری نمی کرد. ما می توانستیم جلوی در بایستیم و از مناظر اطراف استفاده کنیم اما هم ناظم جدیدمان روی جلوی در کلاس نایستادن تاکید می کند هم منظره ای برای تماشا وجود ندارد فقط ما عادت کرده ایم به جلوی در ایستادن....

احساس می کنم دنیایم با قهر معلم ریاضی و مراحل فعل ارادی و قرب الهی و ناظم های قدیمی و جدید و صبحگاه و جلوی در ایستادن و مناظر قدیمی ام همه و همه دور سرم می چرخند....

دلم می خواهد مثل ضحی که از کلاس بیرون رفت و ناپدید شد چند وقتی ناپدید شوم....

 


+تاریخ چهارشنبه 89/11/6ساعت 9:10 عصر نویسنده polly | نظر

خدایا  آرامش بده....

آرامش....

فقط آرامش.....

پ.ن: یکسال از 30 دی هم گذشت....


+تاریخ پنج شنبه 89/10/30ساعت 10:11 عصر نویسنده polly | نظر

می خواهم هر روز خودم را قاب کنم بچسبانم به دیوار رو به رویم...

تا هر روز ببینم که نسبت به روز قبل چه شکلی شده ام...

فکر کنم روند عضلات صورتم رو به پایین باشد.

شانه هایم هم کم کم افتاده تر می شوند.

زانو هایم هم خم شده اند.

چشم هایم هم مثل دو ماهی خسته روز به روز در گودیشان بیشتر فرو می روند.

....

کلا از آن دخترک نوجوان توی آینه ام خبری نیست....

فقط یک قلب زنده و تپینده دارد که همچنان گرم است و نه فرو افتاده نه فرو رفته نه فرو گذاشته نه فرو آمده ....

 و همان جا سر جایش صمیمانه می تپد....

....

خدا خیر بدهد قلب هایی را که با افعالی که "فرو" دارند سر و کله نمی زند...


+تاریخ چهارشنبه 89/10/29ساعت 5:42 عصر نویسنده polly | نظر

وقتی دست شما می برد بهش می گویند تراژدی.

ولی

وقتی یک نفر داخل چاه دستشویی می افتد و می میرد می شود کمدی.....!


+تاریخ یکشنبه 89/10/26ساعت 1:51 عصر نویسنده polly | نظر

چه کار کنیم دیگر؟

شما سر از کار این مردم در می آورید؟


+تاریخ چهارشنبه 89/10/22ساعت 7:39 عصر نویسنده polly | نظر

تصمیم دارم برای رفاه ساکنین پرورشگاه مقدار متعادلی (نه کم نه زیاد)  پله در راهرو ها تعبیه کنم.

آن وقت برای رسیدن به مقصدتان لازم نیست که زانو های مصنوعی تان را با خودتان ببرید.

مقدار متعادلی پله وجود خواهد داشت تا هر وقت دلتان خواست بالا و پایین بروید.

آن وقت........................

هدف پرورشگاه رفاه ساکنین عزیز است.

ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  ــــ  

پ.ن: شک ندارم که همه خواب هایم یک روز واقعی می شوند! شک ندارم.

 


+تاریخ دوشنبه 89/10/20ساعت 2:10 عصر نویسنده polly | نظر

نامه ها من به کودک درونی که هم دور است هم دیر.

سلام.

کمی خسته ام.

چشم هایم حال گردیدن ندارند. پشت شیشه ها جدیدشان با بی حوصلگی نشسته اند و اعتصاب کرده اند.
تحصن کرده اند پشت ویترین ها جدیدشان و می گویند که تصویر واضح از دنیای بیرون نمی خواهند و همان تصویر تار همیشگی شان را ترجیح می دهند.

حالا که تو هم دور هستی هم دیر می خواستم برایت نامه بنویسم. معنی دور بودنت را می فهمم ولی دیر بودن را حالیم نمی شود! فقط می دانم که دور و دیر با هم قافیه قشنگی دارند! فکر کنم یک نویسنده ای قبل از من از این اصطلاح استفاده می کرد. نمی دونم.

دیشب بر خلاف هر شب قبل از خوابیدنم نصف وقتم رو به خیالبافی کردن نگذروندم. تو نبودی من هم زیر پتویم جمع شدم و به این فکر کردم که از حس نیاز اصلا خوشم نمی یاد. تو نبودی که توجیهم کنی و بگویی که اشتباه می کنم و باید فلان کنم. من همان طور خوابم برد. و نتیجه اش آن شد که صبح که از خواب بلند شدم هیچ خواب جالب توجهی ندیده بودم. فقط از تختم پایین آمدم و پی زندگی ام رفتم. و تو همچنان هم دور بودی هم دیر.

