سفارش تبلیغ
صبا ویژن

14 سالگی ام دارد می رود.

معلمان سنش زیاد است. می گوید 30 سال تو فلان مدرسه بودم. 20 سال تو فلان جا. 12 سال اونجا. 4 سال اینجا. ولی با سرزندگی می گوید که هنوز 14 سالش است. 14 سال با یک عالمه ماه! 12 ماه هم می شود یکسال این را که همه می دانیم.

لابد من هم می توانم 14 سال و 13 ماهه بشوم. یا 14 سال و 80 ماهه! حتی شاید روی سنگ قبرم سنم رو 14 سال 597 ماه درج کنن!

ولی 14 سالگی من تمام می شود. چون خودم دلم می خواهد پرونده اش را ببندم. به هیچ وجه دلم نمی خواهد از لذت 15 سال یا 16 ساله بودن بی بهره شوم!

14 سالگی ام دارد می رود.

14 سالگی ام مثل 13 سالگی یا 12 سالگی ام توی یکی از روز های بهار ناپدید می شود. لابد مثل هر سال زمانی که آفتاب مستقیم و شیرین می تابد و نسیم می آید و می شود عمیق نفس کشید. شاید هم میان باران های بهاری دوست داشتنی که صدایشان روی نورگیز خانه شنیده می شود می رود.

14 سالگی ام میان کتاب های درسی و خودکار های نارنجی ناپدید می شود. 14 سالگی ام شبیه نشستن های طولانی توی کتابخانه است. شبیه دویدن ها و پله بالا و پایین رفتن هاست. شبیه نشستن روی سبزه های خیس حیاط است. شبیه یک حیاط آفتاب گیر دوست نداشتنی است که پایین تر از سطح زمین قرار دارد!

14 سالگی را سپرده به چیزی شبیه باد! قرار است توی هوا پخش شود! قول داده است همیشه موقع آمدن نسیم از کنار صورتم رد شود...

من روی قول 14 سالگی ام حساب می کنم....


+تاریخ پنج شنبه 90/1/25ساعت 5:49 عصر نویسنده polly | نظر

و همه چیز مثل یه خواب بود.

به قول همکلاسی قدیمی مون: مثل یه خواب شیرین...یه خواب تلخ....

یکی از این خواب های قر و قاطی.

که همش از این طرف به اون طرف پرت می شی....

مثل بعضی خواب ها که می بینی پاهات یه پیاده رو بسته شده ولی باید بدوی و نمی تونی.

مثل بعضی خواب ها که تو یه اتاق با یه حیوون (موشی گربه ای سگی چیزی...) گیر افتادی.

همه چیز مثل یه خواب بود.

 

پ.ن: می گم غم خیلی پیچیده تر از شادی خودش را نشان می دهد. ولی شادی همیشه پیچیده تر است.


+تاریخ چهارشنبه 90/1/17ساعت 6:36 عصر نویسنده polly | نظر

حکایت همان ساکنان ساحل است که بعد از مدتی صدای دریا رو نمی شنون...


+تاریخ شنبه 90/1/13ساعت 1:0 عصر نویسنده polly | نظر

زندگی قهقهه نیست.

لبخند است.


+تاریخ پنج شنبه 90/1/11ساعت 3:36 عصر نویسنده polly | نظر

از آقای مجری خوشم می آید. مثل این مجری های جدید نیست. نمی شود مظهر خوبی و بزرگی. نمی شود عاری از اشتباه.

اشتباه می کند. اشتباه هایش را می فهمد. دعوا می کند. عصبانی می شود. حتی گاهی اوقات دمپایی اش را هم در می آورد.

در هر حال یک مشت دروغ تحویل بچه های جامعه نمی دهد.

اگر قرار بود آقای مجری هم مثل خاله ها و عمو های این روز ها باشد. باید وقتی کلاه قرمزی خانه را روی سرش می گذاشت. یا فامیل دور با ببعی اش توی خانه می آمد. با لحنی که هر بچه ای ترجیح می دهد در مقابلش واکنش نشان دهد می گفت:" پسر گلم. کلاه قرمزی. شما نباید این کارو می کردین. بچه های توی خونه هم هیچ وقت این کارو نمی کنن! بچه ها شما این کارو می کنین؟" و لابد باید مثل خاله ها و عمو های این روز ها یک مشت بچه را می آورد توی استودیو تا همه با هم یکصدا جواب های دلخواهش را تکرار کنند!

از آقای مجری خوشم می آید. چون آقای مجری است! نه عمو فلانی و خاله فلانی. آقای مجری است!

. آقای مجری هم گاهی اوقات دروغ می گوید. گاهی اوقات اشتباه می کند. فریاد می زند و از همه بهتر اینکه در آخر هر برنامه به اشتباهش اعتراف می کند!

حتی گاهی اوقات از توضیح دادن مسائل علمی عاجز می ماند و مثل مجری های این روز ها نیست که متن نوشته  شده نویسنده را از حفظ بگوید و به خیال خودش بچه ها را قانع کند. وقتی می خواهد یک مسئله علمی را بگوید چیزی را توضیح نمی دهد که بچه متوجه شود! همان چیزی را می گوید که واقعا هست!

حالا نگاه کن. گفتیم آقای مجری را دوست داریم! چند روز دیگر تمام می شود...

پ.ن: راستی خیلی وقت است که می خوام بگم: جمعه های بدون فتیله رو نمی تونم تصور کنم!


+تاریخ یکشنبه 90/1/7ساعت 5:10 عصر نویسنده polly | نظر

بعضی چیز ها آزارم می دهد.

مثلا اینکه سال 88 شده است. پیارسال. و 89 پارسال. و 90 امسال.

این یعنی اینکه به مقدار خیلی زیادی از سال 88 دور شده ایم.

سال 88 همان قدر دور است که وقتی نوروز 89 بود سال 87 دور بود.

و سال 87 این قدر دور است که مثل یک نقطه شده است.

یک نور دور.

 یکی شادی قدیمی.

یک دوستی کهنه.

 یک خاطره ی دست نیافتنی.

یک کلاس شر و شلوغ.

 چند تا بغل دستی دوست داشتنی.

یک دفتر آبی،

 و....

سال 87 با همه دوستی هایش مثل یک نقطه می ماند.

انگار فقط همان چیزهایی باقی مانده اند که توی همان سال یکی از دوستان سال بالایی مان بهش می گفت خاطره.

امروز فهمیدم فقط....

...............................................

...........................................................

.......................

...................................................

.............

............................................................................................

....

از همه این ها خوشحالم.  حتی با وجود  پیارسال شدن سال 88 و....

.............................................


+تاریخ چهارشنبه 90/1/3ساعت 11:0 عصر نویسنده polly | نظر