علم ثابت خواهد کرد که چشم های تو به استعداد سخنوری مجال شکوفایی نخواهند داد....
پ.ن: خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت....
چه چیزهایی از من می خواهیدها .....
بعد.ن: وحشتم از این است که بعد از ظهر بیاید و لبخند نزند... این یعنی هر کاری هم بکنم و هر قدر لبخند بزنم و یاد قدیم ها بکنم از تیغ نگاهش خلاص نمی شوم... بعد دلم می شکند بعد مجبور هی راه بروم و با خودم بگویم چرا .... آخر چرا.... و این صرفا یک دل نوشته است....