دیشب وقتی تا گردن توی کتاب شیمی ام فرو رفته بودم به این فکر کردم که از این به بعد در جواب هر کس که می پرسد: خوبی؟ بگویم بد نیستم. نگویم خوبم. وقتی کودک درونت دیر و دور باشد خوب بودن یک کمی مشکل تر می شود.

دیشب اصلا خیالبافی نکردم. بعد از مدت ها طولانی خواب هم ندیدم. نشستم و راجع به قهرمان ها دوران کودکی ام فکر کردم اگر تو پیشم بودی مطمئنن تا صبح با هم راجع به قهرمان های افسانه ای بی نظیرمان حرف می زدیم و قهرمان این روزهایمان را هم پیدا می کردیم. راستی قهرمان من و تو کیه؟

وقتی دیشب تو دیر و دور بودی نشستم و فکر کردم به بزرگترین چیزهایی در زندگی که ازش وحشت دارم و خدا خدا کردم که ای کاش صبح که از خواب بلند شدم هیچ کدومشون یادم نباشه. ولی صبح بلند شدم و ترس های بزرگ زندگی ام هم یادم بودن. اگر تو بودی ممکن بود به جای اینکه من از ترس بترسم ترس از من بترسه! ترس های بزرگ زندگی ام هنوز من را می ترسانند.

دیشب برف آمد. تو نبودی که از خواب بلندم کنی و دو تایی پتو را روی سرمان بیندازیم و برویم پشت پنجره و آمدنش را نگاه کنیم. شب هایی که برف می آید را دوست دارم. چون سکوت نیست. دیشب تا صبح برف آمد و من خواب بودم. صبح وقتی برف جمع شده روی ماشین همسایه مان را دیدم به دو نکته پی بردم 1) برف آمده. 2) تو چه قدر دور دیری...!

می خواهم نامه ام را تمام کنم و برم عربی بخوانم و فکر کنم به همه ی موجودات دیر و دوری که زمانی زود و نزدیک بودند و که خود نازنینت هم یکی از همان هایی.

دختر عینکی که عینکش را عوض کرده است.

برای کودک درون دیر و دور.

امروز.


+تاریخ چهارشنبه 89/10/15ساعت 11:48 صبح نویسنده polly | نظر

مطمئنا یادگاری که من و هدی صبح روز نه دی توی دفتر یادگاری های مجلس شورای اسلامی نوشتیم هنوز هم باقی است. تاریخ نوشته 9 دی 1388 است. از طرف دانش آموزان سوم راهنمایی که در آن روز برای درس اجتماعی به مجلس شورای اسلامی رفته بودند.

یادگاری با جمله "اللهم عجل لولیک الفرج" شروع می شود. من و هدی پس از 5 دقیقه نگاه کرده به صفحه ی سفید این جمله را نوشتیم و بعد نمی دانستیم که در ادامه چه چیزی بنویسیم! 

روحمان هم خبر نداشت که روز 9 دی 1388 قرار است یک روز تاریخی باشد فقط حسابی جوشی بودیم که چرا توی مجلسی که قرار است قوانین مملکت تنظیم شود هر کس کار خودش را می کند! یک نفر راه می رود. یک نفر روزنامه می خواند. آن یکی خواب است. و قرار است در این میان تصمیم گیری هم بشود! وقتی برای هزارمین بار در چشم های همدیگر نگاه کردیم و من پقی زدم زیر خنده و هدی گفت که پلی تو رو خدا آروم تر. نگاهی به صفحه های یادگاری  دیگران انداختیم و پایین جمله "اللهم عجل لولیک الفرج" چیزهایی درباره حس غرور و اینکه چه قدر از دیدن تلاش نماینده ها خوش حال شدیم نوشتیم.

اگر می دانستیم که نه دی قرار است یک روز تاریخی باشد و میلیون ها نفر از مردم ظهر همان روز توی خیابان ها تظاهراتی بکنند که اسمش را بگذارند انقلاب سوم. مطمئنا پایین جمله ی "اللهم عجل لولیک الفرج" برای نماینده ها منتخب مردم که یا روزنامه می خواندند یا خواب بودند یا .... به جای آن همه حرف کلیشه می نوشتیم.

قدر مردمانتان را بدانید.
دانش آموزان سوم راهنمایی
9 دی 1388


+تاریخ پنج شنبه 89/10/9ساعت 8:5 عصر نویسنده polly | نظر