سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از کلاس اول ج مثل روانی های می زنم بیرون. همان موقع که خانوم ابوطالبی می رود که برگه های امتحان را بین بچه ها پخش کند و می گوید تا من نمره ها وارد می کنم شما آیات درس نه را معنی کنید خیلی نرم و آرام از جایم بلند می شوم و کلاس را ترک می کنم. ترک که نه... خودم را پرت می کنم و بیرون و از جلوی در اتاق مشاور اول که رد می شوم. میان همان پاگرد قدیمی وسط راهرو مثل روانی های شروع به دویدن می کنم. مثل همه ی روزهای نوجوانی ام. به جبرانی همه ی این روزهایی که جایی نیست که من میانش خیلی سریع بدوم...

جلوی در دبیران چند نفر ایستاده اند و با بهت نگاهم می کنند. آقازاده ی بزرگ، خواهر آقازاده ی کوچک به بغل دستی اش که نمی دانم کیست می گوید:" حالا ببین موقعی که دانش آموز بوده چی بوده!" زیر لب می گویم همین بودم. باور کن همین بودم. همین دختر پریشان که می بینی؛ همین الان می رود می نشیند کف حیاط دبیرستان قدیمی اش و دستش را روی سرش می گذارد و نرگس داد می زند که:" پــــــــــلی! مانتوت! شلواااارت... وااااای بلند شوووو...." و اصلا یادش می رود که این کسوتی که بر تن کرده روپوش مدرسه نیست که برای غلت خوردن میان سطوح مختلف مدرسه ساخته شده باشد.

برای یک ساعت نقش فخری را بازی می کنم، پشت میز او سر کلاس می نشینم و به بغل دستی لیلا که دارد خودش را می کشد که بگوید:" بابا همه ی آدم های امتحان می شوند" "بابا همه ی آدم های آن قالوا بلی مذکور را گفته اند" می خندم ... خودشان هم می خندند فقط پشت سری فخری نمی خندد. نشسته و زل زده به من! برمیگردم با لبخند می پرسم "چی شده؟" نمی خندد با همان نگاه خیره و کمی عصبانی می گوید: "هیچی!" و این اولین عکس العملی این چنینی است که از زمان فارغ التحصیلی ام به بعد می بینم!

بعد دکتر عظیمی نشسته رو به رویم و انگار سعی دارد بهم ثابت کند که در ادبیات بی استعدادی خالص هستم! و می گوید یک بیت که از حافظ خیلی دوست داری بخوان و من مثل تهی مغز ها فقط نگاهش می کنم! و نمی گویم که "آسمان بار امانت نتوانست کشید!" نمی فهمد... نمی فهمم...  هیچ کس نمی فهمد... من فقط از بین این دنیا نقاشی های میان کتاب فخری را می بینم و آسمان را که بار امانت نتوانست کشید و من که یک دختر آرام و باوقار نیستم و مثل روانی ها توی راهرو می دوم، بلند بلند توی اتاق دبیران می خندم و میان کاشی های حیاط بالا و پایین می پرم....

می آیم خانه همه ی بچه های دانشگاه توی گروه در اقدامی عجیب "پلی" صدایم می کنند. بدون اینکه من اصراری به این مساله کرده باشم، یادم می افتد که خانوم روشنایی امروز پرسید دوست هات پلی صدایت می کنند و گفتم نه... یادم می افتد که امروز قنو قرار صبحگاهی را به "حضرت مریم" هدیه کرد. یادم می افتد که مامان خیلی که بچه بودم برای توجیهم می گفت مریم یعنی خدمتگزار خدا. اتوبوسی که می آید جا ندارد من و نرگس سوار تاکسی های صنعت می شویم و همان وسط میدان صنعت نزدیک است نرگول را له کنند....

و البته آسمان هم بار امانت نتوانست کشید... از آنهایی که نشسته اند توی اتاق دکتر عظیمی و مثنوی می خوانند هم خوشم نمی آید. دلم نمی خواهد بنشینم توی یک اتاق تنگ و مثنوی بخوانم. دلم می خواهد برم بیرون بدوم... بلند بلند داد بزنم و های های گریه کنم و و همان بیتی را که باید برای استاد محترم و مهربان دانشگاهم می خواندم و یادم نیامد را فریاد بزنم. اصلا مگر ادبیات لحظه های نابی میان زندگی نیست که باید مزه مزه شود؟ که میان همه ی پریشانی هایت یادت بیاید که بار امانت نتوانست کشید وگرنه همه بلدند توی اتاق بنشینند و مثنوی بخوانند!

اتوبوس جا ندارد با نرگول سوار تاکسی می شویم با خودم فکر می کنم پریشانی هایم در همه ی لحظات عمر خیلی بزرگ و غیر قابل حل می آمدند. اما حالا خاطره شان کرده ام کوبیده ام به دیوار زندگی و فراموششان نمی کنم. انگشتم را می گذارم روی سیر طولی شان و می گویم نگاه کن... من از اینجا ها گذشتم... من اینجا ها را طی کردم...

و یکسری افکار دیگر که خیال می کنم آن موقع که از پل عابر پیاده میدان صنعت رد می شدم و با حسرت به گل های نرگس نگاه می کردم به خاطرم خطور کرده است و بعد یادم می افتد که امروز  اصلا از آن پل رد نشده ام...

این ها مهم نیست... مهم این است که مثل روانی های از کلاس می زنم بیرون و حتی بعید می دانم یادشان بیاید من کدام بودم و یادم نمی رود که می خندم... می خندند...

پ.ن:بعضی حس و حال ها دیگر هیچ وقت برای آدم تکرار نمی شن، اگر یه روزی لازم دیدین و احساس کردین دارم یه کم احمقانه رفتار می کنم، اون شبی رو یادم بیارین که ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم و نشستم به یادداشت روزانه نوشتن، جوری که انگار برنامه ی هر روزمه....

و آن روزی را که آقازاده ی بزرگ، خواهر ِ آقازاده ی کوچک نگاهم کرد و بغل دستی اش گفت:"ببین وقتی دانش آموز بوده چی بوده..."

 


+ تاریخ چهارشنبه 93/10/24ساعت 9:41 عصر نویسنده polly | نظر